مشاوره شخصی (انگیزه ای برای زندگی ندارم)

تب‌های اولیه

39 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
مشاوره شخصی (انگیزه ای برای زندگی ندارم)
با سلام و عرض ادب بنده 21 سال سن دارم و میخواستم درباره مشکلی مشاوره بگیرم ، ببخشید که طولانی است . تاکنون باکسی درباره مشکلات شخصی ام صحبت نکرده ام و اولین بار است که دارم این مسائل را با کسی بازگو میکنم ، این کار برایم خیلی سخت است امیدوارم درک کنید. مشکل بنده 3 بخش دارد که خواهش میکنم راهنمایی کنید : 1- من از زمان کوچکی مشکل صبحت کردن با دیگران را داشتم یعنی خیلی بیش از حد ساکت بودم به حدی که حتی معلمان مدرسه بنده به مادرم میگفتند که پسر شما خیلی ساکت است او را به پیش مشاور ببرید ، بدون شک این را میگویم که بنده ساکت ترین بچه هر سال تحصیلی در کلاسمان بودم اینقدر با کسی حرف نمیزدم که هیچ کس حتی صدای مرا نمیشناخت و خیلی از هم کلاسی هایم را به خاطر دارم که همیشه به من میگفتند که اگر از دیوار صدا در بیاید از من صدا در نمی اید در فامیل ما هیچ کس هم سن من نیست یا هفت هشت سال بزرگ تر یا کوچگ تر هستند به همین دلیل من تا سن زیادی در مهمانی های فامیلی تنها بودم اما بخش دیگر ماجرا : 2-من در خانواده ای مذهبی به دنیا امده ام و مادرم شاغل است ، وقتی به سن 7 سالگی رسیدم مادرم به خاطر ترس از اینکه نکند من در اینده با دختران رابطه داشته باشم رفتار عجیبی از خود نشان داد و از بچگی به من تلقین کرد که دختران بد هستند و باید از ها دوری کنم و تقریبا هر اخلاق بدی را به دختران نسبت میداد ( مرد که گریه نمیکنه / مگه دختری که قهر میکنی و دختر ها جیغ میزنند و اعصاب خورد کن هستند و  ... ) و انقدر این رویه پیش رفت تا من در همان سن کودکی از دختران نفرت خاصی گرفتم ، یادم می اید که همان سن کودکی همیشه به دختران اخم میکردم اصلا نزدیکشان نمیشدم و من همین طوری تا 5 سال ادامه دادم و وقتی 11 سالم شد خواهرم به دنیا امد و واقعا این ماجرا مرا نجات داد من تنفرم را کنار گذاشته بودم و سعی میکردم برادر خوبی باشم ولی زمانی که بنده به سن 18 سالگی رسیدم وقتی میرفتم تا خواهرم را از مدرسه بیاورم متوجه مشکلی در خودم شدم وقتی مجبور میشدم موقعی که از خیابان رد میشویم دست خواهرم را بگیرم حس تنفری در من شکل میگرفت که مرا متوجه مشکلی کرد ، بنده تمام عاطفه و احساساتم را با نفرت و خشم عوض کرده ام من دیگر نمیتوانم احساسی بشوم و هر لحظه که احساسی میشوم تنفر عجیبی در من شکل میگیرد که واقعا عجیب است ( باور نمیکنید وقتی الان دارم مینویسم هم خیلی عصبانی هستم خودم هم نمدانم چرا ) 3-پوچی عجیب از سن کم حدود 12 سالگی انگار دچار پوچی شده ام یادم می اید که از همان سن علاقه زیادی به چیز ها نشان نمیدانم از 16 سالگی این مشکل خیلی شدید شد و دیگر هیچ تلاشی قابل توجهی را انجام ندادم و حتی کامل به یاد دارم از ان سن تا کنون که تمام مدت این حس پوچی همراه من است حتی پدرم هم چند بار به من گفته است که شبیه ربات هستم ، اخه بنده خیلی اوقات رفتار انسانی ندارم نمیدانم چه بگویم ولی خیلی وقت است که دنیا دیگر برایم معنایی ندارد نه فعالیت مورد علاقه ، نه غذای مورد علاقه ، نه رنگ مورد علاقه و نه ...   در دوسال اخر زندگی ام سعی کرده خودم را بپوشانم و کسی را متوجه درونم نکنم و تقریبا ظاهر متفاوتی به خود گرفته ام ولی درونم هنوز اشوب است به دلیل حرف های مردم خیلی سعی کرده ام زیادی ساکت نباشم و کمی پیشرفت کرده ام ولی چند وقت پیش اردویی رفتم با هم سن سالان خودم به مدت یک ماه و خواستم که ان جا اصلا ساکت نباشم و تمام تلاشم را بکنم و ده روز اول خوب بود با همه میگفتم ده روز بعد هم بد نبود ولی ده روز اخر مشکلی عجیب برایم پیش امد : دیگر نمیتواستم با کسی صحبت کنم و شاید عجبیت باشید چند روز اخر دیگر با هیچ کسی اصلا نتوانستم حرف بزنم و تقربیا بعد از ان اردو بدتر شدم و تا یک ماهی دیگر اصلا نتوانستم حرف بزنم ... (تا مدتی دوباره خوب شدم)   اما چرا الان مشاوره میخواهم ؟ چند وقت پیش به همراه پدرم شب به چشم پزشکی رفتیم و وقتی پدرم یک چشمم را شست و شو داد با چشم درد عجیبی داشتیم میرفتیم خانه که وقتی داشتیم از خیابان رد میشدیم ماشینی با سرعت به سمت من امد و وقتی داشت به من میزد من هیچ واکنشی نشان ندادم و پدرم با ان حال بدش مرا از پشت پرت کرد و مرا نجات داد ما اتفاقی برایمان نیافتاد و مثل انکه ان راننده مست بود ولی ان شد که من به دنبال مشاوره باشم ... تازگی ها از این اتفاق ها برایم زیاد می افتد و من دیگر حتی واکنشی هم نشان نمیدهم ( قبلا هم میدانستم این جوری هستم ولی الان در مرحله عمل هم برایم ثابت شده که دیگر واکنشی نشان نمیدهم و دلیلی شد تا این تاپیک را بزنم ) الان دو سالی هست که دارم کار نیمه وقت میکنم کار های کامپیوتری و نرم افزاری الان درامدی دارم ولی متاسفانه من هیچ علاقه ای از این درامد هم ندارم و فقط پولم را پس انداز میکنم خیلی از هم سن های خودم را میبینم که علاقه هایی دارند و وقتی درامدی دارند خوشحال اند و به خاطر چیزی تلاش میکنند ولی من ؟ من فقط میگوییم این کاری است که باید بکنم و میکنم کار های از روی علاقه نیست از روی اجبار و دلیل است ، کار میکنم تا نگویند بیکار است مهارتی دارم تا نگویند بی عرضه است و ...   دیگر نمیدانم باید چیکار کنم ؟! از طرفی کلا و احساس و عاطفه ای ندارم و اندازه زیادی خشم دارم از طرفی با وجود تمام تلاش هایم نمیتوانم طولانی مدت با کسی صحبت کنم از طرفی هم دنیا برایم معنی ندارد ... خواهش میکنم راهنمایی ام کنید خیلی برایم مهم است . باتشکر
با نام و یاد دوست         کارشناس بحث: استاد ناصر
با سلام و احترام به شما از این که برای بیان مشکلات شخصی خود به ما اعتماد کردید از شما ممنونم. امیدوارم که بتوانیم جهتی صحیح، برای کاهش این نگرانی ها و کاستن آلام و رنجش های خسته کننده ای که سالیان متمادی به آن دچار بودید مطالب راهگشایی را بیان کنیم. به نظر می آید که از این وضعیت موجودی که عنوان کردید پریشان هستید و دل مشغولی های زیادی شما را تحت تاثیر قرار داده است. روزها و شب هایی را که با این مشکلات و ویژگی های شخصی می گذراندید، اما با آشفتگی. اینکه شما مقاطع زندگی خودتان رو بر اساس مساله حال حاضر خویش تقسیم کردید سزوار تحسین است. این نشان از آن دارد شما به اساس مشکل خود تا حدی آگاهی دارید و از آنجایی که خود برای حل این مشکل اقدام کردید جای امیدواری است تا وضعیت سالمی را در زندگی تجربه کنید و از زندگی خشنود باشید. قبل از اینکه برای روشن شدن بخشی از زوایای فردی شما سوالاتی را مطرح کنم، لازم است به این نکته توجه کنید که ای کاش این مسائل را زودتر از این زمان با افراد متخصص در این زمینه در میان می گذاشتید تا شما از راهنمایی های آنها برخوردار شوید. اما در هر صورت لازم است که ابعاد وجودی شما که شامل بُعد عاطفی، بُعد شناختی و بُعد جسمانی شما می شود، مورد بررسی دقیق تری قرار بگیرد تا بتوانیم به نتیجه بهتری برسیم. لطفا به این پرسش های به وجود آمده پاسخ دهید. بُعد هیجانی و عاطفی: 1- در مورد اینکه آیا احساس غمگینی می کنید یا خیر درباره مقدارش که چقدر از روز احساس غم دارید کمی توضیح بدهید؟ 2- آیا به اندازه گذشته از زندگی لذت می برید در این باره توضیح بدهید؟ 3-آیا احساس گناه خاصی می کنید یا خیر؟ مثلا آیا از رفتارهای گذشته خود یا هر رفتار دیگری؟ 4- در طول روز آیا گریه هم می کنید؟ در مورد هر چیز کوچکی چطور آیا گریه می کنید؟ یا اینکه دلتان می خواهد گریه کنید اما نمی توانید؟ 5- آیا بی قرار هستید یا خیر در این باره توضیحاتی بدهید؟ 6- درباره علاقه خودتان به دیگران به مردم و یا فعالیت های روزمره آیا این علاقه را از دست داده اید یا خیر؟ کمی توضیح بدهید. 7- آیا زود عصبانی می شوید و تحریک پذیر هستید یا خیر؟ بُعد شناختی: 1- نسبت به آینده چه احساسی دارید آیا خوشبین هستید یا بدبین؟ 2- احساس می کنید فردی شکست خورده هستید یا خیر توضیح بدهید. 3- آیا احساس می کنید که در حال تنبیه شدن هستید یا خیر؟ یا اینکه انتظار تنبیه شدن را دارید؟ 4- آیا تا کنون و یا اکنون افکار خودکشی هم داشتید یا خیر کمی توضیح بدهید؟ 5- در مسائل زندگی قدرت تصمیم گیری دارید یاخیر؟ 6- احساس می کنید فرد با ارزشی هستید یا خیر کمی توضیح بدهید. 7- آیا تمرکز خوبی بر روی مسائل روزمره دارید یاخیر کمی توضیح بدهید. بُعد جسمانی: 1- در طول روز آیا انرژی لازم را دارید نسبت به گذشته چطور آیا در حال حاضر انرژی کافی و لازم برای انجام کارها دارید؟ 2- میزان خوابتان را بفرمایید که کم شده یا زیاد؟ چقدر در شبانه روز می خوابید؟ 3- میزان اشتهایتان آیا تغییر کرده یاخیر؟ کمتر از حد معمول شده یا بیشتر؟ 4- در طور روز احساس خستگی و کسل بودن دارید یا خیر؟ اگر دارید آیا زودتر از حد معمول خسته می شوید؟ با تشکر از شما. ادامه دارد....
