خاطرات جناب ناخدا صمدی از کتاب تکاوران نیروی دریایی خرمشهر

تب‌های اولیه

40 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطرات جناب ناخدا صمدی از کتاب تکاوران نیروی دریایی خرمشهر

دوستان و همراهان عزیز

به مناسبت آغاز دهه فجر 40 سالگی انقلاب اسلامی ایران؛، تصمیم گرفته شده که خاطرات جناب ناخدا صمدی از کتاب تکاوران نیروی دریایی خرمشهر در این کانال درج گردد .

از آنجاییکه جناب ناخدا صمدی فرمانده تکاوران نیروی دریایی در این کانال حضور دارند ،انتظار می رود نشر مطالب با حفظ نام منبع کانال تکاوران دریایی گمنام صورت پذیرد امیدوارم این خواسته براساس احترام به جا آورده شود .
تکاوران دریایی فرزندان گمنام ایران - خاطرات تکاوران نیروی دریایی ارتش را منتشر کنید تا ایران و ایرانی قهرمانان راستین خود را بشناسد .

به کانال تلگرامی تکاوران دریایی گمنام ، تنها کانال تکاوران نیروی دریایی ارتش ،

گردآورنده؛؛حسنعلی ابراهیمی سعید

https://t.me/joinchat/AAAAAEEIhOA8rrj7jcZ6DQ


مقدمه

در طول سه دهه که از مقاومت مردمی رزمندگان در خرمشهر مقابل هجوم دشمن می‌گذرد، در این باره، کتاب‌های متعدد و متنوعی نوشته و خاطرات جذابی روایت شده است. از عناصر پررنگ در روزهای مقاومت در این شهر، تکاوران نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بودند که با تقدیم حدود سیصد شهید و زخمی، حماسه‌ای ماندنی و خاطره‌انگیز آفریدند.

اگرچه در همه خاطرات و کتاب‌هایی که تاکنون درباره جنگ در خرمشهر منتشر شده درباره نقش و جایگاه تکاوران نیروی دریایی ارتش در دفاع از خرمشهر مطالبی آمده، اما عجیب این است که تا امروز یکی از آن تکاوران جسور و شجاع، خاطرات خود را به صورت کتابی مستقل منتشر نکرده است. فرمانده آن تکاوران، ناخدایکم هوشنگ صمدی است که کتاب حاضر، خاطرات شفاهی ایشان از آغاز تا آزادی خرمشهر در سوم خرداد ماه 1361 است.

گفتنی است در طول سال‌های جنگ هشت ساله ایران و عراق که در بندر بوشهر زندگی می‌کردم و به خصوص در دو سال آخر آن که خبرنگار بودم، بارها نام ناخدا صمدی را شنیده بودم. ایشان برای مدتی فرمانده منطقه دوم دریایی در خارک و بوشهر بودند. جنگ تمام شد و من از سال 1377 شروع به تدوین خاطرات شفاهی رزمندگان دوران دفاع مقدس کردم. همواره نام ایشان را از رزمندگانی که در خرمشهر جنگیده بودند، می‌شنیدم، اما متعجب بودم چرا تاکنون خاطرات خود را از روزهای تاریخی مقاومت 34 روزه خرمشهر به شکل کتاب مستقلی تألیف و منتشر نکرده است. دلم می‌خواست روزی او را ملاقات کنم و خاطراتش را ضبط و تدوین کنم.

آذر 1389 امیردریادار دوم آل احمد، رئیس دفتر پژوهش و مطالعات راهبردی نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران برای افتتاح موزه دریایی دفاع مقدس سفری به بوشهر داشت. در این سفر با معرفی دوست نویسنده و عکاس و روزنامه‌نگارم آقای عبدالرحمان برزگر با ایشان آشنا دشم و قرار شد خاطرات شفاهی چندتن از پیشکسوتان جنگ هشت ساله نیروی دریایی ارتش را در قالب چند کتاب مستقل تدوین و تألیف کنم. برای این منظور اوایل بهمن ماه 1389 به مدت پانزده روز به تهران رفتم و در پایگاه پشتیبانی کوهک (نداجا) خدمت ناخدا هوشنگ صمدی رسیدم و خاطرات شفاهی ایشان را در 45 ساعت نوار کاست یک ساعته ضبط کردم. نخستین جلسه ما روز ششم بهمن ماه بود. روز تولد جناب ناخدا! این تقارن را به فال نیک گرفتم و شروع به کار کردم.

جناب ناخدا با صمیمت در خور توجهی با آن ته لهجه دلنشین آذری خود، از زندگی خود در یکی از روستاهای اردبیل در دوران کودکی به مدرسه رفتن، مهاجرت به تهران، دوران دبیرستان و گرفتن دیپلم، ورود به ارتش، آموزش در دانشکده افسری، خدمت در شیراز و تهران و منجیل، انتقال به نیروی دریایی، سفر به انگلستان برای دوره آموزشی، بازگشت به ایران و انتقال به بوشهر، انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی و ماجراهای شگفت‌آور نقش تکاوران نیروی دریایی در یک سال اول جنگ و ... گفتند. هنگام روایت روزهای خونین خرمشهر، اشک چشمانشان را پر می‌کرد و گاه به زحمت بغض گره شده در گلو را فرو می‌دادند.

اوایل اسفندماه کار تدوین این خاطرات را به پایان رساندم و بسیتم همان ماه کتاب را برای ایشان ارسال کردم. ناخدا صمدی در روزهای پایانی و دهه اول فروردین 1390 کتاب خاطرات خود را مطالعه کردند و مطالب زیادی به صورت حاشیه نویسی بر آن افزودند که اغلب آن مطالب در بازنگری نهایی اعمال شد.

ناخدا هوشنگ صمدی یکی از قهرمانان ملی ارتش جمهوری اسلامی ایران، در دوران مقاومت 34 روزه خرمشهر است؛ افسری شجاع، دلیر، با کفایت و بسیار ایران دوست که به فرماندهی او، تکاوران، نیروهای مردمی و سپاه پاسداران با ایثار خون و جان خود موفق شدند ارتش تا بُن دندان مسلح عراق را هفته‌ها در خرمشهر زمین‌گیر کنند و ضربات و تلفات سنگینی بر تجهیزات و نفرات متجاوزان به آب و خاک ایران زمین وارد کنند.

به عنوان یک مورخ شفاهی جنگ هشت ساله برخود می‌بالم که خداوند این توفیق را نصیبم کرد تا پس از سی سال از گذشت روزهای پرافتخار مقاومت در خرمشهر، با یکی از فرماندهان این مقاومت صحبت کنم و خاطرات شفاهی‌اش را در قالب یک کتاب منتشر کنم. کتابی که بی‌تردید در آینده یکی از منابع تاریخ جنگ هشت ساله و به خصوص مقاومت تاریخی 34 روزه خرمشهر خواهد بود.

در پایان لازم می‌دانم از همکاری‌های صمیمانه دریادار دوم سید مهرداد آل احمد برای مطالعه کتاب و همه هماهنگی‌ها و به خصوص محبت‌هایی ک در خلال مدت ضبط خاطرات و تدوین و انتشار آن به من داشتند؛ همچنین از ناخدا یکم مجید منصوری و ناخدا یکم علی جعفری جبلّی برای مطالعه متن کتاب و ارائه پاره‌ای تذکرات ضروری و همچنین در اختیار قرار دادن اسناد و عکس‌های ارزنده جنگ در خرمشهر، موجود در آرشیو نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران، تشکر و قدردانی کنم و توفیق آنان را از خداوند منان مسئلت دارم.
بندر بوشهر / سیدقاسم یاحسینی
17 فروردین
-1390

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل اول – قسمت دوم

روزی که دموکرات‌ها و پیشه‌وری از ارتش ایران شکست خوردند و به روسیه شوروی فرار کردند، در اردبیل کُشت و کشتار زیادی شد. خوب یادم است که مردم با چوب و چماق در خیابان و کوچه‌ها دنبال هوداران پیشه‌وری می‌گشتند و تا به کسی مشکوک می‌شدند فریاد می‌زدند: «بگیریدش که پیشه‌وری است! بلشویک است!»

مردم خشمگین هم بر سر آن فرد می‌ریختند و به قصد کشت او را می‌زدند. چندین نفر همین‌طوری کشته شدند. اوضاع طوری شد که مادر و پدرم اجازه نمی‌دادند از خانه بیرون بروم.

در شش سالگی به مدرسه روستا رفتم. اسم دبستان ما «دانش» بود و در همان کلخوران، در داخل حیاط قبر شیخ جُنید صفعوی، جد بزرگ شاه اسماعیل صفوی قرار داشت. دبستان دانش یک اتاق آجری بزرگ بود که تا کلاس چهارم هم بیشتر نداشت. همه دانش‌آموزان از کلاس اول تا چهارم، در همان اتاق درس می‌خواندند. معلم کلاس اول ما اسماعیل خیرخواهی بود که در ضمن پسرعمه‌ام هم بود. در آن کلاس یک معلم دیگر هم داشتیم به نام اشرفی. مدیر مدرسه دانش جبرئیل شاه محمدی بود.
روز اولی که به مدرسه رفتم تا ثبت‌نام کنم، خوب به یاد دارم. پدر و مادرم همراهم بودند. بابای مدرسه سیداسماعیل بود که مرد خوب و مهربانی بود. دستی به سرم کشید و گفت: «بارک الله! آمده‌ای مدرسه؟ می‌خواهی درس بخوانی و باسواد بشوی؟ بارک الله! پسر من هم در کلاس توست فامیلش حافظی است»

اسمم را نوشتند و با پدر و ماردم رفتیم خانه. روزی که قرار شد به مدرسه بروم، میکائیل برادر چهارمم مرا به مدرسه برد. هفت سال از من بزرگ‌تر بود. رفتن من به مدرسه هم ماجرایی داشت: نمیدانم چه کسی در همان مدرسه و روز اول به من گفت: «آقای اشرفی روانی است!» که همین حرف باعث شد از اشرفی بترسم و تا او را می‌دیدم می‌زدم زیر گریه و اشک می‌ریختم! بنده خدا خیلی تلاش کرد تا اعتماد مرا جلب کند دیگر از او نترسم و ختی یک بار به من گفت: «یک ورق از دفتر مشقت را بده تا برایت نقاشی بکشم».

