تجربه من از خلسه ملکوتی

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تجربه من از خلسه ملکوتی
سال ها پیش (بیش تر از 10 سال) در یکی از پاسگاههای مرزی زیر مجموعه هنگ مرزی گزیک در استان خراسان جنوبی خدمت می کردم.در یکی از شب ها حالتی برام پیش اومد که تا اونجای که من میدونم  به اون خلسه میگن(حالت خلسه بهترین وزیباترین لحظه زندگیم بوده هست و خواهد بود)وقتی آموزشی رو تمام کردم با این که تک پسر خانواده بودم و تلاشی زیادی کردم و مدارک زیادی هم دادم تا جای دور برای خدمت نیفتم و حداقل تو استان خودم باشم(استان فارس)ولی فایده ای نداشت  و از حدود 100 نفر یا بیشتر من به اتفاق 2 نفر دیگه افتادیم  استان خراسان جنوبی در ستاد بیرجند که  یکی از بچه ها چون گواهینامه داشت اونجا راننده شد من به اتفاق یه استان فارسی دیگر انداختن هنگ مرزی گزیک از شانس بد اون دوستم رو انداختن یه گروهان مرزی( اون موقع هنگ مرزی گزیک 5 تا گروهان مرزی داشت که هرگروهان مرزی 4الی5 پاسگاه مرزی زیرمجموعه داشت) دیگه اون رفت و من تنها شدم البته تعدادی سرباز جدید اونجا بود که می خواستن بین پاسگاهها تقسیم بشن.ولی همشون بچه های زنجان و اردبیل بودن فقط ترکی صحبت می کردن.(احساس میکردم وسط استانبول نشستم) راستش اون لحظات خیلی تلخی برام بود احساس غربت و  تنهایی می کردم به زور جلوی گریه ام رو گرفته بودم تلاش کردم فرار کنم ولی نشد.بالاخره  مارو بین پاسگاههای مرزی مختلف تقسیم کردم راستش هرگز اون لحظه اول ورود به پاسگاه رو فراموش نمی کنم نگهبانی که رو پشت بام پاسگاه بودم هم استانی من بود و اسم شهرم رو به لفظ محلی گفت اون لحظه اینقدر خوشحال شدم که می خواستم فریاد بزنم. نکته جالب اینکه اکثر بچه های پاسگاه هم استانی خودم بودم. روزها گذشت من به شرایط عادت کردم فاصله ما تا کشور افغانستان حدود 100 متری میشد (از پاسگاه تا یه جاده خاکی معروف به جاده مشترک که اون سمت جاده خاک افغانستان و این سمت ایران بود البته رفت و آمد ما از این جاده نبود و ما از جاده آسفالت که نزدیک پاسگاه بود  استفاده می کردیم)خدمت تو مرز با اینکه سختی های زیادی داشت برام جالب بود  خدمت تو یه بیابون برهوت که نزدیکترین روستا دهها کیلومتر فاصله داشتیم،اینکه وقتی می رفتیم کمین فکر می کردم آیا فردا طلوع خورشید رو میبینم یا نه، انگار آخرین روز زندگیم بود با چه دقت و کیفی اطراف رو نگاه می کردم. سکوت وهم انگیز،تاریکی و سیاهی مطلق،واژه های بودن که تا اون روزا برام ناشناخته بودن بعضی شبا که تاریک ماهی بود دستام رو دراز می کردم و  جلوی صورتم تکون می دادم هیچی نمی دیدم (سیاهی مطلق) و نصف شب تو اون سکوت آزاردهنده (وهم انگیز) ناگهان صدای ناشناخته(صدای خش خش بوته ها وقتی باد میوزید یا صدای جانوری) در اطراف باعث ترس و دلهره میشد.