با سلام و عرض ادب خدمت شما خیلی ممنون از اینکه اینقدر با حوصله و کامل به دنبال کمک به بنده هستید قبل از اینکه به سوال ها جواب بدم کمی بیشتر توضیح میدهم :   من دقیق به یاد دارم که از سن 16 سالگی همین طوری بودم حتی ان زمان به مادر و پدرم میگفتم ولی انها فکر میکردند به خاطر سنین نوجوانی است و یا فکر میکردند حالتی موقت است ... تا 20 سالگی بنده خیلی غمگین بودم زیاد میخوابیدم و خیلی اوقات کم غذا میخوردم یا ناگهانی خیلی غذا میخوردم ، اصلا بلد نبودم عصبانی بشوم و خیلی مظلوم بودم و حتی بلد نبودم با دیگران صبحت کنم خلاصه اگر شما من را ان زمان میدید میفهمیدید که بنده مشکلی دارم و رفتار های عجیبی دارم ... ولی 20 سالگی سر همین مظلوم بودم اتفاق های بدی برایم افتاد و از اینکه دیدم هر روز زندگی بدتر میشود خیلی ناگهانی تغییر کردم الان انگار ظاهر و باطن فرق میکند دیگر معلوم نیست که من مشکلات دارم انگار لباسی پوشیده ام و باطنم را مخفی کرده ام و همین باعث شده است به جای غم بیشتر احساس پوچی میکنم من که حتی بلد نبودم عصبانی بشوم الان خیلی عصبانی هستم خیلی زیاد ( انگار مظلوم بودن در گذشته باعث شده است که کاسه صبرم پر بشود و اخر سر ترکید ) الان همین عصبانی شدن به من انرژی میدهد قبلا خیلی خسته بودم ولی الان بدنسازی کار میکنم و در روز انرزی زیادی دارم و تقریبا زندگی اینطوری شده است یا خیلی زیاد انرژی دارم و خیلی خسته میشوم ولی از قدیم که دائم خسته بودم خیلی بهتر است الان حداقل از شدت خستگی راحت تر میخوابم ولی درکل از خوابیدن خوشم نمی اید وقت خواب انسان هر کاری کند تنها میشود و سکوت و غمی خواستی دارد که برای من فقط سوالات فلسفی دارد که اصلا چرا وجود دارم و فایده ما برای جهان چیست و ... متاسفانه من هر چی در این انجمن بحث کردم (از 6 ماه پیش) چندین تاپیک زدم اخر سر از نظر علمی به جایی نرسیدم برای همین فکر کردم وقتی من خیلی از این چیز ها را درک نمیکنم شاید مشکل از من است نه از چیز دیگر ، برای همین این تاپیک را زدم دید فلسفی بنده : ببخشید بنده واقعا جسارت میکنم ولی از دید بنده زندگی کلی انسان ها این طور است که ما یک میمون هستیم که در جنگلی زندگی میکنم هر روز استرس داریم و با تمام وجود سعی داریم زنده بمانیم ، یک روز غذا هست و روز دیگر نیست ، یک روز میمون های دیگر با ما خوب هستند و روز دیگر بد ، امروز از دست حیوان درنده ای فرار میکنم فردا بیماریم و حالمان خوب نیست ولی روزی ما را به باغ وحش میبرند و از ما مراقبت میکنند و حالا دیگر ما استرس نداریم ، برنامه غذایی وجود دارد ، دکتر و ارامش و کلی سرگرمی این زندگی ماست ان جنگل این دنیاست و ان باغ وحش بهشت است ، از دید بنده ما هیچ فرقی با ان میمون نداریم فقط فرق انجاست که ما لذت معنوی داریم و او ندارد همین .  ( ما ممکن الوجود هستیم و کلا صفریم نه فایده ای داریم نه ضرری ) به همین دلیل میگم شاید من مشکل دارم و نمیفهمم این دنیا رو
اما سوال ها
1- در مورد اینکه آیا احساس غمگینی می کنید یا خیر درباره مقدارش که چقدر از روز احساس غم دارید کمی توضیح بدهید؟
گفتم قبلا زیاد بود و الان عصبانیتم با غم جمع شده ولی زمانی قبلا بیش از چند ساعت در روز بود ولی الان شاید یک ساعت ولی خیلی عصبانی هستم
2- آیا به اندازه گذشته از زندگی لذت می برید در این باره توضیح بدهید؟
فکر نکنم اصلا لذت برده باشم فقط انگار قبلا ظرفم کوچک بود الان همان ظرف بزرگ شده است ولی اندازه ها یکسیت الان با این حس متفاوت باید هم کار کنم و هم درس بخوانم
3-آیا احساس گناه خاصی می کنید یا خیر؟ مثلا آیا از رفتارهای گذشته خود یا هر رفتار دیگری؟
اصلا کاری نکرده ام که بخواهم احساس گناه بکنم فقط شاید در اینده حسرت بخورم که چرا تا زمانی اصلا کاری نکردم
4- در طول روز آیا گریه هم می کنید؟ در مورد هر چیز کوچکی چطور آیا گریه می کنید؟ یا اینکه دلتان می خواهد گریه کنید اما نمی توانید؟
اصلا نمیتوانم گریه کنم و در طول زندگی فقط یکبار که یکی از نزدیکانم از دنیا رفتند یک بار گریه کردم / خیر عصبانیتم نمیگذارد فکر گریه را اصلا بکنم
5- آیا بی قرار هستید یا خیر در این باره توضیحاتی بدهید؟
بیخیال تر از این حرفام که بی قرار باشم
6- درباره علاقه خودتان به دیگران به مردم و یا فعالیت های روزمره آیا این علاقه را از دست داده اید یا خیر؟ کمی توضیح بدهید.
خیلی پیچیده است نمیدانم علاقه ام را از دست داده ام یا نه ولی تا جایی که به یاد دارم خیر فرقی نکرده ام و کلا با انسان های دیگر صمیمی نمیشوم ( در تمام سال های مدرسه فقط 2 دوست داشتم و شاید با 5 یا 6 نفر حرف زدم و کلا با دیگران اصلا حرفی نزدم )
7- آیا زود عصبانی می شوید و تحریک پذیر هستید یا خیر؟
قبلا که اصلا اصلا عصبی نمیشدم ولی الان بله خیلی عصبی هستم  
1- نسبت به آینده چه احساسی دارید آیا خوشبین هستید یا بدبین؟
اصلا به اینده فکر نمیکنم و تقریبا با امروزم میجنگم ولی اگر الان بخواهم جواب بدهم ، به نظرم واقعا انسان اسایش ندارد و در واقع یک روز خوب و یک روز بد پس و اینده هم همین طوره نه خوبه نه بد
2- احساس می کنید فردی شکست خورده هستید یا خیر توضیح بدهید.
الان باید خودم را با کسی مقایسه کنم ؟ خب اگر مرا با انیشتین مقایسه کنید بله من کاملا شکست خورده ام ولی اگر مرا با یک جوان معتاد حساب کنید من یک انسان موفق هستم
3- آیا احساس می کنید که در حال تنبیه شدن هستید یا خیر؟ یا اینکه انتظار تنبیه شدن را دارید؟
از دید شخصی خیر و از دید کلی بله . همین که به دنیا میایم گریه میکنیم و این دنیا هم باید خودمان را غذاب بدهیم اگر ندهیم ان دنیا جهنم در انتظار ماست
4- آیا تا کنون و یا اکنون افکار خودکشی هم داشتید یا خیر کمی توضیح بدهید؟
خیر هیچ وقت . دوست دارم نباشم ولی هیچ وقت نمیخواهم خودم را بکشم / فکر کرده ام اگر خودم را بکشم چه میشود ولی هیچ وقت نخواستم خودم را بکشم
5- در مسائل زندگی قدرت تصمیم گیری دارید یاخیر؟
از انجایی که سعی میکنم تمام کارهایم را خودم بکنم بله فکر کنم قدرت تصمیم گیری دارم
6- احساس می کنید فرد با ارزشی هستید یا خیر کمی توضیح بدهید.
منظور از ارزش را نمیفهمم / اگر منظورتان مهم و مفید بودن است که باید بگویم خیلی نسبی است چگونه باید حساب کنم ؟
7- آیا تمرکز خوبی بر روی مسائل روزمره دارید یاخیر کمی توضیح بدهید.
تقریبا خیر / کار هرچی سخت تر میشود تمرکز من هم کمتر و کمتر میشود ، البته کار های تکراری را خوب انجام میدهم   بُعد جسمانی را توضیح دادم فکر کنم قبلا خیلی خسته بودم ولی الان انرژی زیاد تری دارم و قبلا هم زیاد میخوابیدم ولی الان حدود 7 تا 8 ساعت و اشتهایم الان نرمال است ولی قبلا نرمال نبود باتشکر
سلام من هم تجربیات مشابهی داشتم و با توجه به مطالعه ای که در مورد سندروم آسپرگر داشتم، فکر می کنم شامل من میشه. تقریبا از هر 60 نفر یکی آسپرگره و یه سری تفاوتها با دیگران داره. آسپرگرها درک خوبی در بحثهای منطقی دارند و می تونند برنامه نویسهای خوبی هم باشند، اما توی روابط اجتماعی با دیگران تفاوت دارند. چپ دست بودن هم  بینشون بیشتر رایجه. گفته میشه که احتمالا انیشتین و نیوتون هم آسپرگر بوده اند. اونها دانشمندان بزرگی بودند ولی در زندگی شخصی مشکلات زیادی داشتند.   شخصا اگر هفته ای یک بار تمرینات فن بیان رو انجام ندم احساس گنگی می کنم ولی با تمرین تا حد خوبی مسئله حل میشه. شامل یه سری تمریناته که بازیگرها و گویندگان هم برای بهبود بیانشون انجام میدن و برای هر کسی لازمه. اگه خواستی منبع معرفی کنم در موردش. برای من خیلی از مشکلات زمانی حل شد که فهمیدم نیاز نیست ادای دیگران رو در بیارم. اگر دیگران به فوتبال علاقه دارند و من به فلسفه، این فقط یه تفاوته. نه من قراره علایقم رو با دیگران تطبیق بدم و نه اونها علایقشون رو با من. البته این تفاوت باعث میشه دوستای کمتری داشته باشم.   در مورد عقایدی که فرمودی، همه جوره دیدگاهی رو تجربه کردم. زمانهایی بوده که به وجود خودم شک کردم، یه بار هم فکر کردم شاید تنها موجود این دنیا من باشم که دارم وجود دیگران رو در خواب میبینم ... الآن یه دیدگاه معمول تر دارم ولی هنوز در مورد هدف زندگی و ... نیازمند مطالعه بیشترم. این دیدگاهها تغییر می کنه و می تونه به مرور به سمت پختگی بیشتر بره.   دو تا کار هست که به نظرم اون خشم رو کم می کنه: یکی این که یه کاغذ برداری و هر چی به ذهنت می رسه در اون بنویسی و بعد هم کاغذ رو بندازی دور. یه جورایی آرومت می کنه. دیگر این که از هر کسی ناراحتی داری رو به یاد بیاری و ببخشی و آرزوی موفقیت براش کنی. حداقل برای من جواب میده این کار.    
 وقتی به سن 7 سالگی رسیدم مادرم به خاطر ترس از اینکه نکند من در اینده با دختران رابطه داشته باشم رفتار عجیبی از خود نشان داد.  یادم می اید که همان سن کودکی همیشه به دختران اخم میکردم اصلا نزدیکشان نمیشدم .
باسلام این موضوع رو هم بنده به عنوان یه خانم تجربه داشتم تا حدود سن شما هم انقدر با اخم رفتار میکردم که یه بار خالم که بیرون دیده بودن منو گفتم ازت ترسیدم چرا اینقدر اخمو هستی بیرون Lol  ولی بعد از اینکه یه مدت تو دفتر فنی برادرم کار کردم این حس تا حدودی متفاوت شد و خیلی بهتر شدم ولی خب این اخم هست :))))))))))))) طوری که الان خط اخم دارم بین ابروها تا حدودی  چند ماه پیش پسر عموم میگفتند که یکی رو دیدم انقدر با اخم داشت میرفت که کم مونده بود موزاییکهای  پیاده رو کنده بشه از این نگاهش از این حرفها :)))))))) بعد فهمیدم منظورش به من بوده در حالی که من اصلا همچین حسی درونی نداشتم و کاملا عادی داشتم میرفتم البته وقتی تنهایی دارم جایی میرم اینطورهستم احتمالا خودمو که نمیبینم Smile  این خیلی اشتباه که خانواده از این روش برای روابط کودکان و نوجوان با جنس مخالف استفاده کنند این حس نفرت خیلی ضربه میزنه به روابط فرد با اینکه من برادر بزرگتر از خودم هم داشتم ولی این حس من به جنس مخالف شامل حال همه میشد چه برادرم باشه چه پدرم چه آقایون دیگه شما باز خوبه با خواهرو مادرتون خوب بودید  ولی الان کاملا سیصدوشصت درجه فرق کرده یکم مطالعه کنید شناختتون درست بشه این مشکل هم تاحدودی حل میشه همون طور که من متوجه شدم آقایون اون چیزی نیستند که تصور میکردم Lol
فروردین said in سلام
سلام من هم تجربیات مشابهی داشتم و با توجه به مطالعه ای که در مورد سندروم آسپرگر داشتم، فکر می کنم شامل من میشه. تقریبا از هر 60 نفر یکی آسپرگره و یه سری تفاوتها با دیگران داره. آسپرگرها درک خوبی در بحثهای منطقی دارند و می تونند برنامه نویسهای خوبی هم باشند، اما توی روابط اجتماعی با دیگران تفاوت دارند. چپ دست بودن هم  بینشون بیشتر رایجه. گفته میشه که احتمالا انیشتین و نیوتون هم آسپرگر بوده اند. اونها دانشمندان بزرگی بودند ولی در زندگی شخصی مشکلات زیادی داشتند. شخصا اگر هفته ای یک بار تمرینات فن بیان رو انجام ندم احساس گنگی می کنم ولی با تمرین تا حد خوبی مسئله حل میشه. شامل یه سری تمریناته که بازیگرها و گویندگان هم برای بهبود بیانشون انجام میدن و برای هر کسی لازمه. اگه خواستی منبع معرفی کنم در موردش. برای من خیلی از مشکلات زمانی حل شد که فهمیدم نیاز نیست ادای دیگران رو در بیارم. اگر دیگران به فوتبال علاقه دارند و من به فلسفه، این فقط یه تفاوته. نه من قراره علایقم رو با دیگران تطبیق بدم و نه اونها علایقشون رو با من. البته این تفاوت باعث میشه دوستای کمتری داشته باشم. در مورد عقایدی که فرمودی، همه جوره دیدگاهی رو تجربه کردم. زمانهایی بوده که به وجود خودم شک کردم، یه بار هم فکر کردم شاید تنها موجود این دنیا من باشم که دارم وجود دیگران رو در خواب میبینم ... الآن یه دیدگاه معمول تر دارم ولی هنوز در مورد هدف زندگی و ... نیازمند مطالعه بیشترم. این دیدگاهها تغییر می کنه و می تونه به مرور به سمت پختگی بیشتر بره. دو تا کار هست که به نظرم اون خشم رو کم می کنه: یکی این که یه کاغذ برداری و هر چی به ذهنت می رسه در اون بنویسی و بعد هم کاغذ رو بندازی دور. یه جورایی آرومت می کنه. دیگر این که از هر کسی ناراحتی داری رو به یاد بیاری و ببخشی و آرزوی موفقیت براش کنی. حداقل برای من جواب میده این کار.
با سلام و تشکر از نظرتان بله بنده از هر دو دستم مساوی استفاده میکنم چپ و راست ممنون میشوم منبعی برای تمرین فن را معرفی کنید . حداقل ارزش یکبار امحتان کردن را دارد در مورد تطبیق علایق باید بگم کمی پیچیده است : مثلا میگویند که انسان های خوش اخلاق عبادت کمشان زیاد است و بد اخلاق عبادت زیادش کم و مسائل این چنینی که باعث میشود ادم نتواند خیلی خودش باشد / بله اگر قرار بود من خودم باشم و نقطه های قوت و ضعف خودم را داشته باشم و سعی نکنم مانند دیگران باشم خیلی بهتر میشد درمورد عقاید هم بله البته مطلبی که گفتم صرفا با دین تطبیق خورده است ولی خودم از زمانی که برنامه نویسی را شروع کرده ام دیدگاه های زیادی را تجربه کردم و برای کم کردن خشم فکر نکنم برای من جواب بدهد برای من خیلی کلی تر است ولی در کل خیلی از شما ممنون هستم
اللیل والنهار said in  وقتی به سن 7 سالگی رسیدم
 وقتی به سن 7 سالگی رسیدم مادرم به خاطر ترس از اینکه نکند من در اینده با دختران رابطه داشته باشم رفتار عجیبی از خود نشان داد.  یادم می اید که همان سن کودکی همیشه به دختران اخم میکردم اصلا نزدیکشان نمیشدم .
باسلام این موضوع رو هم بنده به عنوان یه خانم تجربه داشتم تا حدود سن شما هم انقدر با اخم رفتار میکردم که یه بار خالم که بیرون دیده بودن منو گفتم ازت ترسیدم چرا اینقدر اخمو هستی بیرون Lol  ولی بعد از اینکه یه مدت تو دفتر فنی برادرم کار کردم این حس تا حدودی متفاوت شد و خیلی بهتر شدم ولی خب این اخم هست :))))))))))))) طوری که الان خط اخم دارم بین ابروها تا حدودی  چند ماه پیش پسر عموم میگفتند که یکی رو دیدم انقدر با اخم داشت میرفت که کم مونده بود موزاییکهای  پیاده رو کنده بشه از این نگاهش از این حرفها :)))))))) بعد فهمیدم منظورش به من بوده در حالی که من اصلا همچین حسی درونی نداشتم و کاملا عادی داشتم میرفتم البته وقتی تنهایی دارم جایی میرم اینطورهستم احتمالا خودمو که نمیبینم Smile  این خیلی اشتباه که خانواده از این روش برای روابط کودکان و نوجوان با جنس مخالف استفاده کنند این حس نفرت خیلی ضربه میزنه به روابط فرد با اینکه من برادر بزرگتر از خودم هم داشتم ولی این حس من به جنس مخالف شامل حال همه میشد چه برادرم باشه چه پدرم چه آقایون دیگه شما باز خوبه با خواهرو مادرتون خوب بودید  ولی الان کاملا سیصدوشصت درجه فرق کرده یکم مطالعه کنید شناختتون درست بشه این مشکل هم تاحدودی حل میشه همون طور که من متوجه شدم آقایون اون چیزی نیستند که تصور میکردم Lol
با سلام و تشکر از نظرتان بله واقعا خانواده باید دنبال روش های دیگری باشند نه اینکه کلا صورت مسئله را پاک کنند.
همین الان اصلا حالم خوب نیست انگار دارم با سردردی مبارزه میکنم دیگر از غم گذشته است با اینکه تازگی آزمایش کامل داده ام ولی هیج مشکلی نداشته ام و همه چیز نرمال بود واقعا به اوج پوچی رسیده ام حتی نمیدانم چرا حالم بد است و اینقدر خشم دارم جند ماهی است همش خواب میبینم که دنیا را نابود میکنم ( چیزی شبیه حمله هسته ای ) تا دیروز دلیلی برای زندگی نداشتم ولی امروز ها هر چی بیشتر پیش میروم بیشتر تنفر از دنیا و زندگی پیدا میکنم
اما سوال ها...
از اینکه با حوصله جواب دادید ممنونم. خیلی مایل هستم که شما از روابط خودتون با والدین تون هم توضیحاتی ارائه بدید اینکه با هر کدام از کودکی تا امروز چگونه رابطه ای داشتید و دارید؟ از اولین خاطره ای که از پدر یا مادرتون  به یاد دارید بگید؟ درباره رفتار مادرتون با شما درباره تعامل با جنس مخالف گفتید اما بگید در حال حاضر چه احساسی از تعامل با یک دختر دارید؟ تفکر و احساس شما نسبت به جنس مخالف در حال حاضر چی هست؟
Error404 said in سلام
ممنون میشوم منبعی برای تمرین فن را معرفی کنید . حداقل ارزش یکبار امحتان کردن را دارد
خواهش می کنم.  می تونی از تکرار عبارات "زبان پیچان" شروع کنی؛ یعنی عباراتی که تکرارشون سخته مثل "لیره رو لوله، لوله رو لیره" که نمونه هاش رو می تونی با سرچ همین عبارت پیدا کنی. ده دقیقه همین عبارت رو تکرار کن و ببین چقدر روی بیانت تاثیر می گذاره و چقدر اشتیاقت رو برای حرف زدن افزایش میده: https://www.beytoote.com/fun/comic-subject/repeat-difficult2-words.html اما تمرینات فن بیان چیزی فراتر از اینه. تمرینهای مختلفی وجود داره برای تنفس بهتر، کنترل روی عضلات صورت، تلفظ بهتر کلمات و ... . نمونه اش رو می تونی در ویدئوی زیر ببینی: http://pezhart.com/%da%af%d8%b1%d9%85-%da%a9%d8%b1%d8%af%d9%86-%d8%b5%d8%af%d8%a7-%d8%a8%db%8c%d8%a7%d9%86/ شاید این تمرینات عجیب به نظر بیان و جلوی جمع هم نشه انجامشون داد، اما وقتی یک بازیگر یا گوینده رو می بینید که با یک صدای خیلی زیبا صحبت می کنه، احتمالاً این تمرینات رو انجام داده. کتاب "فن بیان" اثر اونجلین مچلین کتاب جامعی در این خصوصه اما شاید برای شروع گرینه جذابی نباشه. سایت زیر هم یه سری تمرینات رو بیان کرده که برای شروع نسبتاً خوب اند: https://lifechoice.ir/%D9%81%D9%86-%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA/
علاوه بر تمرینات بیان، تمرینات بدن هم برای زیبا شدن حرکات لازم اند. تمرینی که خوردم انجام میدم به این صورته: دستهات رو پایین بنداز و حس کن که دستت می خواد بیاد بالا، می بینی که خیلی نرم از جای خودش حرکت می کنه و بالا میاد. این نرمی حرکت رو به یاد داشته باش ... بعد وایسا و ببین دست و پاهات می خوان به کدوم سمت برن. به همین سمت حرکتشون بده و اون نرمی رو ظرافت رو هم قاطی حرکت کن. بعد از چند دقیقه میبینی که حرکات دست و پا خیلی همانهنگ تر و جالبتر میشن و این در زندگی روزمره هم خودشو نشون میده.   در مورد رفتارهای اجتماعی و بیان و ... توی اینترنت آموزشهای خوبی پیدا میشه که برای همه لازمه.       
Error404 said in سلام
در مورد تطبیق علایق باید بگم کمی پیچیده است : مثلا میگویند که انسان های خوش اخلاق عبادت کمشان زیاد است و بد اخلاق عبادت زیادش کم و مسائل این چنینی که باعث میشود ادم نتواند خیلی خودش باشد / بله اگر قرار بود من خودم باشم و نقطه های قوت و ضعف خودم را داشته باشم و سعی نکنم مانند دیگران باشم خیلی بهتر میشد
طبق تجربه ای که من دارم، اگر احترام گذاشتن از روی حس اجبار رو کنار بگذاریم، بعد از مدتی احترام واقعی خودشو نشون میده. بگذار یه جاهایی بی ادب به نظر برسی و نگرانش نباش.    
ویدئوی کاملتر در مورد فن بیان: https://tamasha.com/v/eLdm    
فروردین said in ویدئوی کاملتر در مورد فن بیان
ویدئوی کاملتر در مورد فن بیان: https://tamasha.com/v/eLdm
خیلی ممنون هستم از شما . حتما سر فرصت مطالب را مطالعه و انجام میدهم
الان چند سالی هست شاید 7 سال که اکثر مسیر ها را پیاده میروم تا با افراد دیگر حرف نزنم معمولا یک یا دوساعت پیاده میروم همین الان هم از 3 ساعت پیاده روی امده ام خانه ، مو هایم را در طی این سال ها هر سال کچل کرده ام و 4 سال است که ریش بلند دارم و کوتاه نمیکنم اینقدر بهم گیر میدهند که اخر سر کمی کوتاه میکنم ... ناصر said in اما سوال ها...
اما سوال ها...
از اینکه با حوصله جواب دادید ممنونم. خیلی مایل هستم که شما از روابط خودتون با والدین تون هم توضیحاتی ارائه بدید اینکه با هر کدام از کودکی تا امروز چگونه رابطه ای داشتید و دارید؟ از اولین خاطره ای که از پدر یا مادرتون  به یاد دارید بگید؟ درباره رفتار مادرتون با شما درباره تعامل با جنس مخالف گفتید اما بگید در حال حاضر چه احساسی از تعامل با یک دختر دارید؟ تفکر و احساس شما نسبت به جنس مخالف در حال حاضر چی هست؟
من از شما ممنون هستم که به دنبال کمک به بنده هستید رابطه ام کلا با مرد ها خوب است البته اگر رفتار مردانه هم داشته باشند کلا خشن بودم را میپسندم اگر کسی ریش داشته بلند مخصوصا بلند با او راحت ترم و ... رابطه ام با پدرم خیلی خوب است و با او خیلی راحت هستم ، او رفتار دوستانه ای دارد ولی در عین حال یک پدر است او خیلی زحمت میکشد تقریبا در روز بیش تر از 12 ساعت کار میکند برای همین خیلی اوقات مزاحم او نمیشوم رابطه ام با مادرم کمی ... شاید باید بگویم که مادرم مادر خوبیست که نیت خوبی دارد ولی همیشه در عمل برعکس عمل میکند نمیخواهم بی انصاف باشم برای همین میگویم نیت خیر دارد ولی در عمل همیشه برعکس است ببخشید ولی من هنوز راحت نیستم که باطنم را با دیگران در میان بزارم خواهش میکنم قضاوت نکنید حرف های زیر تمام مشکلاتی است که خیلی شخصی است که من فقط برای حل مشکلم ان را میگویم او دو اخلاق بد دارد که خیلی عجیب است : 1- خیلی اوقات یادش میرود که افراد زندگی اش را اولیت بندی کند !!! یعنی من که بچه اش هستم نیاز بیشتری به مادرم دارم تا بچه همسایه ماجرا از ان جا شروع شد که وقتی یکی از وسایل بازی های کودکی بنده که خیلی ان را دوست داشتم را در خانه خاله ام پیدا کردم در حالیکه مادرم ان را به پسر خاله ام داده بود ! او اینقدر با من تا 11 سالگی این رفتار را ادامه داد که من در ان سن فکر میکردم بچه ناتنی او هستم ! 2- زندگی برای او فقط دین است یعنی اگر بچه اش مذهبی بود خیر دنیا را برای بچه اش میخواهد و اگر نبود نفرین عالم را برای بچه اش میخواهد (متاسفانه) من از 4 سالگی به زور و اجبار کلاس قران رفته ام تا حدود 13 سالگی ! هیچ علاقه ای نداشتم و همیشه در کلاس بدترین شاگرد بودم برای او مهم نیست که بچه اش خوب است و دروغ نمیگوید رفتار خوب دارد یا هر چی ... فقط یک چیز برای او مهم است ان هم دین است دو سال اخر مدرسه بنده دانش اموز نمونه مدرسه و اموزش پرورش انتخاب شدم و ورودی مسابقات کشوری برنامه نویسی بودم ... اما بعد از اتمام مدرسه ام مادرم به اجبار من گفت که باید به حوزه بروی ! با اینکه میدانست اگر حوزه بروم تمام زحماتم از بین میرود رشته فنی کجا و حوزه کجا ... ولی بنده که راهی نداشتم ( من حتی حق اخم کردن را ندارم چه برسد به مخالفت ) حتی او میدانست من در ان زمان مشکلات زیادی دارم و هیچ کاری نکرد و کور کورانه فقط گفت حوزه ! حتی من دانشگاه قبول شده بودم ولی مادرم فقط یک چیز را میدید ! فقط دین و من به همین خاطر به جای دانشگاه رفتم حوزه ولی بعد زمان کوتاهی حدود دو ماه توانسته ام با مشورت مدیر ان حوزه انصراف بدهم / فقط ان یک بار را با مادرم مخالفت کردم ... با اینکه میدانست من کلی مشکلات دارم ولی هیچ کاری نکرد ولی وقتی فهمید میخواهم از حوزه انصراف بدهم از تمام کارشناس مذهبی شهرمان برایم وقت مشاوره دینی گرفته بود -.- من هیچ مشکلی با حوزه و اخوند ها ندارم ولی درک کنید رفتار مادرم زیادی افراطی است حداقل میتوانست از قبل مرا اماده کند تا من ان همه در رشته خودم تلاش نکنم ، حداقل قبلش مرا پیش روانشناسی میبرد نه اینکه به من بگوید تو خدا را داری / نمیدانم چرا عده ای فکر میکنند وقتی خدا هست دیگر نیازی به روانشناس و مشاوره ... نیست اینقدر جلو مادرم بله و چشم گفته ام که حس یک سگ را دارم نه انسان ( او حتی لباس پوشیدن مرا کنترل میکند مدل مو و تفریبا هر چیزی در حالیکه من هیچ وقت دنبال خلاف این چیز ها نرفته ام )
مشکل اصلی بنده این است که خیلی سنگ دل شده ام و اگر کسی جلو من عاطفی شد در این شرایط خیلی زود عصبانی میشود با جنس مخالف تاکنون گتفگویی نکردم اصلا فقط در حد گفتگو خیلی کوتاه ولی اگر در کنارم کسی بچه بازی در بیاورد یا مثلا دلش به حال کسی بسوزد ( از این جور چیز ها ) سریع جای دیگری میروم البته اون چیزی که تا الان دقت کردم این هستش که خیلی از مرد ها این جوری هستند حالا نمیدانم این رفتار درست هستش یا نه ولی اولیت بنده حل این مسئله نیست فقط این رو گفتم شاید به اصل موضوع ربط داشته باشه چون تاثیر زیادی بر روی بنده گذاشته   باتشکر
مشکل اصلی بنده این است که خیلی سنگ دل شده ام و اگر کسی جلو من عاطفی شد در این شرایط خیلی زود عصبانی میشود
باسلام احساس میکنم از عاطفه زیادی مادرتون زده شده اید انگاری که یکی که خیلی مثلا میخواسته در حق شما لطف کنه ولی کاملا برعکس عمل کرده درست متوجه شدم انگاری با این سنگ دل شدنتون میخواهید مقابله ای  با این مسئله داشته باشید یعنی به جای اینکه به صورت بیرونی این موضوع دیده بشه کاملا درونی شده 
من یه زمانی از کسانی که تیپ غیر رسمی توی خیابون می پوشیدن بدم میومد. برای رفعش یه پیراهن قرمز خریدم و باهاش رفتم توی خیابون. این باعث شد که این حس رفع بشه.   حس می کنم چیزی که گفتی تا حدی شبیه حس منه.    
Error404 said in مشکل اصلی بنده این است که
مشکل اصلی بنده این است که خیلی سنگ دل شده ام و اگر کسی جلو من عاطفی شد در این شرایط خیلی زود عصبانی میشود
خب اینجور که متوجه شدم فرار از این خشم درونی و اینکه نمی خواهید اینگونه باشید مساله شماست میدانم که از این وضعیت های مشابه خشم و عصبانیت در موقعیت های متفاوت رنج برده و می برید شاید که بررسی علت یا علت های این خشم، در جهت حال خوب شما هم موثر باشد. وقتی شما از این حال تنفر دارید و برای شما ناخوشایند است یعنی نمی خواهید اینگونه باشید گویی شما را آزار میدهد و انگار گرفتار این وضعیت روانی شده اید.به معنای دیگر لذت و خوشایندی برای شما در این برهه از زندگی احساس آرامش و نبودن خشم است. هر چند دنیا برای شما معنایی نداشته باشد و هر چند که دنیا برای شما همان مثال جنگل را داشته باشد. ولی شما از نداشتن این خشم و عصبانیت لذت خواهید برد. بنابراین سعی در این دارم که با توجه به سوالاتی که در ذهن من به وجود آمده بود و شما با حوصله پاسخ داید در این جهت تحلیلی را عرض کنم.  پس در اینجا دو مساله پیدا شده مساله اول عصبانیت شما از عواطف دیگران و اینکه شما عصبانی می شوید وقتی می بینید دیگران نسبت به شما( و شاید نسبت به دیگران)  ابراز علاقه مندی عاطفی می کنند که تعبیر شما به سنگ دلی بود. و مساله دوم احساس پوچی که دارید. من یک تحلیل عرض میکنم که شاید هر دو مساله را در بر بگیرد و این همان علت یابی این دو مساله باشد.  نکته اول اینکه منشاء این عصبانیت، یا بگوییم خشم درونی شما  دو علت دارد. بخشی از این به همان مساله دوم یعنی احساس پوچی و بی فایده بودنی است که در این دنیا می کنید و این به صورت کاملا ناخودآگاه و ناهشیار روی خُلق شما تاثیر منفی می گذارد؛ و شاید دومین علت برگردد به دوران کودکی و نوجوانی شما. در واقع اینگونه می توان گفت که شما اینک که خشمی را تجربه می کنید و همراه آن گویی تنفر هم نهفته است (خشم توام با تنفر)، این دو هیجان شاید به سبب انکار یا سرکوب هیجانات مثبتی که در دروان کودکی یا نوجوانی شما کاملا طبیعی بوده، توسط دیگران مهمی(مثل مادر) در زندگی شما رخ داده و اینک خشم شما (سنگ دلی) به صورت ناهشیار در شما پدیدار می شود . برای این تحلیل دوم مطالبی است که به زودی، در ادامه عرض خواهم کرد. ادامه دارد...
با تشکر از همه واقعا چقدر خوبه که یه همچین جایی هست که ادم صحبت هایی رو که نمیتونه حضوری بگه رو حداقل غیر حضوری بگه ببخشید من هم هنوز عادت نکردم هم بعضی جاها میخوام مطالب خیلی طولانی نشه بعضی جاها رو حذف میکنم   میدونید من وقتی دیدم سال اخر مدرسه خیلی به پوچی رسیدم و با مطالعه چند کتاب متوجه شدم اخرین سنگرم فقط میتونه خدا باشه برای همین از یه جایی خیلی مذهبی شدم ( قبلا بودم ولی خیلی معمولی) حدود 9 ماه خیلی دین رو رعایت کردم و واقعا در اون مدت بنده تمام تلاشم رو انجام دادم حتی در تابستان و اوج گرما کار میکردم و دیگه انرژی نداشتم ولی اول وقت نمازم را میخواندم ، سعی کردم به همه هر چی که میدونم رعایت کنم (حداقل اندازه خودم) خلاصه خیلی رعایت کردم تا حداقل کمی این پوچ گرایی بنده رفع بشه ولی متاسفانه هر روز بدتر شد دیگه حوصله هیچ کاری رو نداشتم  اخر سر احساس کردم فقط دارم به دیوار عبادت میکنم و خودم و خودمم ، اگر تو این مدت تو خیابون تراکت پخش میکردم چیز بیشتری گیرم میومد ! خیلی جالبه که فقط یک خواسته از خدا داشته باشی و خدا از دم همون رو بهت نده ! شاید مصلحتی توش بوده ؟ شاید همون طور که یک ادم خوب رو خدا فقیر میکنه و اخر سر براش جبران میکنه اون دنیا  (معذرت خواهی و این حرفا ...) به خودم گفتم شاید مصلحتی که من هم افسرده باشم ! دیگه نمیتونستم دین رو تحمل کنم برای همین تا چند ماهی اصلا نمیتونستم نماز بخونم ولی خب بعد یک مدت که الان میشه دین رو به حداقلی گرفتم فقط الان سر نماز خم و راست میشم یک سری حرف های تکراری رو میزنم ، در واقع دارم اخرین دفاعم رو حداقل از دین میکنم تا فردا نگن کم کاری از من بود یه مدت با تمام جون و دل مذهبی بودم و نشد یه مدت هم اینجا خواستم شبهاتم رو رفع کنم و فایده نداشت گفتم شاید خودم مشکل دارم این هم اخرین مرحله ، امیدوارم کمکم کنید اگر این تاپیک هم جواب نده دیگه نمیدونم باید چیکار کنم شاید امتحان من پوچیه ، شاید اگر من افسرده نباشم خیلی گناه میکنم ولی با پوچی چون کارم گیره دائم میرم سمت خدا ... شاید سرنوشت من اینجوریه .... میدونید کارشناس عزیز من به اینکه یه روز دیگه عصبانی نباشم میتونم امیدوارم باشه یا حتی رابطه ام با جنس مخالف درست کنم ولی واقعا هیچ امیدی برای رفع پوچیم ندارم ، برای همین خواهش میکنم در این بخش خیلی کمک کنید . ممنون
پوچی رسیدم
باسلام ببخشید منظورتون از پوچی چیه؟ از نظر خودتون قرار بوده چی بشه که احساس پوچی نکنید ؟ شاید هم توضیح دادید من متوجه نشدم Smile 
ما تو این دنیا با سوالات بزرگی روبروییم. در مورد ماهیت این دنیا، دلیل بودنمون در اینجا، هدف از زندگی یا سوالات مختلف در مورد دین ... این سوالات به خصوص برای درون گراها مثل من و شما دغدغه های بزرگی اند. گاهی میشه فارغ از فکر کردن به این مسائل خوش بود اما فکر کردن به این مسائل و تلاش برای حلشون چالشیه که همه انسانها باهاش روبرو اند ...   بگذار از این سوال شروع کنم: چرا ما زندگی می کنیم، کار می کنیم، هدفگذاری می کنیم و ... در حالی که قراره آخرش بمیریم؟ همین سوال وقتی حل نشه حس پوچی رو القا می کنه. و اگر جوابی برای این سوال داشته باشی یه انگیزه دارای پشتوانه در زندگی پیدا می کنی. ادیان، فلاسفه، عرفا و ... سعی کرده اند به این سوال پاسخ بدن و در بین اونها، سه مدل پاسخ ارائه شده: 1- گروهی معتقد اند که ارزشمند بودن مستلزم ابدی بودن نیست. 2- گروهی دیگر، این زندگی را مقدمه رسیدن به کمال یا مقدمه اهداف بالاتر می دونند. 3- گروه دیگر معتقدند که مشکل ما اینه که می خواهیم خودمان به جایی برسیم و جهان را به عنوان یک کل نمی بینیم. شاید دیدگاههای دیگری هم باشه اما این اون دیدگاههایی که میشناسم در قالب این سه مدل اند. باز خود این شاخه ها می تونند دسته بندی ریزتری داشته باشند. مثلا در دسته دوم میشه مطرح شدن اهداف مختلف و ساز و کارهای مختلفی برای رسیدن به این اهداف رو دید. تا می تونی سعی کن این مسئله رو برای خودت حل کنی و یه زمانهایی هم به خودت استراحت بده تا فارغ از این مسئله باشی. اگر پاسخ رو پیدا نکردی هم نگران نباش، شاید اصلا به قول سهراب، کار ما نباشد شناسایی راز گل سرخ و شاید همینجور شناور در افسون این سوالات، ناخودآگاه برسیم به هدف ... من هم پاسخی رو برای این سوال دارم، اما اثباتش نکردم بلکه انتخابش کردم. یه جاهایی منطق صرف جواب نمیده و نمیشه همه چیز رو با اثبات جلو برد ... مطرحش هم نکردم چون نهایتش میشه یکی از هزاران پاسخی که به این سوال داده شده و میزان درستیش رو هم شاید نشه به سادگی سنجید ... آرزوی موفقیت دارم برات      
سلام یاد این شعر افتادم: صدها چراغ دارد و بیراهه می رود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش البته برای شما نبود laugh   گاهی وقتها کودکان این احساسات رو زیاد دارند ولی بزرگترها سلامت جسمی و روحی و شرایط دیگران رو بررسی کنند صدها هزار بار سجده شکر می خونند که محتاج دوا درمون نشدند! کمی فکرکنیم اگه یکی الان رو تخت بیمارستان بود مجبور به پرستاری بودیم وزندگی عادی روزمره نبود چی می کشیدیم؟!surprise اگه می گفتند قراره فردا تمام این روزهای خوب تموم بشه و بیفتیم یه خونه تو دل بیابون بدون امکانات و ازهمه مهم تر اینترنت!!چی می شد بد هست بدترهم هست همیشه دعا کنیم بدتر پیش نیاد موفق و شاد و سربلند باشیدsmiley
شمااسمتون محمدرضانیست ؟؟هم میهن من الهه م 
فریال said in سلام
گاهی وقتها کودکان این احساسات رو زیاد دارند ولی بزرگترها سلامت جسمی و روحی و شرایط دیگران رو بررسی کنند صدها هزار بار سجده شکر می خونند که محتاج دوا درمون نشدند!
گاهی اوقات وجود مشکلات یا روزمرگی ها ما رو از فکر کردن به هدف زندگی باز میداره (رجوع کنید به هرم مازلو ) اما مسئله رو حل نمی کنه. مختص کودکان هم نیست و شاید چیزی که مانع فکر کردن بزرگترها به هدف زندگی میشه همین درگیر شدن در روزمرگی هاست. ولی این مسئله حل شدنیه. همین که معتقد باشیم زندگی دارای هدفه تا حدی مسئله رو حل میکنه و بقیش میشه تلاش برای حل یک مسئله علمی بزرگ ...    
با سلام و تشکر از همه
باسلام ببخشید منظورتون از پوچی چیه؟ 
سوال خوبیه ما همه مثل 0 هستیم نه منفی و نه مثبت اصولا هم چیزی این رو تغییر نمیده و در حالتی همین طوری میمونیم ما موجوداتی ضروری و مهمی در این دنیا نیستیم و از طرفی هیچ ضرورتی نداره که ما از بین بریم به قولی ممکن الوجود هستیم دنیا مون هم در هر حالتی از بین میره چه از دید دین (قیامت) چه از دید دانشمندان و این خودش یه ضد حاله ، چون ما فقط تو این دنیا میتونیم مفید باشیم و وقتی این دنیا قراره کاملا از بین بره باعث میشه همه نتایج فقط به خودمون برگرده یعنی اصولا من یا شما یا اصلا همه هیچ تاثیری بر روی هیچ چیز این دنیا جز خودمون نداریم و در اخر همه چه به خودمون برگرده به نظرم ما همه داریم فقط از این حقیقت تلخ با تمام وجود فرار میکنیم ! همه میدونیم که همچین چیزی درسته ولی دائم دنبال لذتیم که از تلخی دور بشیم ... مثال ما داستان یک ماهیه که در یک اقیانوس با ترس و استرس زندگی میکنه بعد بر اساس کارهاش میبرنش به یه اکواریوم که هر چقدر بیشتر خوب باشه اکواریومش بهتر خواهد بود البته بحث زیاده ولی من خیلی واردش نمیشم
از نظر خودتون قرار بوده چی بشه که احساس پوچی نکنید ؟
دقیق نمیدونم ولی وجود چند چیز میتونست خیلی بهتر باشه 1- تعدادمون انسان ها کمتر باشه ( شاید خلیی تاثیر نداشت ولی بهتر بود) 2- هدفمون ضرورتی داشت و کمی مهم بودیم با این تعداد انسان خیلی خاص بودن معنایی پیدا نمیکنه فقط هر کس یک اثر انگشت خاص داره و بس دقیق نمیدونم این حرفم درسته یا نه ولی به نظرم مهم ترین و مفید ترین انسان فقط رسول اکرم هستش و بس (نور واحد و انسان 250 ساله ...) ما هیچ وقت نمیتونیم از پیامبر اسلام جلو بزنیم ... به قولی خدا میخواست انسان (کامل) رو خلق کنه ولی به خاطر ایشون ما رو خلق کرد ، انگار ما فقط وجود داریم تا پیامبر پیامبر میشد پیامبر و امامان که نور واحد هستند اینه خدا میشوند و ما هم اینه پیامبر ...
ما تو این دنیا با سوالات بزرگی روبروییم. در مورد ماهیت این دنیا، دلیل بودنمون در اینجا، هدف از زندگی یا سوالات مختلف در مورد دین ... این سوالات به خصوص برای درون گراها مثل من و شما دغدغه های بزرگی اند. گاهی میشه فارغ از فکر کردن به این مسائل خوش بود اما فکر کردن به این مسائل و تلاش برای حلشون چالشیه که همه انسانها باهاش روبرو اند ...
بله با شما کاملا موافق هستم ولی همه همه انسان ها به این مسائل فکر نمیکنند من متاسفانه حضوری دیدم البته انسان از یک جایی که مشکل جدی براش اتفاق می افته شروع میکنه به این مسائل فکر کردن و عده ای ممکنه هیچ وقت به این مسائل فکر نکنن کلا بستگی به عمقی داره که به دنیا نگاه می کنید 
بگذار از این سوال شروع کنم: چرا ما زندگی می کنیم، کار می کنیم، هدفگذاری می کنیم و ... در حالی که قراره آخرش بمیریم؟ همین سوال وقتی حل نشه حس پوچی رو القا می کنه. و اگر جوابی برای این سوال داشته باشی یه انگیزه دارای پشتوانه در زندگی پیدا می کنی.
بالا توضیج دادم تازگی ها کمی که نه خیلی پیچیده تر شده ! حتی عده ای معتقد هستند که لازم نیست انسان هدفی برای زندگی داشته ، میتونه هدفی برای مردن داشته باشه که در نوع خودش جالبه
ادیان، فلاسفه، عرفا و ... سعی کرده اند به این سوال پاسخ بدن و در بین اونها، سه مدل پاسخ ارائه شده: 1- گروهی معتقد اند که ارزشمند بودن مستلزم ابدی بودن نیست. 2- گروهی دیگر، این زندگی را مقدمه رسیدن به کمال یا مقدمه اهداف بالاتر می دونند. 3- گروه دیگر معتقدند که مشکل ما اینه که می خواهیم خودمان به جایی برسیم و جهان را به عنوان یک کل نمی بینیم.
مورد اول را کلا نمیفهمم ولی انگار مربوط به اتئیست هاست مورد دوم هم که معلومه از تفکرات دین اسلام و عرفا ان هستش مورد سوم را اصلا قبول ندارم ، به نظرم برای گیاهان یا حیوانات درسته نه انسانی
تا می تونی سعی کن این مسئله رو برای خودت حل کنی 
تازگی ها سعی میکنم با تجربه های مختلف جواب سوال رو پیدا کنم نه فقط خواندن و کسب علم متاسفانه وقتی کتابی میخوانی یک خوبی دارد که سوال را واضح میکند و یک بدی هم دارد این که مجهول ها را بیشتر میکند مثلا همین چند وقت پیش کتاب فلسفه خلقت نویسنده:ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ن‍ص‍ری‌ را مطالعه کردم که استاد مسلم معرفی کرده بودند
 اگر پاسخ رو پیدا نکردی هم نگران نباش، شاید اصلا به قول سهراب، کار ما نباشد شناسایی راز گل سرخ و شاید همینجور شناور در افسون این سوالات، ناخودآگاه برسیم به هدف ...
مشکل اصلی پیدا نکردن جواب سوال این هستش که ادم نمیتونه برای خودش در زندگی برنامه ریزی کنه و به دنبال نقطه ای خاص حرکت کنه
 من هم پاسخی رو برای این سوال دارم، اما اثباتش نکردم بلکه انتخابش کردم.
بله عده فکر میکنند که دنیا هدفی نداره مگر تا زمانی که شما برای ان هدفی ایجاد کنید ( مانند پیدا کردن رسالت زندگی )
آرزوی موفقیت دارم برات
امیدوارم شما هم در زندگی موفق باشید  
گاهی وقتها کودکان این احساسات رو زیاد دارند ولی بزرگترها سلامت جسمی و روحی و شرایط دیگران رو بررسی کنند صدها هزار بار سجده شکر می خونند که محتاج دوا درمون نشدند! کمی فکرکنیم اگه یکی الان رو تخت بیمارستان بود مجبور به پرستاری بودیم وزندگی عادی روزمره نبود چی می کشیدیم؟!surprise
بله با حرف های شما موافق هستم انگار دارید از تجربه های خودتان حرف میزنید خودم هم بعضی وقت ها متوجه میشوم شکر کافی را در زندگی ندارم  این دید بخش مهمی از زندگی ماست ولی تمام بخش های زندگی ما نیست مثلا این طرز دعا خیلی هم قشنگ نیست : خدایا خیلی ممنون که منو کور نکردی خیلی ممنون که دست و پا منو قطع نمیکنی خیلی ممنون که پدر و مادرم رو از من نمیگیری ... انگار خدا با در اسمان ایستاده و به سمت مردم بدبختی پرتاب میکنه و همین که به ما نمیخوره باید شکر کنیم ! البته که شکر مهمه و درستش هم همینه که انسان شاکر خدا باشه ولی انسان خیلی چیز های زیادی در زندگی نیاز داره و صرفا با قناعت کردن نمیشه زندگی کرد ، نمیدانم موافق هستید یا نه !
اگه می گفتند قراره فردا تمام این روزهای خوب تموم بشه و بیفتیم یه خونه تو دل بیابون بدون امکانات و ازهمه مهم تر اینترنت!!چی می شد
به لطف مسئولین کشور همچین شرایطی رو چند روز پیش تجربه کردم ! 2 پروژه وب داشتم که قرار بود تحویل بدم و 2 هفته کارم عقب افتاد بدون اینترنت ! 2 هفته بدون اینترنت زندگی کردیم !
بد هست بدترهم هست
با این حرفتان خیلی موافقم همیشه در لحظه ای که فکر میکنی بدتر روز دنیا رو داری سپری میکنی همیشه یک روز بدتر هست خیلی ممنون از نظرتون  
شمااسمتون محمدرضانیست ؟؟هم میهن من الهه م 
یک لحظه فکر کردم کسی من رو شناخت ! خدا رو شکر اشتباه گرفتید
مثال ما داستان یک ماهیه که در یک اقیانوس با ترس و استرس زندگی میکنه بعد بر اساس کارهاش میبرنش به یه اکواریوم که هر چقدر بیشتر خوب باشه اکواریومش بهتر خواهد بود  
باسلام فکر کنم این بخش رو دارید برعکس توضیح میدید ما تو آکواریوم هستیم و به اقیانوس میریم (حال میشه گفت که شاید ترس استرس رفتن به اقیانوس داشته باشیم Smile )
 پیامبر و امامان که نور واحد هستند اینه خدا میشوند و ما هم اینه پیامبر ...
شما تفاوتی در این دو میبینید اگر پیامبر اینه خدا میشوند و شما اگر اینه پیامبر شوید چی میشه؟ خداوند برای هر موجود مادّی ، غایت و نقطه ی اوجی معیّن ساخته که در مسیر حرکت خود به آن می رسد. برای انسان نیز غایتی تعیین نموده که اگر با اختیار خود به آن برسد ، سعادتمند است و در غیر این صورت ، ناقص و شقاوتمند خواهد بود. و آن نقطه ی اوج ، برای انسان ، همان مقام عبودیّت و بندگی است. دقّت شود: نمی گوییم عبادت رسمی مثل نماز و روزه ، بلکه می گوییم عبادت و بندگی ؛ که نماز و روزه و امثال اینها ، ابزار رسیدن به چنان مقام وجودی می باشند. بنا بر این ، از عبادت ما نفعی به خدا نمی رسد ؛ بلکه عبودیّت کمال خود ماست که اگر به آن برسیم کاملیم و اگر نرسیم ناقص خواهیم ماند. پس مراد از عبودیّت و بندگی ، صرفاً به جا آوردن عبادتهای شرعی نیست ؛ بلکه مقصود رسیدن به درجه ای از معرفت و خلوص قلبی و درجه ی وجودی است که در آن مرتبه ، شخص هیچ اعتباری برای خود و دیگر مخلوقات قائل نیست و جز خدا هیچ نمی بیند و همه ی موجودات و از جمله خود را بند به اراده ی خدا می یابد ؛ لذا بنده ی خدا (بند شده به خدا) نامیده می شود. در این رتبه است که بنده ی خدا ، مظهر اسماء الله می شود و اسماء الهی در وجود او ظاهر می گردند ؛ لذا خلیفة الله و نماینده ی خدا ( نمایان کننده ی خدا) نامیده می شود ؛ چون تمام وجودش خدا را می نمایاند. موجودات از علم خدا آغاز شدند و با طی مراحلی تنزّل نمودند. از عالم ربوبی به عالم جبروت و از عالم جبروت به عالم ملکوت ، و از عالم ملکوت به عالم مادّه رسیدند. لذا در عین این که در عالم مادّه هستند در عوالم مافوق نیزحضور دارند. خداوند متعال می فرماید: «و هیچ چیزی نیست مگر این که خزائن آن نزد ماست و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه ی معلوم و معیّن». (حجر :۲۱) ؛ یعنی هر چه در عالم مادّه است و از جمله انسان ، در ملکوت و جبروت و عالم ربوبی حقایقی غیرمادی و مجرّد دارند که فهم حقیقت آن از درک افراد تحصیل نکرده در وادی حکمت خارج است و جز با دهها سال تحصیل و تهذیب مداوم نمی توان با آن حقایق آشنا شد. آنچه در زمین و عالم مادّه است پایین ترین درجه وجود است؛ و حرکت این عالم و موجودات آن ناشی از همین ضعف وجود می باشد ؛ و مسیر این حرکت به سمت اصل موجودات است. هر کسی و هر چیزی از هر جا آمده به همانجا باز می گردد ؛ و همه، ظهور اسماء خدایند ؛ لذا به عالم اسماء نیز باز می گردند. «انا لله و انا الیه راجعون ـ ما از آنِ خداییم و به سوی او باز می گردیم» (بقره:۱۵۶) و فرمود: «و الی الله ترجع الامور ـ و همه ی امور به سوی خدا باز می گردند» (بقره:۲۱۰) ؛ و مراد از این بازگشت به سوی خدا صرفا بازگشت به بهشت و جهنم نیست ؛ بلکه مقصود ، بازگشت اشیاء ، ‌به اسماء الله است. هر موجودی ظهور هر اسمی است به سوی همان اسم نیز محشور می شود. لذا هدف خلقت ، بازگشت به خدا و اسماء اوست. حتی خود بهشت و جهنّم نیز ظهور اسماء خدا هستند ؛ و آیه ی « و الی الله ترجع الامور ـ و امور به سوی او بازگردانده می شوند» شامل آنها هم می شود. لذا بهشت و جهنّم نیز همراه با اهل بهشت و اهل جهنّم بازگشت به خدا و اسماء او می کنند. بنابراین بهشت و جهنّم آخر سیر انسان نیست. مراد از مقام عبودیّت نیز همین است . عبد یعنی بنده و بنده از واژه «بند» به معنی« بسته شده» است. لذا بنده و عبد یعنی بسته شده به خدا ( وجود رابط ) . عبد حقیقی کسی است که به مرتبه ی اسماءالله ترقی کرده و ربط تامّ خود را به خدا مشاهده می کند. وقتی گفته می شود هدف از خلقت انسان عبادت خداست. منظور همین عبادت مرسوم (نماز و روزه و ....) نیست. بلکه منظور آن حقیقی است که در سایه ی این اعمال برای انسان حاصل می شود. لذا خداوند متعال می فرمود: « وَ اسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَکَبیرَةٌ إِلاّ عَلَى الْخاشِعینَ ؛ الَّذینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ أَنَّهُمْ إِلَیْهِ راجِعُونَ ـ و به وسیله صبر (روزه) و نماز یاری جویید در حالی که مسلماً این کار سخت است مگر بر خاشعان، کسانی که می دانند که آنان پروردگارشان را ملاقات می کنند و این که آنان فقط به سوی او باز می گردند» (بقره: ۴۵ ، ۴۶). بهشت غایت بدن انسان است نه غایت روح او ، روح انسان از مقام قرب خدا آمده و به سوی آن باز می گردد. خداوند متعال فرمود: «و زمانی که پروردگار به ملائکه گفت من آفریننده ی بشری هستم از گل خشکیده ای که از گل سیاه و بد بویِ شکل یافته ، گرفته شده است. پس زمانی که او را مرتّب نمودم و از روح خود در او دمیدم پس برای او سجده کنید پس همه ملائک سجده کردند مگر ابلیس که سر باز زد از این که با سجده کنندگان باشد». (حجر، ۲۸-۳۱) در این آیه و آیات دیگر ، خداوند متعال روح را به خود منتسب کرده و با واژه ی « روحی » از آن یاد نموده است ؛ که لطافت آن از اهلش پوشیده نیست . این تعبیرحتی از تعبیر « روح الله» هم بالاتر است. خب از موضوع اصلی دور نشیم Smile باتشکر یاحق  
بااین جوابت مطمئن شدم خودتی
قبل از اینکه به تحلیل قسمت های قبل بپردازم لازم میدونم به شما پیشنهاد کنم که این دو کتاب را تهیه کنید و گاهی مطالعه کنید. یکی کتاب راه انسان شدن نوشته کارل راجرز و دیگری کتاب انسان در جستجوی معنا نوشته ویکتور فرانکل. اما برای تحلیل مطالب گذشته بهتر این است که شما قبل از همه اینها برای توجه و دقت بر خویشتن کمی از مقدار این خشم دورنی بکاهید تا وضعیت روانی بهتری داشته باشید. برای اندیشیدن به نظرم با ورزش و تنفس های مرتب شکمی و حتی ریلکسیشن به این مهم دست پیدا می کنید. اما تحلیلی که به ذهنم میاد و به این می رسیم آنچه باعث این وضعیت در شما شده، همانطور که قبلا هم گفتم مربوط به گذشته های شماست. شما وقتی کودک بودید و در حال تجربه کردن دنیا بودید. از لحظه تولد در تلاش بودید که دنیای خود را تجربه کنید شما یک «خود واقعی» داشتید این خود شما، آزاد و رها بوده و تلاش برای تجربه کردن دنیا. مثل هر وقت خواستید بازی، هر وقت خواستید قهر وهر وقت خواستید آشتی بودید. هر زمان گرسنه شدید غذا خواستید بدون خجالت و هر وقت سیر بودید زیر بار فشار دیگرانی نمی رفتید برای خوردن. اما در ادامه شما تحت فرمان دیگرانی قرار گرفتید که علی رغم میل و خواسته های شما امر و نهی کردند و شما را آنگونه خواستند که باید می بودید. این تجربه های تحمیلی مخصوصا در دروان نوجوانی شما غیر از آن تجربه های «خود واقعی» شما بوده است. شما رو مجبور به تحصیل در رشته و تحصیلی کردن که علاقه ای نداشتید در حالی که باید از بحران هویت یابی بیرون بیایید برای شما چالشی نو آفریدند تا گرداب این بحران عمیق تر شود و شما از این بحران خارج نشوید. یعنی دیگرانی که می گویند تجربه کن دنیا را هر آنگونه که من میخواهم. این وضعیت در شما یک پندار به وجود آورد که به آن می گوییم «خود پنداره» شما. یعنی تصویری که دیگران برای تو ساختند. دیگرانی که در آن دوره برای تو مهم شدند و توان مخالفت را به سختی داشتی و از تجربه کردن دنیای خودت باز ماندی. اگر واقعا با همان خود واقعی دنیای خودت را تجربه کرده بودی قطعا معنایی برای زندگی میداشتی. به نظر می آید که میان این دو بخش از وجود شما یعنی خود واقعی شما و خود پنداره شما ناهمگونی است. شما در دورانی از زندگی میان آگاهی از دنیای خودتان و تجربه تفاوت داشتید. مثل وضعیت فعلی خودتان که عصبانی هستید ولی کسی این عصبانیت را نمی بیند در حالی که شما تحت فشار هستید. این یعنی ناهمگونی میان دنیای شما و تجربه های شما و نشانه آن هم خشم پنهان و درونی شماست. اما لازم است اینجا چیزی بگویم و آن اینکه عده ای هستند که در زندگی معنایی ندارند و در این بی معنایی درمانده شدند و افسردگی اساسی و یا شاید افسردگی های مدوامی را تجربه می کنند. وقتی ازشان می پرسیم می گوید درمانده ام. اما این در شما صدق نمی کند اینجور فهمیدم تلاش زیادی می کنید تا معنای زندگی را بفهمید انگار که معنای زندگی شما شده کشف معنای زندگی. خب این بی معنایی شاید انگیزه ای است برایتان. دقت کنید مطالب بالا تحلیل وضعیت روانی شماست در این باره قضاوتی نکردم بنابراین بعد از خواندن بازخورد بدید تا بتونیم تکمیل کنیم. ادامه دارد...
نمیدانم چجوری از شما تشکر کنم ، چند بار متنتان را خوندم تا خوب متوجه بشوم . گفتم همیشه احساس میکنم چیزی درونم گم شده است .   خیلی جالب است که تمام مدت این حرف ها را نوشتم ولی اصلا یک بخش را ندیدم و شما دیدید : من شخصیت خودم را فراموش کرده ام. انگار همیشه خودم را گم کرده ام ، خیلی جالب است که با تمام وجود برای حل مشکلاتم تلاش کردم ولی اصلا این مشکل را ندیدم در حالیکه همیشه جلو چشمم بود . متاسفانهاینقدر به نظرات دیگران اهمیت داده ام که همیشه شخصیت خودم را فراموش کرده ام . خیلی ممنونم برای اولین بار احساس کردم بخشی از درونم را که گم کرده بودم پیدا کرده ام.   سعی میکنم در پست بعدی بیشتر توضیح بدهم .
یک زمانی وقتی خیلی تلاش میکردم همیشه به یک جایی میرسیدم : چرا تلاش میکنم ؟ اصلا ارزشش رو داره ؟ همیشه وقتی به این سوال ها میرسیدم دیگه نمیتونستم ادامه بدم ، تا اینکه از خیلی وقت پیش ها تصمیم گرفتم جواب این سوال رو پیدا کنم تا بتونم قوی تر پیش برم به قولی کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت برای همین خیلی تلاش کردم این چرایی رو پیدا کنم ولی اینقدر در این مسیر همه چی رو پنهان کردم دیگه چیزی رو نمیتونم قبول کنم در زندگی اینقدر همه چیز رو به خودم تحمیل کردم که دیگه خیلی اوقات اصلا نمیتونم کاری در زندگی انجام بدم ( هر وقت دیدم کاری درسته بدون علاقه انجامش دادم ...)   من اصولا فقط میتونم 5 دقیقه با کسی صحبت کنم بقیه اش دیگر به حرفش گوش نمیدهم مگر بحثی باشد که در ان سر رشته داشته باشم به محیط های رباتی و نظامی خیلی علاقه دارم و خیلی محیط های تاریک را دوست دارم این ها رفتار های عادی بنده هستش که همیشه از اون شرمنده بودم ( شاید شرمنده نه ولی از اینکه با اکثریت مردم نیستی حس جالبی نیست ) یکی از کار هایی که اکثر اوقات انجام داده ام تهیه بانک های اطلاعاتی بوده و این کار خشکی است ولی من هیچ مشکلی با ان ندارم ، از اینکه دائم اسم ها و عدد ها را بخوانم و ارزیابی کنم و ورودی و خروجی بگیرم هیچ مشکلی ندارم و تقریبا در ان محیط خیلی راحت هستم و میتوانم برای ساعت ها کارم را انجام بدهم با تشکر از شما کارشناس محترم
باسلام فکر کنم این بخش رو دارید برعکس توضیح میدید ما تو آکواریوم هستیم و به اقیانوس میریم (حال میشه گفت که شاید ترس استرس رفتن به اقیانوس داشته باشیم Smile )
شما اندازه را حساب کردید و من اصلا منظورم اندازه نبود ! اقیانوس جایی که یک ماهی استرس از ماهی گیری و حیوانات گوشت خوار فرار میکنه ولی در اکواریم دیگه این استرس ها نیست و کسی هست که مراقبشه !
شما تفاوتی در این دو میبینید اگر پیامبر اینه خدا میشوند و شما اگر اینه پیامبر شوید چی میشه؟
بله اگر پیامبر تا یک قدمی خدا پیش بره و ما هم تا یک قدمی پیامبر حالا ما 2 پله با خدا فاصله داریم ... محاسبه خیلی ساده ای هستش !   خیلی از توضیح کاملتان ممنونم ولی این جا نخواستم بحث علمی کنم فقط خواستم هر چیزی که فکر میکنم را بنویسم تا کارشناس راحت تر کمکم کند ! و البته سعی کردم بحث را خارج از انجمن هم نبرم بیشتر این جا دارم درد و دل میکنم تا بحث و فقط دارم نظرم رو مینویسم ! زندگی ما فقط یک تئاتر است که هر کس سعی میکند نقشش را درست انجام بدهد ولی معنی و مفهوم خاصی ندارد ! شاید خوب به هم وصل شده باشد ولی در کل نقش و مفهومی ندارد . زندگی ما رنگ و لعاب خوبی دارد ولی از درون تو خالی است ... ایا شما میتوانید برای وجود چندین میلیارد انسان دلیل بیاورید ؟ در پست بعدی نظریم را میگویم تا بهتر متوجه منظورم بشوید :
اقیانوس جایی که یک ماهی استرس از ماهی گیری و حیوانات گوشت خوار فرار میکنه ولی در اکواریم دیگه این استرس ها نیست و کسی هست که مراقبشه !
باسلام من به نوع نگاه شما حرفی ندارم نظر شخصی خودمو گفتم ماهی که در واقع جایگاه اصلیش اقیانوس هست چه حس خوشحالی می تونه داشته باشه وقتی شکار شده و داخل آکواریومه !!!  حالا هر چه قدر هم فضای آکواریوم براش امن باشه به نظر من تک تک سلولهاش داره اقیانوس رو فریاد میزنه Smile دیگه ادامه نمیدم که کلا از بحث خارج میشه 
نظر من برای دنیایی معنایی تر :  فکر کنید تعداد کمی انسان وجود دارد شاید حدود هزار تا یا کمتر و ان ها برترین موجودات جهان هستند و خدا با خلق این موجودات به دیگر موجودات لطف کرده است و باعث رحمتی برای همه جهان هستند انها خیلی مهم و مفید هستند و ابتدا توسط خدا به زمین فرستاده شده اند تا در هر حالتی ازمایش شوند و زندگی ان ها ارزشمند بشود خدا زندگی و برابری را مساوی بین ان ها تقسیم کرده تا کسی هیچ وقت از پایه ضعیف تر نباشد و ملاک برتری های ارثی وجود ندارد (حتی تاثیر کم) خدا زمین را جوری افریده که ان ها تمام تجربه های لازم را به صورت خلاصه یاد بگیرند و زندگی در دنیا خیلی سخت است ولی خدا هرگز ان ها را رها نمیکند حتی اگر اندازه تمام جهان گناه کنند چون باید کسی باشد مراقب ان ها باشد و البته خدا اینقدر ان ها را دوست دارد که ان ها را رها نکند و دیگر دوستشان نداشته باشد و به همین دلیل انسان ها خیلی خوب پیشرفت میکنند و باعث میشود که ان ها به قدرت پیشرفت کنند و نکته مهم این جاست که بعد از اینکه از این دنیا مادی رفتند ان ها قرار است رحمتی باشند برای جهانیان و هر کس در بحشی مهارتی ویژه ای دارد که دیگران ندارند ولی اندازه این ها برابر است تا حق کسی ضایع نشود ، مثلا یک نقاش زیبا ترین چیز ها را ایجاد میکند ولی کیفیت لازم را ندارد و یک مهندس کیفیت خوبی دارد ولی زیبایی لازم را ندارد و البته میتوانند با هم همکاری کنند تا معنی واقعی کار خدایی را به دیگران برسانند ... از ویژگی اصلی ان ها این است که ان ها خیلی مهم و مفید هستند و با قدرتی که دارند زندگی دیگران را بهتر میکنند و ارزش را به دیگران میرسانند و از این کار لذت میبرند . زندگی انها دیگر مربوط به بهشت نیست و تقریبا هر چیزی لازم را همیشه دارند و خیالشان از همه چیز راحت است و به هر جا میروند و ارزش های زیادی می افرینند وتقریبا هر کس از بخش مربوط به خودش به خدا میرسد و در کنار کارهایشان که از روی علاقه است پیشرفت میکنند مانند استادی که هر روز با یاد دادن علم به دانش اموزانش علمش عمیق تر میشود ...   این دنیا به نظر بنده جالب تر است تا دنیا فعلی ما البته که مشکلات دارد من که خدا نیستم ولی نظرم اینه ( بخش های مهم بولد (درشت) شده اند )
سلام از اینکه با تاخیر این پست را میگذارم عذر خواهی میکنم. در ادامه لازم هست که نکات تکمیلی را عرض کنم.  همانطور که قبل هم گفتم و شما هم اشاره کردید، تا کنون به این بخش از وجود خود یعنی خود واقعی تان توجه نکرده بودید. بله منظورم همان خود واقعی شماست. این خود واقعی فراموش شده و اکنون در لایه پنهان وجود شما گم شده است و در این وضعیت کمتر تماسی با او دارید و شاید گاهی این خود واقعی را در وضعیت های زندگی تجربه کنید و متوجه آن شوید. اما چه می شود که این خود واقعی تان در شما پنهان می ماند؟ من به آنها اشاره می کنم و لازم هست به آنها توجه کنید. چهار نگرانی غایی و نهایی عمده در بشر وجود دارد که باعث تعارض های درونی در فرد می شود و روزگار خوشی را سپری نمی کند و شاید همان حرف شما که دنیا معنایی ندارد را برای فرد به وجود می آورد. البته ممکن است افراد به این چهار نگرانی به صورت همیشگی آگاه و هشیار نباشند بلکه در ناهشیارشان انباشت شده و در موقعیت های مختلف در فکر و رفتارشان بروز می کند.  1- نگرانی از مرگ: مرگ آشکارترین نگرانی انسان است. هر موجودی آرزو دارد که برای همیشه بقا داشته باشد. و این نگرانی در تداوم زندگی باعث تعارض در فرد می شود. افراد برای مقابله با این وحشت دست به دفاع هایی بر پایه انکار می زنند شاید این انکار هم هشیار نباشد. 2- نگرانی از آزادی: معمولا ما به آزادی به یک منبع اضطرابی نگاه نمی کنیم. به طور کلی آزادی شرط مثبت زندگی است که هر شخص خواهان آن است وقتی فردی برای دیگران زندگی می کند و به اصطلاحی که قبلا بیان کردم که دیگران برای فرد مهم هستند گویی آزادی از او سلب می شود. انگار به خواسته ها و نیازهای درونی اش زنجیر خورده و ترس از ابراز و رسیدن به آنها را دارد. به این شکل زندگی برایش اجباری و بی معنا می شود. این آزادی یعنی خود فرد مسئولیت پذیر است، اراده دارد. وقتی فردی از این اراده و مسئولیت بی بهره شده معمولا حال او و رفتارهای او همراه با تکانش گری و عصبانیت است و فرد خود را بی اختیار می بیند. 3- نگرانی از تنهایی، جدایی یا انزوا: این نگرانی هم در بین انسان ها بسیار شایع است انزوای بین فردی گردابی است که بین فرد و دیگران اتفاق می افتد و خودش را در مهارت های اجتماعی و دوری از دیگران بروز می دهد. باعث عدم صمیمیت در روابط می شود. البته مهم این نیست که ما در رابطه بر قرار کردن با دیگران چقدر نزدیک و صمیمی می شویم مهم آن است که که چه شکاف های غیر قابل جبرانی باقی می گذاریم. به نظر میاد که تلاش بیش از حد برای غلبه از طریق هم جوشی یا در هم آمیزی صورت می گیرد و این با رابطه سازگار شکل می گیرد به عبارتی بی کسی«من» در «ما» چنهان می شود.  4- نگرانی از بی معنایی: اگر همه می میرند و اگر هر کسی دنیای خودش را خود می سازد و اگر همه در یک جهان بی تمایز تنها هستند پس زندگی چه معنایی دارد؟ چرا زندگی می کنیم؟ چگونه می خواهیم زندگی کنیم؟ در واقع ظهور هستی انسان مستلزم داشتن معناست. وقتی ما با یک حلقه شکسته مواجه می شویم به طور خودکار آن را کامل می کنیم و وقتی یک محرکی این الگوسازی را به هم می زند( مثلا دیگران مهم) ما احساس ملامت را تجربه می کنیم. این محرک اصرار دارد که ما خود را با موقعیت ایجاد شده از سوی آن منطبق کنیم. از این رو می شویم بی الگو، و دنیای بدون الگو ما را آشفته می کند و فرد در صدد این است که یک الگوی جدید کشف کند. معمولا افرادی که این نگرانی یعنی احساس بی معنایی را دارند وقتی برایشان سوال است و به دنبالش می گردند یعنی به دنبال یک الگو بر اساس خود واقعی شان هستند. این جستجو فرد را مضطرب می کند چرا که خود و محیط خود را به چالش کشیده است. کوتاه که بگویم برای انسان بودن لازم است که «خودآگاهی» خود را توسعه دهیم و به جریان بیندازیم هر چند باعث اضطراب شود. در ادامه راهکارهایی را همراه با نکات پایانی عرض خواهم کرد. ادامه دارد...