اشرفی یک کبک خیلی خوشگل برایم کشید و به من داد. ورق را دستم گرفتم و از مدرسه بیرون رفتم. اما باد آمد و ورق نقاشی را با خودش برد. روز بعد آمدم مدرسه. آقای اشرفی گفت: «نقاشیت کو؟!»

- باد برد!

- ای بابا! حیف آن نقاشی نبود دادی باد برد؟

با وجود این هنوز از او می‌ترسیدم و تا می‌آمد سر کلاس، بی‌اختیار گریه‌ام می‌گرفت. همین باعث شد از مدرسه گریزان بشوم. صبح که مادرم مرا برای رفتن به مدرسه از خواب بیدار می‌کرد، خودم را به خواب یا مریضی می‌زدم و حاضر نبودم به مدرسه بروم! اگر هم می‌رفتم، خودم را گوشه و کناری قایم می‌کردم. پسرعمویم غلام‌حسین که یک سال از من بزرگ‌تر بود، می‌آمد و مرا پیدا می‌کرد و کشان کشان به مدرسه می‌برد! مدت‌ها طول کشید تا ترسم بریزد و به مدرسه عادت کنم.

این بود که خاطره خوشی از روزهای شروع مدرسه و درس و مشق ندارم.

باید بگویم تا روزی که به مدرسه نرفته بودم، یک کلمه هم فارسی بلند نبودم. در خانه همه به زبان ترکی آذری با هم حرف می‌زدند. در مدرسه هم معلم و شاگردها به آذری صحبت می‌کردند. خوشبختانه من در خانه قرآن یاد گرفته بودم و حروف را خوب می‌شناختم. از همان روز اول، من و دانش‌آموزان دیگر مجبور بودیم در کنار کلمات، فارسی، معنی آذری‌ آن‌ها را با مداد بنویسیم. یعنی در کنار کلماتی چون آب، نان و اسب، کلمات ترکیِ سو و چُرَک و آت را هم می‌نوشتیم.

تا کلاس چهارم دبستان در همان مدرسه دانش بودم، اما چون تا کلاس چهارم بیشتر نداشت، مجبور شدم برای ثبت‌نام در کلاس پنجم و ششم به اردبیل بروم. در محلۀ «آغانغی خرمنی» مدرسه‌ای بود به اسم «پروین». پسرانه بود، اما اسم دختر رویش گذاشته بودند!
در دوره دبستان درسم خوب بود و نمراتم غالباً از هجده پایین‌تر نمی‌آمد. اما از سال سوم متوسطه به بعد اغلب معدلم چهارده یا پانزده بود.

پس از دبستان به دبیرستان رفتم. اسم دبیرستان ما «پهلوی» بود البته بهترین دبیرستان اردبیل «صفوی» بود که چون ظرفیت ثبت‌نام آن تکمیل شده بود، مجبور شدم در دبیرستان پهلوی ثبت نام کنم. سال اول و دوم و سوم را در دبیرستان پهلوی خواندم، اما برخی از کلاس‌هایمان در دبیرستان صفوی برگزار می‌شد. در دبیرستان بود که توانستم فارسی حرف بزنم.

پایان قسمت دومhttps://www.uplooder.net/img/image/15/fb5fff9b122b2122ab42e3d98d69597f/hasa-n
-a-li_ebrahimi_said_13930509_(5).jpg


خش اول از تولد تا انقلاب

فصل اول

ناخدا یکم تکاور بازنشسته، هوشنگ صمدی کلخورانی هستم و خوشحالم که پس از گذشت سال‌ها فرصتی دست داد تا بتوانم شمّه‌ای از خاطرات آن دوران بگویم. دوران پرفراز و نشیبی که گاه به یک خواب و رویای دوردست می‌ماند.

ششم بهمن ماه 1318 در روستای «کلخوران» از توابع اردبیل به دنیا آمدم. این روستا امروزه جرو شهر اردبیل است، اما در دوران کودکی من حدود یک و نیم تا دو کیلومتر با شهر فاصله داشت.

پدرم شیرعلی و مادرم قِزخانم بود؛ قِز به تُرکی آذری یعنی دختر. مادرم سواد نداشت و خانه‌دار بود. پنج برادر داشتم به نام‌های موسی، احمد، جبرئیل، میکائیل و فرمان و یک خواهر به نام معصومه. روستای کلخوران روستای بزرگ و پرجمعیتی بود و اغلب اهالی آن زمین داشتند و کشاورزی می‌کردند. پدر من هم زمین داشت و در آن محصولاتی چون گندم و جو و حبوبات می‌کاشت. در دوران کودکی من زمین‌های پدرم را با گاوآهن شخم می‌زدند، اما پس از مدتی با تراکتور این کار انجام می‌شد. پدرم مالک بود و خودش روی زمینش کار نمی‌کرد.

غذای ما در خانه اغلب گوشت گوسفند و مرغ، گاهی آش دوغ، آبگوشت و کوفته بود. مادرم یک نوع کوکو با گوشت و زرشک و مغز گردو درست می‌کرد که خیلی خوشمزه و قسطرش ده تا دوازده سانتیمتر بود. اغلب هم نان می‌خوردیم و پنجشنبه‌ها برنج داشتیم. بوی برنج تا ده‌ها متر آن طرفتر می‌رفت و دهان همه را آب می‌انداخت.

پدرم یک مسلمان واقعی بود. در دوران کودکی و قبل از آنکه به مدرسه بروم، برادرها و پسرعموهایم و اهالی روستا را جمع می‌کرد و در خانه خودمان یا در مسجد، به ما قرائت قرآن می‌آموخت. پدر علاقه عجیبی به قرآن داشت و مرتب قرآن می‌خواند. ماه‌های رمضان تا نزدیک سحر در مسجد می‌نشستیم و قرآن می‌خواندیم. به این کار «مقابله» می‌گفتیم. روش مقابله این طور بود که پدرم می‌نشست و دیگران دورش جمع می‌شدند و یکی یکی به نوبت قرآن می‌خواندند و بقیه گوش می‌دادند. اگر غلط داشتند، پدرم به آنها تذکر می‌داد و تصحیح می‌کرد. من در همان سن پنج تا شش سالگی و پیش از رفتن به دبستان، می‌توانستم به راحتی تمام قرآن را از رو بخوانم.

دوران کودکی‌ام با بازی با هم سن و سال‌های خودم و انجام بازی‌های محلی چون قایم باشک بازی، الاکلنگ، گل یا پوچ، قیش قاپتی، جفتَک چهارکُش و ... گذشت. هوشنگ شاهرخی و غلام و قاسم عبدالرحیمی هم بازی‌هایم بودند. یکی از تفریح‌های ما ریختن زرنیخ در لوله کلید و زدن آن به سنگ بود. صدای انفجارش عجیب بود و لذت خاصی داشت. خاطره زیادی از آن سال‌ها در ذهنم نمانده است. بعدها دوستانم برایم تعریف کردند:

«تو از کودکی عاشق نظام و تیر و تفنگ بودی. ما را به خط می‌کردی و قدم رو می‌بردی و به همه دستور می‌دادی! ما هم اطاعت می‌کردیم.»
هنوز به مدرسه نرفته بودم که در سال 1324 و در ماجرای غائله آذربایجان و نخست‌وزیر شدن جعفر پیشه‌وری در آذربایجان، بلشویک‌های روسی آمدند و اردبیل را هم اشغال کردند.

در روستای ما یک خرمنگاه بزرگ بود که نظامیان، یا بهتر بگویم شبه نظامیان که جوانان ایرانی بودند، در آنجا به خط می‌شدند، یکی برایشان فلوت می‌زد و دیگران قدم رو می‌رفتند.

من از دیدن رژه آن‌ها لذت می‌بردم و از همان موقع دلم می‌خواست من هم می‌توانستم رژه بروم.

از حضور بلشویک‌ها و اعضای فرقه دموکرات در اردبیل چیز زیادی یادم نمانده است. فقط یادم است که پدرم آن‌ها را نفرین می‌کرد و می‌گفت: «این‌ها کافر و خدانشناس هستند. می‌خواهند آذربایجان را از ایران جدا کنند.»

من و همبازی‌هایم معمولاً می‌رفتیم اطراف خرمنگاه و آن‌ها را تماشا می‌کردیم. بین آن‌ها شخصی به نام حکیمی بود که ظاهراً رئیس فرقه دموکرات در اردبیل بود. او یک اسلحه کمری به کمرش بسته و کاپشن چرمی سیاه رنگی پوشیده بود و بر یک اسب بزرگ سوار می‌شد. خوب یادم است از دهان اسب خون می‌آمد. حکیمی با آن اسب جولان می‌داد و همه از او می‌ترسیدند.