گذشت تا اینکه دقیق به یاد ندارم چه موضوعی بود(شاید انتخابات)که تعدادی نیروی کمکی برای افزایش توان نیروها برای مدتی به ما اضافه شدن بین اونا یه پسر نیشابوری خیلی مومن بود که وقتی پست اش تمام میشد(تو پاسگاه مرزی نگهبانی ما روزا 2 ساعت و شب ها 4 ساعت بود که 2 ساعت اول بالای پشت بام پاسگاه نگهبانی میدادیم و 2 ساعت بعد باید می رفتیم تو اتاق افسر نگهبان حواسمون به بیسیم باشه یا اگر کسی می خواست بیرون بره یا نگهبان کاری داشت) می رفت تو نمازخونه قرآن و نماز میخوند. برای منی که اصلا نماز نمی خوندم و قرآن بلد نبودم عجیب بود و گاهی اوقات بنده خدا رو مسخره میکردم و بعد از مدتی اوضاع عادی شد و این نیروها از مرز رفتند. یه شب که نگهبان بودم غرق تماشای آسمان بودم کهکشان راه شیری با ملیون ها ستاره با اون درخشش و تلالو فوق العاده که در اون شب آرام و زیبا با نسیمی ملایم و خنک و لذت بخش که صورتم رو نوازش می کرد لحظاتی خوشایند و زیبا برام رقم زده بود. در این حین یاد اون سرباز نیشابوری افتادم وخاطراتش  با تمام وجودم غرق تماشای آسمان بودم به یاد خدا افتادم و توی ذهنم فکر می کردم چقدر ما انسانها در مقابل این عظمت(آسمان شب) کوچک و حقیر هستیم الان تو شهر هر کس به فکر خودش هست،به دیگران ظلم می کنیم حق افراد ضعیف رو می خوریم، دروغ میگیم به پدر ومادرمون بی احترامی می کنیم و... ناخود آگاه چشمام تر شد نم نم ملایم اشکی از چشام سرازیر شد حال عجیبی داشتم وزش نسیم ملایم و خنکی نه صورتم رو بلکه تمام وجودم رو نوازش می کرد. در مقابل خدا احساس حقارت، پستی و کوچکی می کردم کم کم سبک شدم بدنم رو حس نمی کردم انگار اصلا جسم نداشتم ذهنم سبک شد انگار هیچ فکر یا خاطراتی نداشتم(مثل اولین لحظه تولد)یه حس وجد و نشاط، شادی و آرامش عمیق و فوق العاده(خلسه) بهم دست داد. که قابل توصیف و تصور نیست کلمات و جمله ها حقیرتر از اونی هستند که بتونند اون حالت رو توصیف کنند(به یه بنده خدای گفتم که اگر شیرین ترین رویای زندگی تو، تو خواب ببینی نمی تونی حتی یک ملیاردم این حالت رو تصورودرک کنی) اون حالت جنبه مادی نداشت و ملکوتی بود. (اینکه سبک شدم جسمم رو احساس نمی کردم انگاراصلاوجود نداشت یا ذهنم که از تمام افکار و خاطرات رها شد و هیچی توی ذهن و فکرم نبود. هیچی نیست در مقابل اون حس وجد و شادی و آرامش بی نظیر(سبحان الله) آرامشی  فرای ماده و جسم ودنیا، فراتر از ادراک بشری قابل توصیف تصور و بیان نیست نمی تونم اون رو توصیف کنم. این تجربه من بودم ازحالت خلسه که خدا رو شکر می کنم  که تونستم عظمت و زیبای خدا رو با تمام وجودم حس کنم. واگر کاربران دیگر هم تجربه ای داشتن لطفا بیان کنند.     خدایا ممنونم که زیبا و عظمت  
  با نام و یاد دوست سلام موضوع فوق جهت تبادل نظر و مشارکت سایر کاربران در حالت نمایش قرار داده می شود. از همه کاربران محترم انجمن دعوت می شود نظرات ارزشمند خود را در این  باره به اشتراک گذارند. پس از ارائه نظرات و در صورت نیاز از حضور کارشناسان محترم نیز بهره مند خواهیم شد. در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید