جمع بندی اخلاق و آزادی

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
اخلاق و آزادی
«آلفرد آدلر» پایه‌گذار مکتب «روان‌شناسی فردی» در قلمروی روان‌کاوی، این ایده را مطرح ساخت که انگیزه اساسی فعالیت‌های بشر «کسب قدرت» است. از نظر آدلر بشر دچار یک «عقده حقارت بنیادی» است که از کهتری و ناتوانی دوران کودکی او ریشه می‌گیرد؛در واکنش به این احساس حقارت بشر تلاش می‌کند در پلکان قدرت بالا و بالاتر برود. بالا رفتن در پلکان قدرت احساس ناایمنی بنیادی بشر را تسکین می‌دهد؛ علاوه بر آدلر که در عرصه روان‌شناسی «اصل قدرت» را بیان‌کرد، در عرصه فلسفه نیز نظریه‌پردازانی چون «فردریش نیچه»، «میشل فوکو» و «ژاک دریدا» به مسأله قدرت پرداختند. «نیچه» فیلسوف آلمانی ابتدای قرن بیستم، قدرت را اساس فضیلت و رفتار اخلاقی می‌دانست زیرا از نظر او عشق و ایثار و از خودگذشتگی انسان‌های ضعیف فاقد ارزش است.  نیچه اعتقاد داشت که ضعفا بر مبنای ترس (ترس از کانون‌های قدرت زمینی یا آسمانی) ا‌زخود‌گذشتگی می‌کنند و این چنین رفتاری فاقد فضیلت است.  از نظر نیچه زمانی می‌توانیم رفتار دیگرخواهانه  فردی را اخلاقی بدانیم که او رها و وارسته از ترس باشد و در وضعیت قدرت به تصمیم‌گیری بپردازد. «میشل فوکو» و «ژاک دریدا» فیلسوفان فرانسوی پایان قرن بیستم مسأله قدرت را از زاویه‌ای دیگر بیان‌کردند؛این دو فیلسوفِ زبان و تاریخ اعتقاد داشتند که بیشتر گفتگوی بین انسان‌ها گفتمان قدرت است تا گفتمان معرفت! انسان‌ها برای دانستن نیست که با هم گفتگو می‌کنند بلکه برای توانستن است. در یک گفتگو یا  دیالوگ، انسان‌ها تلاش می‌کنند ایده‌ای که مدافع آن هستند را به‌اثبات برسانند چون از برنده‌بودن لذّت می‌برند؛ نه تنها در گفتگوی بین افراد این قاعده وجوددارد، در گفتگوی بین اقوام، ادیان و فرهنگ‌ها هم این قاعده جاری است. اگر در طول تاریخ افرادی چون «ناپلئون بناپارت» و «آدولف هیتلر» میلیون‌ها نفر را به دنبال خود راه انداخته‌اند نه بر مبنای حقانیت معرفتی آرای‌شان بلکه بر اساس قدرت متجلی‌ شده در کلام‌شان بوده‌است! این‌جاست که «فوکو» کلام را یک ابزار «سلطه» می‌داند، بیش از آن که یک ابزار «تبادل اطلاعات» باشد. «اریک فروم» روان‌شناس آلمانی-آمریکایی در کتاب «گریز از آزادی» راجع به میل به تسلیم و سرسپردگی انسان‌ها سخن گفته‌ است. از نظر فروم، بخش زیادی از توده‌ها که روی پلّه های پایین نردبان قدرت ایستاده‌اند با سرسپردگی به فرد یا نهاد صاحب قدرت، احساس پیوستگی به قدرت می‌کنند و از احساس عمیق حقارت، ناایمنی و ضعف رها می‌شوند. نتیجه این است که در طول تاریخ، اخلاق آن بوده که صاحبان قدرت خواسته‌اند! «نیچه» در کتاب «تبارشناسی اخلاق» به این مساله اشاره می‌کند. نتیجه این که مقدمه رفتار اخلاقی بشر این است که او از قید وابستگی به قدرت رها شده و از «گفتمان قدرت» به «گفتمان معرفت» کوچ کند. چگونه می‌توان از «گفتمان قدرت» وارهید؟ نظریه‌پردازان چندی تلاش کرده‌اند به این پرسش پاسخ دهند از جمله «ویلیام گلاسر» روان‌پزشک آمریکایی در کتاب‌های «نظریه انتخاب»، «والدین بدون شکست» و «مدیریت بدون زور و اجبار»، «جیمز ردفیلد» در کتاب‌های «پیشگویی آسمانی» «دهمین مکاشفه» و «بینش مینوی» و بالاخره «تامس هریس» در کتاب‌های «وضعیت آخر» «ماندن در وضعیت آخر». آن‌طور که این نظریه‌پردازان اظهار نظر کرده‌اند، رسیدن به یک جامعه سالم اخلاقی نیاز به بازسازی عمیق نگرش‌های انسان (هستی شناسی) و تحوّل  نظام‌های آموزشی و تربیتی دارد. از صد‌ها سال پیش از میلاد تلاش برای تبیین جامعه جایگزین (اوتوپیا = مدینه فاضله) شروع شد و تاکنون ادامه‌ دارد.  «افلاطون» با کتاب «جمهور» خود چنین حرکتی را به شکلی مدون آغاز کرد و «اوشو» اندیشمند هندی در اواخر قرن بیستم در کتاب «آینده طلایی» عقاید افلاطون را به‌ گونه‌ای دیگر بازگفت.  متأسفانه مطالعه این کتاب‌ها نشان می‌دهد که هر روشی برای ساختن چنین جامعه‌ای با همان پارادوکس‌های «مبارزه برای اخلاق و آزادی» روبه‌رو می‌شود. شاید آنچه ما ناشکیبا در جستجوی آن هستیم در طی هزاران سال و به‌تدریج در جریان فرایند تکامل ایجاد شود.
با نام و یاد دوست         کارشناس بحث: استاد مسلم
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و احترام  آنچه در سطور فوق نگاشته شده است کاملا درست است، روند یک انحراف از آغاز تا پایان را به درستی به تصویر کشده است. با جدایی دین از اخلاق، ابتدا یک تعریف نادرست از انسان و تتمایلات او در میان اندیشمندان غری شکل گرفته است. وقتی روح انسان مورد تردید یا انکار واقع شود، و انسان صرفا یک ماشین زیستی می شود که در گردونه مسابقات بقای اصلح از دیگران پیش افتاده آیا می توان هدف انسان، و کمل انسان را در چیزی جز«کسب قدرت» دانست؟
انگیزه اساسی فعالیت‌های بشر «کسب قدرت» است
در گام بعد وقتی اخلاق یک اخلاق بریده از وحی و دین و مقوله ای در عرض آن شمرده شده، و قدرت به عنوان گمشده انسان تلقی گشت، کاملا منطقی است که بازیچه دست استعمارگران و قدرت طلبان تبدیل شده، و به بن بست ختم شود:
در طول تاریخ، اخلاق آن بوده که صاحبان قدرت خواسته‌اند!
 و همچنین در ادامه به درستی بیان شده است که برای نجا اخلاق باید آن را از منجلابی که در آن افتاده رهانید:
 مقدمه رفتار اخلاقی بشر این است که او از قید وابستگی به قدرت رها شده و از «گفتمان قدرت» به «گفتمان معرفت» کوچ کند. چگونه می‌توان از «گفتمان قدرت» وارهید؟
و راه حلی که ارائه شده:
آن‌طور که این نظریه‌پردازان اظهار نظر کرده‌اند، رسیدن به یک جامعه سالم اخلاقی نیاز به بازسازی عمیق نگرش‌های انسان (هستی شناسی) و تحوّل  نظام‌های آموزشی و تربیتی دارد.