دموکرات‌های پیشه‌وری به پدرم که ملاک بود کاری نداشتند. فقط چند بار از او اسب گرفتند که پس از چند روز آن‌ها را برگرداندند.

پایان قسمت اول

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل اول – قسمت سوم

به ورزش علاقه خاصی داشتم و در رشته‌های مختلف چون کشتی و بدن‌سازی فعالیت می‌کردم و ضمناً به فوتبال و والیبال هم علاقه داشتم. شعر را هم دوست می‌داشتم و اشعار فردوسی و سعدی را می‌خواندم. به شاهانه فردوسی علاقه خاصی داشتم و هنوز دارم.

گلستان سعدی را هم عمویم در خانه برایمان می‌خواند اما رمان مورد توجهم نبود.

از خاطرات دبیرستان بگویم. در دبیرستان، ناظمی داشتیم که ضمناً دبیر درس جغرافیا و مرد خشن و سختگیری بود. فاصله منزل ما تا دبیرستان زیاد بود و هر روز باید چند کیلومتر می‌رفتیم تا به مدرسه می‌رسیدم. یک روز که برف سنگین بود، پیاده خودم را به زور به مدرسه رساندم. برف تا زانویم می‌رسید و کفش و جوراب و حتی شلوارم تا ران خیس شده بود و از سرما می‌لرزیدم.

وارد مدرسه که شدم، زنگ کلاس خورده بود و دانش‌آموزان در کلاس بودند. کلاس ما طبقه دوم بود. دوان دوان از پله‌ها می‌رفتم بالا که ناگهان سر پله آقای ناظم مرا دید. با صدای بلند گفت: «الان می‌رسی؟»

- آقا برف زیاد بود. تا برسم دیر شد.

- می‌خواستی زودتر بیدار بشوی!

- برف بود. من...

هنوز حرفم تمام نشده بود که چنان کشیده‌ای به من زد که از پله‌ها پرت شدم و معلق‌زنان افتادم پایین. کتاب‌ها و دفترم این طرف و آن طرف ولو شدند. همه جای بدنم درد گرفت و زدم زیر گریه. آقای ناظم با بی‌رحمی تمام فریاد زد: «بدو بیا بالا!»

بلند شدم، کتاب‌هایم را جمع کردم و از پله‌ها رفتم بالا. گفت: «گم‌شو برو کلاس! دیگر هم دیر نکنی‌ها!»

رفتم داخل کلاس. همه تنم خیس بود و درد می‌کرد. جای کشیده بدجوری می‌سوخت. آن طرف کلاس بخاری هیزمی روشن بود، اما همه اتاق را گرم نمی‌کرد. سردم بود و می‌لرزیدم. تا پایان کلاس از درد و سرما و تحقیری که شده بودم، اشکم جاری بود و گریه‌ام بند نیامد!

اوایل دوران دبیرستان من مصادف بود با دوره حکومت دکتر محمد مصدق. خانواده‌ام اهل سیاست نبودند و من هم خاطره زیادی از آن دوره ندارم. فقط یاد دارم یک روز که در دبیرستان بودیم، آمدند و گفتند: «میتینگ است در باغ ملی! آقای حسین... می‌خواهد نطق بکند»

نام خانوادگی سخنران را به یاد ندارم، اما می‌دانم از دبیرهای دبیرستان خودمان بود.

آن روزها به تجمعات مردم و راهپیمایی «میتینگ» و به سخنرانی «نطق» می‌گفتند. باغ ملی بین دبیرستان صفوی و دبیرستان پهلوی بود. من و بچه‌های دبیرستان رفتیم تا در میتینگ شرکت کنیم و به آن نطق گوش بدهیم. در راه با هم شوخی‌ می‌کردیم و می‌گفتیم: «پیت نفت چرا با خودت نیاوردی؟ نفت ملی شده و در میتینگ نفت مجانی می‌دهند!»

عده زیادی از مردم در باغ ملی جمع شده بودند و به نطق گوش دادند. نطق هم درباره ملی شدن نفت و این جور مسائل بود. از کودتای مرداد ماه 1332 و از بگیر و ببندهای آن در اردبیل چیز زیادی یادم نیست.

فقط یادم است که بزرگ‌ترها با هم پچ‌پچ می‌کردند و می‌گفتند: «تهران شلوغ شده و ارتش کودتا کرده».

سال اول دبیرستان (هفتم قدیم) بودم که پدرم فوت کرد. هنگام فوت بیش از هفتاد سال داشت. پدرم از مدت‌ها قبل از مرگش به آسم شدیدی دچار بود و در اواخر عمرش زمین‌گیر شده بود. روزی که پدرم فوت کرد خوب به یاد دارم، مثل یک کابوس تلخ. در خانه کرسی داشتیم و سمت بالای کرسی پدرم خوابیده بود و آن طرف کرسی من نشسته بودم و داشتم مشق می‌نوشتم. خوب یادم است که داشتم درس فرانسه می‌خواندم و می‌نوشتم، که یک دفعه پدرم سرفه کرد. به مادرم گفت: «به من ظرف بده!»

مادرم دوید و ظرفی برای پدرم آورد. پدرم چنان سرفه کرد که به استفراغ افتاد و خون بالا آورد. ظرف پر از خون شد. همان جا و همان موقع گردنش کج شد و افتاد. از دیدن این صحنه خیلی ترسیدم. مادرم که ترسیده و دستپاچه شده بود، به من گفت: «بدو عمویت را صدا کن!»
منزل عمو جلیل یکی دو خانه آن طرف‌تر از خانه ما بود و دویدم صدایش کردم.

تا عمو جلیل خودش را بالای سر بابام برساند، صورت پدرم سیاه شده و تمام کرده بود. مادرم خودش را زد و جیغ کشید و وضع خانه به یک باره به هم ریخت. عموها، عمه و خانواده‌ی پدرم ریختند داخل خانه ما و شروع کردند به گریه و عزاداری. همان روز یا فردای آن روز، پدرم را بردیم و در قبرستان کلخوران اردبیل دفن کردیم. با وجود اینکه سال هفتم بودم، هنوز درک درستی از مرگ پدرم نداشتم.



حتی گریه هم نمی‌کردم. یک هفته‌ای گذشت تا متوجه شدم بی پدری یعنی چه و چه دردی دارد... به هر حال، مرگ پدر برایم سخت بود.

پایان قسمت سوم

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل اول و دوم – قسمت چهارم

هر طور بود که کلاس های هشتم و نهم را در همان دبیرستان پهلوی شهرمان خواندم. کلاس نهم را که تمام کردم، در تابستان 1334، برادرهای بزرگم مرا به تهران بردند تا در آنجا زندگی و تحصیل کنم. منزل ما در حوالی چهار راه سیدعلی و خیابان سعدی تهران بود. البته مادرم و یکی از برادرهایم در همان اردبیل ماندند. برادرهایم احمد، جبرئیل و میکائیل چندسالی بود به تهران رفته بودند و در خیابان سرسلسبیل مغازه‌ای گرفته و مشغول به کار شده بودند. احمد و جبرئیل، مغازه کتابفروشی داشتند.

من هم رفتم وردست آن‌ها درهمان کتابفروشی مشغول به کار شدم.

پاییز 1334 در تهران به دبیرستان بهبهانی رفتم. کلاس‌های ده، یازده را در همین دبیرستان تمام کردم. برای سال دوازده به مدرسه ای در خیابان لاله‌زار رفتم، برای اینکه من در اردبیل زبان فرانسه خوانده بودم و در تهران فقط در آن مدرسه بود که زبان فرانسه تدریس می‌شد. دبیر درس فرانسه ما یک ارمنی بود که اسمش یادم نیست. این بود که به آن دبیرستان که در کوچه روزنامه کیهان بود رفتم و در خرداد ماه سال 1337 دیپلم ریاضی گرفتم.

در همان کلاس دوازده بودم که مادرم فوت کرد. او مدت‌ها بود به سرطان حنجره مبتلا شده بود و برای مداوا به تهران آمده بود اما کار از کار گذشته بود و دکترها جوابش کردند. بنابراین به اردبیل بازگشت تا در خانه خودش بمیرد. مادرم درست روز چهارشنبه سوری سال 1336 در اردبیل فوت کرد. برعکس روزی که پدرم مُرد، هنگام مرگ مادرم، بر بالینش نبودم. چند روز بعد از عید سال 1337 بود که در تهران خبر آوردند مادرم فوت کرده است. مادرم را بیشتر از پدرم دوست داشتم و از شنیدن خبر مرگش دنیا مقابل چشمانم تیره شد و شوکه شدم.

فصل دوم

پس از گرفتن دیپلم در رشته ریاضی باید وضعیت نظام وظیفه‌ام را روشن می‌کردم. بنابراین، به پادگان«6-0» که در خیابان سلطنت‌آباد (پاسداران) بود، مراجعه کردم. برای اینکه تعداد دیپله‌ها بیش از نیاز ارتش بود، لذا با قرعه‌کشی تعدادی را برای سربازی انتخاب می‌کردند و تعدادی هم معاف می‌شدند. قرعه من سرباز افتاد!

بازوی مرا گرفتند و بردند داخل سالنی و یک دست لباس و پوتین به من دادند و شدم سرباز! چون دیپلم داشتم، ستوان سوم وظیفه شدم. دوره شش ماهه آموزشی را در همان پادگان سطنت‌آباد گذراندم. رسته‌ام مخابرات بود. سه ماه اول رزم انفرادی و درس‌های نظامی بود و سه ماه دوم دروس تخصص درباره مخابرات، درس‌هایی درباره تلگراف، بیسیم، تله تایپ و تلفن صحرایی.

پس از پایان دوره به ما سردوشی و درجه ستوان سومی دادند و من برای ادامه خدمت به اداره مخابرات نیروی زمینی رفتم که در پادگان جمشیدیه بود و شدم مسئول مخابرات مرزبانی غرب کشور. هم تله تایپ داشتیم و هم بیسیم، بنابراین، دائم با غرب کشور در ارتباط بودیم و اخبار و گزارش‌هایی روزمره را به ما گزارش می‌کردند؛ مسائلی مثل خرابی بیسیم‌ها، نوار تله تایپ، باطری بیسیم و قطع شدن تلفن‌های صحرایی! حقوق ماهیانه هم به ما می‌داند. مثل یک کارمند از ساعت هفت تا دوی بعد از ظهر سرکار می‌رفتیم و پس از پایان کار هم به مغازه کتابفروشی برادرهایم می‌رفتم و به آن‌ها کمک می‌کردم یک سال در پادگان جمشیدیه خدمت کردم و مهرماه 1339 بود که دورۀ خدمتم تمام شد.

به من پیشنهاد کردند در همان اداره مخاطرات با درجه ستوان سومی بمانم و خدمت کنم، اما می‌خواستم ادامه تحصیل بدهم و با درجه بالاتری جذب ارتش شوم. این را هم بگویم که برادرانم خیلی اصرار کردند جذب بازار بشوم و کاسب بشوم، اما به کاسبی در بازار علاقه چندانی نداشتم.

مرداد یا شهریور ماه 1339 بود که دانشکده افسری برای پذیرش دانشجو آگهی داد. در کنکور این دانشکده شرکت کردم، چون از همان کودکی به نظامی‌گری و نظامی شدن علاقه خاصی داشتم. در کنکور قبول شدم.


بعد از آن به بهداری ارتش معرفی شدم و معاینه پزشکی کاملی انجام شد. خیلی هم سخت گرفتند، اما در معاینه پزشکی هم قبول شدم. اول آبان همان سال وارد دانشکده افسری شدم. فرمانده دانشکده افسری در زمان ورود ما سرلشکر محمود جم بود. چون قبلاً در دوره خدمت نظام وظیفه سردوشی و درجه ستوان سومی داشتم، نسبت به دانشجویان دیگری که بدون سردوشی وارد دانشکده شده بودند، از امتیاز بیشتری برخوردار بودم. همین موضوع باعث شد دانشجویان سال‌های دوم و سوم نسبت به من حساس‌تر شوند و به آزار و اذیت من بپردازند و به اصطلاح روی من «مانور» بدهند یا به قول معروف حال مرا بگیرند!

پایان قسمت چهارمhttps://www.uplooder.net/img/image/26/36e909c8b5f9f223776fa894f2e31a57/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_13930509_(2).jpg

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل دوم – قسمت پنجم

در دانشکده افسری، دانشجویان سال‌های بالاتر نسبت به دانشجویان سال پایین، از ارشدیت خاصی برخوردار بودند و هر چه می‌گفتند و می‌خواستند، دانشجویان سال پایین‌تر باید اطلاعت می‌کردند و انجام می‌دادند. همین باعث شده بود تا عده‌ای دانشجوی سال دومی و سال سومی، دانشجویان سال اولی را اذیت و آزار کنند. این آزارها بارها شامل من هم شد.

میدان صبحگاه و شامگاه دانشکده افسری بزرگ بود؛ شیب تندی هم داشت. یک دانشجوی سال دومی بود که تا مرا می‌دید، مجبورم می‌کرد از اول تا آخر میدان را کلاغ پر بروم. من هم ناچار به اطاعت بودم و آن همه راه را کلاغ‌پر می رفتم و از سربالایی برمی‌گشتم. در نتیجه خیس عرق می‌شدم و از شدت نفس زدن و خستگی، نمی‌توانستم روی پاهایم بند شوم! فلسفه‌اش هم این بوده که دانشجوی دانشکده افسری باید مطیع و فرمانبردار و ضمناً ورزیده و چابک باشد و بتواند مسیرهای سخت را به راحتی برود و بیاید!

یک دانشجوی سال سوم بود به نام گلبار. بچه کرمانشاه بود و کشتی‌گیر. تا مرا می‌دید، می‌گفت: «دانشجوی سال یک!»

- بله سرکار!

- بدو برو آخر میدان، دو تا مورچه برای من بگیر و بیاور. یکی نر و یکی ماده!

- قربان چطوری بفهمم مورچه‌ها نر هستند یا ماده؟

- ساکت! حرف نباشد، دستور را اجرا کن؟

من هم می‌دویدم و می‌رفتم تا میدان صبحگاه، دو مورچه می‌گرفتم و می‌آوردم و می‌گفتم: «قربان یکی ماده و آن دیگری نر است!»
خودش هم مثل من نمی‌دانست که کدام مورچه نر است و کدام ماده!
یک دانشجوی دیگری داشتیم به نام حافظی که سال سومی بود. او هم چندین بار روی من مانور داد. من و چند نفر دانشجوی سال اولی دیگر چون خانواده‌مان در تهران بودند، عصرهای پنج‌شنبه به خانه می‌رفتیم و جمعه ساعت پنج یا شش عصر برمی‌گشتیم دانشکده. هر یک از سال بالاها برای خودش، یکی از سال اولی‌ها را نشان می‌کرد و روی او مانور می‌داد. یادم است حافظی دم در ورودی منتظر می‌ماند تا من وارد بشوم. تا مرا می‌دید، می‌گفت: «دانشجوی سال اولی!»

- بله قربان!

- با من بیا!

مرا که لباس زمستانی تنم بود و پالتو پوشیده بودم و چمدانی هم دستم بود، می‌برد کنار ساختمان شماره چهار که آسایشگاه سال اولی‌ها بود. روبه‌روی آن ساختمان دو توپ قدیمی بود که ارتقاع هر کدام حدود یک متر و نیم بود و روی سکویی نصب شده بودند. می‌گفت: «چمدان را بگذار زمین! با شماره یک می‌پری روی این توپ و با شماره دو از رویش می‌پری پایین!»

یک، دو، سه، بیست، شصت، هفتاد، صدا! می‌پریدم بالا، می‌پریدم پایین. آن‌قدر که همه تنم به عرق می‌نشست بعد از آن هم می‌گفت: «چشمانت را ببند و روبه‌روی دیوار بایست!»

دستور را اجرا می‌کردم. بعد می‌گفت: «چمدانت را برمی‌داری و شماره سه خودت را به آسایشگاه می‌رسانی! یک... دو... سه!»
و من با تمام سرعتم از پله‌های زیاد ساختمان بالا می‌رفتم و خودم را به آسایشگاه می‌رساندم.

یک بار به من گفت: «حاجی شده‌ای؟»
- نه قربان!

- خانه خدایان کجاست؟

به ساختمان شماره یک که آسایشگاه دانشجویان سال سومی بود «خانه خدایان» می‌گفتند. ساختمان بزرگ H مانندی بود که زمان رضاشاه آلمانی‌ها برای ارتش ایران ساخته بودند.

می‌گفت: «می‌روی هفت بار دور ساختمان شماره یک طواف می‌کنی؛ بعد پله‌هایش را یکی یکی می‌بوسی.

پله آخر را که بوسیدی حاجی می‌شوی! فهمیدی؟»

- بله قربان فهمیدم.

- پس بدو!

و من مجبور بودم فرمانش را اجرا کنم. وقتی برمی‌گشتم می‌گفت: «حالا حاجی شدی! چمدانت را بردار و به شماره سه برو آسایشگاه! یک... دو... سه!»

یک روز از در ورودی دانشکده که وارد شدم، دیدم حافظی منتظرم نیست! خیلی خوشحال شدم.

آهسته آمدم بروم آسایشگاه که یک دفعه از لای درخت‌ها بیرون پرید و جلوم سبز شد و گفت: «چرا احترام نگذاشتی؟»

- سرگروهبان کسی نبود که احترام بگذارم!

- اِ تو دانشجوی سال سه را آن جا ندیدی؟

- نه قربان!

دستم را گرفت و گفت: «بیا اینجا.»

مرا جلوی درختی برد که روی تنه آن سردوشیِ سال سه گذاشته بود و گفت: «مگر ایندرجه دانشجوی سال سه نیست! چرا احترام نگذاشتی؟»

- قربان! این درخت است!

- مگر تو به شخص من احترام می‌گذاری؟ تو به درجه و سردوشی باید احترام بگذاری! https://www.uplooder.net/img/image/52/bc6f458d0ea50b59b8646f37d1f26aaf/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_13930509_(6).jpg

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل دوم – قسمت ششم

آن روز هم کلی حال مرا گرفت. این چنین فرمان مافوق را بدون چون و چرا اجرا کردن را به من و بقیه یاد دادند و ما هم خیلی خوب یاد گرفتیم و فهمیدیم در ارتش چرا وجود ندارد و فقط اجرای اوامر بالاتر شرط است.

این مانورها تا زمانی که داشنجوی سردوشی می‌گرفت و به جرگه دانشجویان قدیمی می‌پیوست، ادامه داشت. دانشجوی سال اول حق نداشت در دانشکده به طور معمولی راه برود، باید می‌دوید! باید به همه دانشجویان سال‌های بالاتر احترام می‌گذاشت.

راه رفتن در سراسر دانشکده افسری برای دانشجویان سال یک ممنوع بود.

اگر کوچک‌ترین بی‌توجهی‌ای به این مسئله می‌شد، دانشجو به شدت تنبیه می‌شد.

دانشجویی بود به نام خسرو شریفی راد که رنجر (تکاور) بود. او بدن ورزیده‌ای داشت و بسیار هم شجاع و نترس بود و از دیوار راست بالا می‌رفت.

ما را در آسایشگاه جمع می‌کرد و می‌گفت:

«بنشینید و زیر تخت‌هایتان را پاک کنید!»

ما مشغول تمیز کردن می‌شدیم واو می‌ایستاد و برایمان سخنرانی می‌کرد. می‌گفت: «می‌دانید دانشکده افسری چه جور جایی است؟ کوره آدم سازی! خمیره شما را می‌گیرد، می‌مالد، ورز می‌دهد، آدم دیگری از شما درست می‌کند.

دانشجویی که سال اول وارد می‌شود آن دانشجویی نیست که سه سال بعد خارج می‌شود. این کوره آدم‌سازی، خمیره آن آدم پخته را به یک نظامی ورزیده تبدیل می‌کند.»
خلاصه نیم ساعتی برایمان سخنرانی می‌کرد و به ما درس زندگی می‌داد.

مربی‌ها بارها ما را تنبیه دسته جمعی می‌کردند. عصرهای جمعه وقتی مانورهای سال بالایی‌ها تمام می‌شد و به آسایشگاه می‌رفتیم، تازه نوبت سرگروهبان‌های خودمان بود که به حسابمان برسند!

سرگروهبان‌ها معمولاً از دانشجویان سال سومی بودند. اول آمار می‌گرفتند و حضور و غیاب می‌کردند. بعد لباس مرخصی را در می‌آوردیم و لباس ورزشی می‌پوشیدیم.

یک زیرپیراهن، شورت، جوراب و کفش سفید کتانی می‌پوشیدیم و آماده ورزش می‌شدیم. سرگروهبان می‌گفت: «پتوها را دور گردنتان بیندازید! به دو بروید و به خط بشوید!»

محل به خط شدن میدان صبحگاه بود. هر کدام دو تخته پتوی سربازی داشتیم که دور گردنمان می‌انداختیم و می‌رتفیم جلوی ساختمان به خط می‌شدیم.

معمولاً در ته ستون می‌ایستادیم.

زمین چمن به اندازه زمین فوتبال بود. در حالی که دو پتو دور گردنمان بود، دوازده تا پانزده دور، دور زمین چمن می‌دویدیم.

دویدن که تمام می‌شد سرگروهبان می‌گفت: «حالا دو نفر دو نفر روبروی هم بایستد و پتوهایتان را بتکانید!»

پتوها را یکی‌یکی می‌تکاندیم و دور گردن می‌انداختیم و دوباره به خط می‌شدیم. یک بار که داشتیم می‌رفتیم به طرف آسایشگاه، در مسیرمان یک حوض بزرگ آب بود. به حوض که رسیدیم، سرگروهبان فرمان میل به راست یا میل به چپ نداد تا از مانع رد بشویم.

صف اول که نه نفر از قد بلندترین‌ها بود و بقیه در صف‌های نه نفر پشت سر آن‌ها بودند، مستقیم رفتند داخل حوض آب. من هم جزو آن نه نفر بودم، بقیه هم آمدند. همه از حوض عبور کردیم و از آن طرف آمدیم بیرون. آب تا گردنمان بود. لباس و پتوهایمان همه خیس شد. ناچار پتوها و لباسمان را چلاندیم و رفتیم داخل آسایشگاه.

فردا صبح وقتی فرمانده گروهان ستوان یکم محمد پورفرید آمد، فهمید که دیروز سرگروهبان چه کرده و گفت: «نه نفر دانشجویان صف اول بیایند دفتر من!»

رفتیم دفتر فرمانده. گفت: «چرا دیروز زدید به آب؟»

من چون سردوشی داشتم و ارشد حساب می‌شدم، احترام نظامی گذاشتم و گفتم: «جناب سروان! سرگروهبان میل به راست یا میل به چپ نداد. آب بود و از آن رد شدیم. اگر دیوار بود، رد نمی‌شدیم.»

بعد از آن هشت نفر پرسید و آن‌ها هم همان جوابی را دادند که من دادم.

فردای آن روز، صبح سر مراسم صبحگاه ما نه نفر را تشویق کردند و به هر کدام 48 ساعت مرخصی دادند.

سال 1340 من دانشجوی سال دوم دانشکده افسری بودم که تصمیم گرفته شد لباس‌های دانشجویان دانشکده افسری عوض شود. فرم جدید شبیه دانشجویان دانشکده افسری در فرانسه بود.

برای اینکه سرلشکر محمود جم فرمانده دانشکده و ضمناً شوهر خواهر محمدرضا شاه، خودش در دانشکده سین سیر فرانسه درس خوانده بود و به لباس افسران فرانسوی علاقه داشت.

بدین ترتیب چند خیاط آمد و هر کدام یکی از دانشجویان را به عنوان مدل انتخاب کرد تا برایش لباس بدوزند.

یک خیاط آلمانی هم بود که چون قد من بلند بود، مرا به عنوان مدل خودش انتخاب کرد و برایم لباس دوخت. لباس را آوردند و ما پوشیدیم و رفتیم روی سن. هیئت ژوری که چند نفر از امرای ارتش و فرماندهان دانشکده افسری بود، لباس مرا به عنوان بهترین لباس انتخاب کرد و خیاط آلمانی برنده شد.

یقه پیراهنی که آن خیاط آلمانی برای من دوخته بود، برایم گشاد بود. فرمانده گروهان ما ستوان یکم محمد پورفرید بود که افسر بسیار منضبط و سخت‌گیری هم بود. پیراهن گل و گشاد را که تنم دید گفت: «این چه پیراهن و یقه‌ای است؟»

- جناب سروان! من که این را ندوخته‌ام! خیاط دوخته و آورده!

- باید بروی آن را عوض بکنی!

- جناب سروان اگر اجازه بفرمایید عوض نکنم بلکه کار دیگری انجام بدهم.

- چه کاری می‌خواهی بکنی؟

- گردم را اندازه پیراهنم می‌کنم؟

جناب سروان که از جواب من جا خورده و تعجب کرده بود گفت: «چگونه؟»

- شما یک ماه به من وقت بدهید، من گردنم را اندازه همین پیراهن می‌کنم!

فرمانده از جواب من خوشحال شد و شروع کردم به ورزش اضافی. در آن سال‌ها کشتی و مشتی‌زنی کار می‌کردم و ضمناً ارشد گروهان هم بودم و چون قبلاً سردوشی و درجه ستوان سومی گرفته بودم، جناب سروان احترام خاصی به من می‌گذاشت و برای همین خواسته‌ام را قبول کرد. یک ماه بعد یقیه پیراهن درست اندازه گردنم شده بود. جناب سروان مرا که دید، تعجب کرد و گفت: «پسر چه کار کردی؟»
- ورزش کردم قربان!

فرمانده گروهان از تصمیم و اراده‌ی من خوشش آمد و مرا تشویق کرد.

بعدها که خودمان به سال دوم و سوم رفتیم، مانورهایمان روی دانشجویان تازه وارد و سال اولی شروع شد. البته من به جز یک مورد، روی کسی مانور ندادم، چون از این کار خوشم نمی‌آمد. آن یک مورد هم این طور اتفاق افتاد: یکی از دانشجویان تازه وارد که قد بلند و هیکل درشتی داشت، خیلی خودش را می‌گرفت و احساس گردن کلفتی می‌کرد. برای همین با بعضی ازبچه‌ها یک شب قرار گذاشتیم که حالش را بگیریم. او را پیدا کردیم و کلی کلاغ‌پر و سینه‌خیز بردیم و مجبورش کردیم بدود. از آن شب به بعد هر وقت مرا می‌دید، احترام می‌گذاشت و من هم به احترامش جواب می‌دادم.

در خرداد ماه 1342 اوضاع تهران و برخی از شهرها به هم ریخت. طوری که ارتش در تهران به خیابان ها ریخت و قیام مردم را سرکوب کرد. من سال سوم دانشکده افسری بودم. ما نظامی بودیم و اهل سیاست نبودیم. همه مرخصی‌ها لغو شد.

جلوی دانشکده ما یک تانک گذاشتیم و ما هم نگهبان بودیم تا کسی وارد دانشکده نشود.

حدود یک هفته وضعیت اضطراری بود. عده‌ای در خیابان های تهران کشته و مجروح شدند. همان موقع بود که من اسم حاج طیب رضایی را شنیدم که می‌گفتند محرک قیام است. او را گرفتند. بعد از چند روز آماده‌باش، به ما مرخصی دادند.

وقتی از دانشکده بیرون آمدم، دیدم در خیابان سپه تانک‌ها آسفالت خیابان را شخم زده‌اند و آسفالت به کلی خراب شده است.

محمدرضا شاه پهلوی در مهرماه هر سال به دانشکده افسری می‌آمد و ضمن دادن درجه به سال سومی‌ها، به سال اولی‌ها هم سردوشی می‌داد. سال اول را که شاه به دانشکده افسری آمد خوب به یاد دارم.