بدون شک مبانی بنیادینی چون جهان بینی، و همچنین مبانی انسان شناختی نقش بی بدیلی در حوزه اخلاق دارند. بشر برای اصلاح اخلاق ابتدا باید نوع نگاهش به جهان و انسان را تغییر دهد. تا زمانی که جهان در یک حقائق مادی خلاصه شده و هرگز مبدأ و معاد، یا به تعبیری خدا و آخرت مورد توجه قرار نگیرد، و تا زمانی که انسان صرفا یک مغز پیچیده تر و کامل تر از سایر موجودات تلقی شود، چطور می توان اخلاق را از بی اخلاقی هایی که همواره آنها را در اندیشه های اندیشمندان غربی چون هابز و نیچه و ماکیاولی و امثال ایشان مشاهده میشود رهانید؟ بنابراین حل مشکل اگرچه در گرو بازسازی نگرش های انسان ها دارد، اما این تغییر باید در عمیق ترین مبانی شکل گیرد، به گونه ای که اخلاق سکولار و بریده از وحی جای خودش را به اخلاق دینی بدهد.
جمع بندی ________________________ پرسش: طبق دیدگاه بسیاری از اندیشمندان غربی انگیزه اساسی فعالیت‌های بشر «کسب قدرت» است، و اخلاق در همین راستا تعریف شده است. به همین خاطر در طول تاریخ، اخلاق آن بوده که صاحبان قدرت خواسته‌اند! به همین خاطر دریافتند که مقدمه رفتار اخلاقی بشر این است که اخلاق از قید وابستگی به قدرت رها شده و از «گفتمان قدرت» به «گفتمان معرفت» کوچ کند. اما چگونه می‌توان از «گفتمان قدرت» وارهید؟ آن‌طور که این نظریه‌پردازان اظهار نظر کرده‌اند، رسیدن به یک جامعه سالم اخلاقی نیاز به بازسازی عمیق نگرش‌های انسان (هستی شناسی) و تحوّل  نظام‌های آموزشی و تربیتی دارد. پاسخ:  آنچه در سطور فوق نگاشته شده است کاملا درست است، روند یک انحراف از آغاز تا پایان را به درستی به تصویر کشده است. با جدایی دین از اخلاق، ابتدا یک تعریف نادرست از انسان و تتمایلات او در میان اندیشمندان غربی شکل گرفته است. وقتی روح انسان مورد تردید یا انکار واقع شود، و انسان صرفا یک ماشین زیستی می شود که در گردونه مسابقات بقای اصلح از دیگران پیش افتاده آیا می توان هدف انسان، و کمل انسان را در چیزی جز«کسب قدرت» دانست؟ در گام بعد وقتی اخلاق یک اخلاق بریده از وحی و دین و مقوله ای در عرض آن شمرده شده، و قدرت به عنوان گمشده انسان تلقی گشت، کاملا منطقی است که بازیچه دست استعمارگران و قدرت طلبان تبدیل شده، و به بن بست ختم شود. و همچنین در ادامه به درستی بیان شده است که برای نجات اخلاق باید آن را از منجلابی که در آن افتاده رهانید: بدون شک مبانی بنیادینی چون جهان بینی، و همچنین مبانی انسان شناختی نقش بی بدیلی در حوزه اخلاق دارند. بشر برای اصلاح اخلاق ابتدا باید نوع نگاهش به جهان و انسان را تغییر دهد. تا زمانی که جهان در یک حقائق مادی خلاصه شده و هرگز مبدأ و معاد، یا به تعبیری خدا و آخرت مورد توجه قرار نگیرد، و تا زمانی که انسان صرفا یک مغز پیچیده تر و کامل تر از سایر موجودات تلقی شود، چطور می توان اخلاق را از بی اخلاقی هایی که همواره آنها را در اندیشه های اندیشمندان غربی چون هابز و نیچه و ماکیاولی و امثال ایشان مشاهده میشود رهانید؟ بنابراین حل مشکل اگرچه در گرو بازسازی نگرش های انسان ها دارد، اما این تغییر باید در عمیق ترین مبانی شکل گیرد، به گونه ای که اخلاق سکولار و بریده از وحی جای خودش را به اخلاق دینی بدهد.  
موضوع قفل شده است