جلوی صف گروهان ما که نه نفر بودیم، اولین نفر فرهنگ پاکپور ایستاده بود. من نفر سوم از صف اول بودم. نماینده دانشجویان سال اول برای دریافت سردوشی از دست شاه، فرهنگ پاکپور بود.

پایان قسمت هفتم


در دوران دانشکده، تابستان ها یک ماه به اردوگاه می‌رفتیم که در اقدسیه تهران بود.

آنجا اردوگاه تابستانی دانشکده افسری بود. روز اول مرداد ماه هر سال دانشجویان سال‌های اول تا سوم با همه تجهیزات انفرادی در سازمان گروهانی از دانشکده تا اردوگاه اقدسیه را پیاده طی می‌کردند. یادم است سرهنگ ناظم فرمانده هنگ بود و در صف اول و جلوی گردان‌های دانشجویان شمشیرکش از دانشکده افسری تا اقدسیه را پیاده حرکت می‌کرد.

دسته موزیک هم مارش نظامی می‌نواخت.

با همین وضع تا اردوگاه اقدسیه پیاده پیش می‌رفتیم.

فقط در وسط راه یک جا به مدت ده دقیقه استراحت می‌کردیم. در راه مردم دسته دسته می‌آمدند برای تماشا. دیدن ستون افسران تجهیز شده برایشان جالب بود. در آن سال‌ها تهران تا سه راه ضرابخانه جزو شهر محسوب می‌شد و از آن به بعد (خیابان پاسداران امروز) باریکه راهی وجود داشت که دو طرفش زمین‌های مزروعی بودند.

در آن یک ماهی که در پادگان اقدسیه بودیم، روزها فعالیت‌هایی چون اسلحه‌شناسی، تیراندازی، عملیات صحرایی و اسب‌سواری داشتیم و شب‌ها رزم شبانه.پنج‌شنبه‌ها ساعت 11 صبح با نظم و ترتیب و مارش نظامی دسته موزیک، سوار اتوبوس‌های ارتشی شده و به مرخصی اعزام می‌شدیم.

یک شب عملیات شبانه داشتیم. نمی‌دانم در ناهار آن روز چه مشکلی بود که همه بچه‌ها مریض شدند و همه اسهال گرفتیم. هوا که تاریک شد قرار شد ما را به رزم و عملیات شبانه ببرد. وضع بچه‌ها اسفناک بود و مجبور بودیم علاوه بر سلاح‌های انفرادی، اسلحه‌هایی چون تفنگ57، بازوکا، تیربار و... هم حمل کنیم. تفنگ 57 سنگین‌ترین اسلحه بود و کمترکسی می‌توانست آن را حمل کند.

آن شب سه قبضه از این تفنگ‌ها در میان سلاح‌ها بود. من بدنی ورزیده و ورزشکاری داشتم و حالم هم نسبت به دیگران بهتر بود. برای همین یکی از تفنگ‌ها را من گرفتم. اما برای دومی و سومی داوطلب پیدا نشد. فرمانده گروهان گفت: «کی می‌تواند این دو اسلحه را بردارد و حمل کند؟»

یکی از بچه‌ها به نام هُژبری با صدای بلند گفت: «من جناب سروان!»

- بدو بیا جلو ببینم.

دوید آمد جلو. کلاه آهنی‌اش را برعکس سرش گذاشته بود. جناب سروان گفت بلند کند!
هژبری بچه قوی هیکل و کشتی‌گیر بود. اسلحه را بلند کرد و بر دوش انداخت و راه افتاد. اما هنوز ده قدم بیشتر نرفته بود که گفت نمی تواند ادامه بدهد. و اسلحه را زمین گذاشت.

جناب سروان گفت: «بَه! تو که کشتی گیری! با آن سروصدا آمدی و حالا هم نمی‌توانی؟»

اما هژبری حالش خوب نبود و نمی‌توانست ادامه بدهد.
آن شب به دلیل مریضی بچه‌ها، کل عملیات و رزم شبانه لغو شد و همه از نیمه راه به پادگان و چادرهای خودمان برگشتیم.

آن شب تا صبح جلوی توالت‌ها صف بود.

از این یک ماه، یک هفته‌اش را می‌رفتیم پادگان تلو. چادر می‌زدیم و همان جا می‌ماندیم و رزم شبانه می‌رفتیم. من یک هم چادری داشتم به اسم کیامرث رستگار. نفر اول گروه من بودم و نفر دوم او بود. شب اول که چادر انفرادی زدیم و زیلو و پتو پهن کردیم، من کوله‌پشتی‌ام را گذاشتم زیر سرم و خوابیدم.

فردا صبح که بلند شدم تا پتو را جمع بکنیم، دیدم یک عقرب بزرگ روی کوله‌پشتی‌ام خوابیده! جا خوردم.

درست کنار شاهرگ گردنم بود! به کیامرث گفتم: «بیا ببین دیشب با کی هم خواب بوده‌ام!»

بعد به شوخی گفتم: «ما دیگر با هم رفیقیم این دیگر مرا نمی‌زند.»



یک ماه در اردوگاه می‌ماندیم. در آخر اردو شاه می‌آمد و از دانشجویان دانشکده افسری بازدید می‌کرد. آخرین روز معمولا با جشن ورزشی همراه بود. شاه ضمن اینکه از دانشجویان سان می‌دید، جوایزی به ورزشکارانی که در طول سال امیتازات ورزشی کسب کرده بودند، اهدا می‌کرد.

پایان قسمت هشتم


بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل دوم و سوم- قسمت ;نهم

یک ماه در اردوگاه می‌ماندیم. در آخر اردو شاه می‌آمد و از دانشجویان دانشکده افسری بازدید می‌کرد. آخرین روز معمولا با جشن ورزشی همراه بود. شاه ضمن اینکه از دانشجویان سان می‌دید، جوایزی به ورزشکارانی که در طول سال امیتازات ورزشی کسب کرده بودند، اهدا می‌کرد. بعضی از مسابقات در همان روز حضور شاه انجام می‌شد مانند مسابقه شنا.

خاطره بامزه ای از یکی از این بازدیدها دارم. یک بار که در سال دوم بودم شاه برای بازدید آمد و من طبق معمول در جلوی صف ایستادم.

آن روزها سبیل چنگیزی داشتم، یعنی نوک سبیلم را به بالا تاب داده بودم. شاه آمد، تا سبیل مرا دید، ایستاد و گفت: «از چنگیز چه چیز خوبی دیده‌ای که سبیل‌هایت را چنگیزی کرده‌ای؟!»

راستش جا خوردم و گفتم: «هیچی قربان!»

شاه ادامه داد: «چرا سبیلت را چخماقی و رضاشاهی نمی‌کنی؟»

بعد در کمال تعجب با دستان خودش سبیل‌های مرا چخماقی کرد و گفت: «سبیل‌هایت را رضاشاهی بکن!»

- چشم قربان!

شاه این را گفت و راهش را کشید و رفت.

سال سوم دانشکده افسری که بودیم، در همان اقدسیه، شاه برای بازدید آمد. در دانشکده افسری، دانشجویان در رشته‌های مختلف ورزشی فعالیت می‌کردند. من هم در رشته شمشیربازی و هم در رشته نرمش کاپیتان بودم. عادت شاه این بود که در اواخر مردادماه هر سال به اردوگاه اقدسیه می‌آمد و ضمن بازدید از وضع افسران، به نفرات برتر رشته‌های ورزشی جایزه می‌داد. در آن سال به من هم چون در دو رشته کاپیتان بودم، جایزه داد. از آن مراسم عکسی باقی مانده که مرا در حال گرفتن جایزه از شاه نشان می‌دهد. فرمانده دانشکده افسری، سرلشکری خزایی هم در عکس دیده می‌شود.


مهر 1342 بود که پس از سه سال، فارغ‌التحصیل شدیم و شاه آمد و به ما درجه ستوان دومی داد. طبق معمول هر سال، به سال اولی‌ ها هم سردوشی داد.

فصل سوم

در پایان دوره سه ساله دانشکده افسری، دانشجویان رتبه بندی می‌شدند و برحسب رتبه، برای انتخاب رسته طی مراسمی هر کس رسته خود را انتخاب می‌کرد. رسته من پیاده بود. پس از گرفتن درجه ستوان دومی، برای ادامه تحصیل باید به دانشکده پیاده در شیراز می‌رفتم و خودم را به آنجا معرفی می‌کردم. دو هفته مرخصی داشتیم؛ من و دو نفر از همدوره‌ای‌هایم به نام‌های کیامرث رستگار، که اهل شیراز بود و سعید یزدانی که بچه کرمانشاه بود، با اتوبوس «پی‌.ام.تی»، که گاراژ آن در خیابان چراغ برق (امیرکبیر فعلی) بود، به شیراز رفتیم. دو سه روز در مسافرخانه بودیم، اما در این مدت دنبال خانه می‌گشتیم. بالاخره یک آپارتمان روبه‌روی حافظیه پیدا کردیم و من و سعید و یعقوب مهدیون، که اهل زنجان بود، ساکن آن آپارتمان شدیم. مبلغ کرایه آن ساختمان یادم نیست. سه اتاق داشت و پایین آپارتمان هم مغازه کله‌پزی و گاراژ بود.

بعد از استقرار در شیراز، خودمان را به دانشکده پیاده در باغ تخت (در خیابان حُر فعلی) معرفی کردیم. فرمانده دانشکده پیاده سرتیپ ده پناه بود. فرمانده هنگ دانشجویان سرهنگ خلعتبری بود. سروان مهرپور هم فرمانده گروهان ما بود. افسران جدید برای دوره مقدماتی و افسران درجه سروانی برای دوره عالی در گروهان‌ها سازماندهی می‌شدند.

دوره شروع شد و ما رفتیم سر کلاس. هر روز هم قبل از شروع کلاس‌ها به مدت یک ساعت مراسم صبحگاه، ورزش و نرمش داشتیم. ما را چند کیلومتر می‌دواندند و نرمش و ورزش می‌کردیم تا بدنمان روی فرم بماندو

دوره مقدماتی پیاده یک سال بود. در طول دوره تاکتیک و تکنیک جنگ آموزش داده می‌شد. آموزش‌های رزم انفرادی را در دانشکده افسری جزء دروس نظامی گذرانده بودیم و حالا باید تاکتیک‌های گروه و دسته و گروهان را در وضعیت های مختلف جوّی، جغرافیایی، و نحوه هماهنگی با یگان‌های رزمی خط مقدم، نقش مخابرات و نحوه ارتباط با یگان‌های بالادست، پایین دست، هم جوار و پشتیبانی کننده و خلاصه نحوه به کارگیری دسته و گروهان را فرا می‌گرفتیم. درس نقشه خوانی در دوره مقدماتی مهم و کلیدی بود و استادان روی آن تأکید داشتند.

پایان قسمت ;نهم

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل سوم- قسمت دهم

دوره مقدماتی در حقیقت پایه و اساس آموزش‌های یک افسر فارغ‌التحصیل دانشکده افسری بود که خود را برای احراز مشاغل فرماندهی رده‌های مختلف در یگان‌های رزمی آماده می‌کرد. شالوده مشاغل بزرگ فرماندهی از همان دوره ریخته می‌شد. فرماندهان گردان‌ها، تیپ‌ها و لشکرها افسرانی بودند که این دوره با نحو شایسته طی کرده و بهره آموزشی کامل از آن گرفته و در دوران فرماندهی دسته و گروهان، آموخته‌های خود را به نحو شایسته، کار می‌بستند و با ترکیبی از مدیریت و فرماندهی در به کارگیری یگان زیر امر خود موفق می‌شدند.

نحوه مدیریت و فرماندهی تعیین کننده مشاغل رده‌های بالا بود.

استادان دوره مقدماتی پیاده هم از افسران دوره‌های بالاتر، دوره عالی و فرماندهی و ستاد، انتخاب می‌شدند. یکی از آن‌ها سرهنگ کلارستاقی بود. نام دیگر استادانم را به یاد ندارم.

حقوق من در دوره دانشکده مقدماتی 905 تومان بود.

در طول یک سالی که در شیراز بودم، عصرها پس از تعطیل شدن کلاس‌های درس یا در روزهای تعطیل، سری هم به شهر زیبای شیزاز می‌زدیم وبرای خودمان تفریح و گردش می‌کردیم و خوش می‌گذراندیم. دوستان افسر اغلب با لباس فرنج و شلوار به خیابان می‌رفتند، اما من چون کم‌رو و خجل بودم با لباس سویل می‌رفتم. با لباس شخصی راحت‌تر بودم تا با لباس فرم.

اواخر دوره، یک دوره ترابری هم گذارندم. مجرد بودم و گاهی شیطنت هم می‌کردم. یک بار قراری داشتم. هر چقدر فکر کردم که آن روز تَرک خدمت کنم و نروم، دیدم نمی‌شود. ممکن بود برایم غیبت رد کنند. بالاخره رفتم خدمت. همان روز صبح باید سوار کامیون‌های «ریوُ» می‌شدیم و برای تمرین رانندگی به اطراف اردکان می‌رفتیم. سروان فرمانده واحد موتوری هم همراهمان بود.

سوار کامیون ریوُ شدیم و از پادگان بیرون آمدیم. من که فکر قرارم بودم، به دوستانم گفتم بچه‌ها می‌خواهم بپرم بیرون و در بروم! بچه‌ها منعم کردند و گفتند نرو! سروان می‌فهمد! گفتم فهمید، که فهمید! قرار داشتم، باید می‌رفتم!


دست راستم یک انگشتری نقره بود که تا خواستم از پشت کامیون بیرون بپرم، نمی‌دانم چطور شد که انگشتم به دستگیره پشت لبه ریو گیر کرد. انگشتر شکست، اما فکر کردم انگشتم شکسته! هر چند انگشتم خیلی درد گرفت، آسیبی ندیدم و هر طور بود خودم را سر قرار رساندم.

پس از یک سال، دوره مقدماتی رسته پیاده در شیراز تمام شد. پرسنلی که نمرات خوبی گرفته بودند، می‌توانستند خودشان محل خدمتشان را انتخاب کنند. محل خدمت بقیه هم براساس جاهای خالی مشخص می‌شد. ما در کل صد و چند نفر افسر پیاده بودیم. من چون نمراتم خوب بود و نفر پنجم شده بودم، به لشکر یک مرکز، که مقرش در تهران بود، اما واحدهایش تا منجیل هم پخش می‌شد، منتقل شدم.

اواخر شهریورماه 1343 بود که پس از چند روز مرخصی در تهران ودیدن برادرهایم، رفتم و خودم را معرفی کردم. به تیپ یک لشکر یک، که مقرش در قزوین بود منتقل شدم، و از آنجا هم به گردان منجیل. در شهریورماه که می‌خواستم به منجیل برویم، شنیدم که گردان منجیل برای اردو به اردوگاه پرندَک در تهران آمده است، به همین دلیل به مقر تیپ در قزوین رفتم و خودم را معرفی کردم. سروان شاه علی زادگان فرمانده قرارگاه تیپ قزوین بود. کمتر از یک ماه در قزوین بودم و پس از برگشت گردان از اردوگاه پرندک به منجیل، در مسیر راه و در جاده قزوین به منجیل در محلی به نام «نظام آباد» خودم را به فرمانده گردان معرفی کردم و با گردان به منجیل رفتم.

چون دوره ترابری و پیاده را دیده بودم، در منجیل به گروه‌هان ارکان معرفی شدم و به عنوان فرمانده ترابری و حمل و نقل مشغول به کار شدم. ما سه نفر همدوره‌ای بودیم که به منجیل منتقل شدیم: من، ستوان دوم کیامرث رستگار و ستوان دوم سعید یزدانی. من افسر موتوری شدم، رستگار افسر مخابرات بود و یزدانی هم افسر رکن سوم شد.

فرمانده گروهان ارکان ستوان یکم مظفری بود. افسر مهربان و خوبی بود. در همان برخورد اول ما را تحویل گرفت و با بزرگواری خاصی پذیرفت. روزی که خودمان را به او معرفی کردیم، ستوان ریحانی که افسر قدیمی‌تر گروهان ارکان بود صدا زد و گفت: «سه همکار جدید آمده‌اند. انتظار دارم تا آنجا که برایتان امکان دارد، کمکشان بکنید تا در واحد جا بیفتند. مشخصات، امکانات و کمبودهای واحد را به آن‌ها بگویید و راهنمایی کنید تا بر کارشان مسلط شوند.»

از این برخورد صمیمی و مهربانانه ستوان مظفری خوشحال شدم و احساس کردم می‌توانم در محیطی دوستانه کار و خدمت کنم.

پایان قسمت دهم

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل سوم- قسمت یازدهم

در آن سال‌ها پادگان منجیل جای پرت و دورافتاده‌ای بود و منجیل هم بیشتر به روستا می‌مانست تا یک شهر با امکانات شهری. پادگان منجیل را که پادگان مجهزی بود، امریکایی‌ها در سال 1338 برای ارتش ایران ساخته بودند. سد منجیل را هم فرانسوی‌ها ساخته بودند. گردان ما 144 بود. من و دوستانم در پادگان مستقر شدیم و کارمان را شروع کردیم.

منجیل در میان مردم و ارتشی‌ها به دو چیز مشهور بود. یکی مارهایش و دیگری بادهایش. باد منجیل درست مثل ساعت منظم بود. مثلاً رأس ساعت ده صبح و دوازده شب تمام می‌شد. اوج باد در ساعت پنج عصر بود. شدت باد به اندازه‌ای بود که اگر فرضاً با ماشین در مسیر مخالف باد حرکت می‌کردی، کاپوت ماشین را بلند می‌کرد. یکی از افسرها کم مانده بود تصادف کند. باد کاپوت ماشینش را بلند کرده و به شیشه کوبیده بود و آن را خرد کرد. در مدتی که باد می‌وزید مارها از لانه‌هایشان بیرون نمی‌آمدند. از آبان ماه تا آخر اسفند هم باد نمی‌وزید، اگر هم می‌وزید، خیلی آهسته بود. البته سال‌ها قبل فرانسوی‌ها در هنگام ساخت سد منجیل، منطقه را چندین بار به طور کامل سمپاشی کرده و اکثر مارها و رُتیل‌ها را کشته و نابود کرده بودند. وقتی ما در پادگان بودیم، خبر چندانی از مار و رُتیل نبود.

در تابستان‌ها باد منجیل برای مردم ساکن آن نواحی یک نعمت بود. منجیل پشه‌های خیلی ریزی داشت که نیش بدی داشتند و به صورت کپه‌ای و دسته جمعی حرکت می‌کردند و یک دفعه یک کپه از آن‌ها به سر و صورت آدم می‌خورد. باد آن پشه‌های موذی را پراکنده می‌کند. وقتی باد نبود ما از دست این پشه‌های سمج و مزاحم مصیبت داشتیم.

فرمانده ترابری یا موتوری گردان مسئولیت تعمیر و نگهداری کل وسایط نقلیه گردان را به عهده داشت. بیش از صد دستگاه انواع ماشین داشتیم. نزدیک سی نفر هم کادر تعمیراتی من بودند. البته سرباز هم داشتیم. آن اوایل ماشین‌های امریکایی چون ریو و جیپ و لیز داشتیم.

اما بعدها ارتش از شوروی سابق ماشین خرید و ما صاحب خودروهای روسی مثل زیل، اوآز و جیپ فرماندهی و ... شدیم. برای تعمیر موتورهای روسی مرا به پادگان جی تهران فرستادند و خود روس‌ها به من آموزش‌های لازم را در زمینه تعمیرات ردۀ 3 موتورهای روسی دادند.

آن زمان دشمن اصلی ایران شوروی بود. به همین دلیل گردان ما که در منجیل بود، همیشه در گروهان آماده رزم را در پادگان‌های «نقله بر» و «امامزاده هاشم» مستقر کرده بود. پادگان نقله بر بین شهر رشت و منجیل بود. آنجا به اصطلاح خط مقدم ما با کشور شوروی سابق بود.

آن مسیر و جاده آن، تنها مسیر زمینی‌ای بود که اگر ارتش سرخ شوروی می‌خواست به ایران حمله کند، مجبور به عبور از آن بود. به همین دلیل هم کل جاده را چاله‌های خرج کنده بودند تا در صورت حمله احتمالی، جاده را خرج گذاری کرده و با مواد منفجره، منهدم و مسدود کنند. این طرف کوه و آن طرف هم رودخانه است، اگر جاده بسته می‌شد، تانک‌ها، نفربرها و کامیون‌های دشمن نمی‌توانستند به راحتی عبور کنند و خودشان را به قزوین و تهران برسانند. ضمناً در سینه بالای کوه اطراف جاده، مکان‌هایی برای استقرار توپ، خمپاره، تیربار و تفنگ 106 با بتن تعبیه شده بود.

این سنگرها حتی در برابر بمب اتم هم مقاوم بودند.

ایران جزو پیمان «سنتو» بود که در آن ترکیه و پاکستن هم عضو بودند. آمریکایی‌ها هم ایران با شوروی سابق مرز طولانی داشت، ارتش ایران را آماده رویارویی نظامی با شوروی کرده بودند. نیروی زمینی ایران در صورت حلمه احتمالی شوروی، می‌توانست به مدت زیادی مقاومت کند. آمریکایی‌ها تدابیر و تدارکات لازم را در این زمینه اندیشیده و فراهم کرده بودند.

پایان قسمت یازدهم

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل سوم- قسمت دوازدهم

در سال 1348 تنشی بین ایران و عراق ایجاد شد. عراق ادعا کرده بود اروندرود یک رودخانه عراقی است و هر کشتی که با پرچم ایران قصد عبور از آن را داشته باید، باید حق عبور و عوارض به عراق بدهد! من در منجیل بودم که خبر درگیری‌های مرزی را شنیدم.

پس از مدتی بخشی از گردان 144 را از منجیل به مهران بردند و در سنگرهای مرزی مستقر کردند. من هم هرماهشان بودم. یادم است بلندگو مرتب اعلام می‌کرد: «هر آن ممکن است جنگ شروع بشود.»

ما با تمام توان و مهماتمان آماده نبرد با دشمن بودیم. من هنوز ستوان یک بودم. الان چیز زیادی از آن درگیری یادم نمانده است. در همان روزها بود که شنیدیم فرمانده نیروی دریایی ایران سوار کشتی تشریفاتی به نام «ابن سینا» می‌شود و از خور عبدالله وارد اروندرود شده و تا آخرین نقطه بندر خرمشهر حرکت می‌کند. او بر روی عرشه کشتی و پای میله پرچم ایران می‌ایستد و از قبل اعلام کرده بود اگر از طرف عراق یک فشنگ به طرف کشتی شلیک بشود، اعلان جنگ به ایران خواهد بود و ارتش ایران از زمین، دریا و هوا به خاک عراق حمله خواهد کرد.

عراقی‌ها هم هیچ عکس‌العملی از خود نشان ندادند. با قدرت نمایی ایران، عراقی‌ها حساب کار دستشان آمد و چند سال بعد هم مجبور شدند پای میز مذاکره بنشینند و قراداد 1975 الجزایر را امضا کنند. قراردادی که اروندروز را مرز مشترک ایران و عراق معرفی کرد.

در بهمن ماه 1349 بود که خبر رسید عده‌ای از اشرار در سیاهکل منطقه را ناامن کرده‌اند. بعدها بود که فهمیدم گروهی به نام «سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران» در روستای سیاهکل دست به قیام مسلحانه زده‌اند وپاسگاه سیاهکل را خلع سلاح کرده‌اند. برای سرکوب شورشیان به چند واحد از نیروهای پیاده نیروی زمینی مأموریت دادند. نیروها را با هلی‌کوپتر به حوالی سیاهکل بردند. افسران اطلاعات با هلی‌کوپتر شورشیان کمونیست‌ را در کوه‌های پر از برف شناسایی کردند و به واحدهای عملیاتی خبر دادند.

ضمناً از دیدبان‌های خمپاره‌انداز هم در هلی کوپتر حضور داشتند تا برای تصحیح تیر بتوانند گرا بدهند. شورش در کمتر از چند روز سرکوب شد و با کمک مردم سیاهکل و روستاهای اطراف، عده‌ای از شورشیان کشته و بقیه هم دستگیر شدند.

من از اواسط 1343 تا اواخر 1350 تقریباً به مدت تقریبی هشت سال در پادگان منجیل در نیروی زمینی ارتش خدمت کردم. در همین زمان ستوان یک شدم. از این دوره خاطره خاصی در ذهنم نمانده است. فقط یادم است که یک بار یکی از ماشین‌های ما در جاده رشت به منجیل تصادف شدیدی کرد که خوشبختانه تلفات نداشتیم، اما ماشین خسارت زیادی دید.

در سال 1348 با دختردایی‌ام پروین دخت اصلانیان نامزد کردم. نامزدم در تهران زندگی می‌کرد. ما اوایل مهرماه 1349 ازدواج کردیم. مدتی تهران بودیم و بعد به منجیل رفتیم و در یکی از منازل سازمانی که مخصوص افسران بود، مستقر شدیم. اما بیش از یک سال در منجیل نماندیم و اواخر سال 1350 گردان 144 منجیل کلاً به تهران منتقل شد. من و همسرم هم به تهران رفتیم.

در فاصله سال‌های 1351 تا 1353 در تهران، پادگان عشرت آباد و در تیپ یک از لشکر یک خدمت کردم و در این مدت فرمانده گروهان ارکان بودم. از اواخر دهه چهل شمسی شمار مستشاران امریکایی در ارتش ایران به طور بی‌سابقه‌ای افزایش یافت.

البته بیتر در نیروی دریایی و نیروی هوایی. در نیروی زمینی، مستشاران امریکایی بیشتر در ستاد خدمت می‌کردند و غالب طرح‌های عملیاتی را آن‌ها برای نیروی زمینی ایران برنامه‌ریزی می‌کردند. امور آموزشی هم زیر نظرشان بود. در مانورها هم می‌آمدند و بازدید می‌کردند.

اوایل سال 1353 در منطقه دشت علی آباد تهران یک مانور مشترک بزرگ بین لشکر 21 نیروی زمینی و هوایی داشتیم. من سروان و فرمانده گروهان بودم، با توپخانه، تانک وهواپیما به دشمن فرضی حمله و با فشنگ جنگی شلیک می‌کردیم. مانور بزرگ و خوبی بود.

در یکی از روزهای مانور شاه همراه با انور سادات، رئیس جمهور وقت مصر، آمدند و از مانور بازدید کردند.

پایان قسمت دوازدهم

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل سوم- قسمت سیزدهم

. مستشاران آمریکایی هم برای بازدید آمده بودند. انورسادات به شدت تحت تأثیر قدرت نظامی ارتش ایران قرار گرفت. این مانور در خلیج فارس هم بازتاب خوبی داشت و کشورهای حوزه خلیج فارس را متوجه قدرت و توان نیروی زمینی ایران کرد. آن سال‌ها ایران قدرت اول دریایی خلیج فارس و دریای عمان بود. البته ارتش و نیروی زمینی ایران در منطقه خوزستان هم سالانه دو مانور اجرا می‌کردند. درآن منطقه لشکر 92 زرهی اهواز مستقر بود که در مانورها شرکت می‌کرد؛ یکی در تابستان و دیگری زمستان. عراق در غرب و جنوب ایران، از دشمنان ما به شمار می‌رفت و از اواخر دهه چهل چند درگیری مرزی هم پیش آمده بود که تعدادی از نیروهای طرفین کشته، زخمی و اسیر شده بودند.

مدتی بود که سروان شده بودم و باید درجه سرگردی می‌گرفتم. برای ارتقای درجه از سروانی به سرگردی، باید دوره عالی پیاده را طی می‌کردم. این بود که در شهریورماه 1353 برای طی دوره عالی به مرکز پیاده در شیراز منتقل شدم. ده سال پیش در همان مرکز دوره مقدماتی دیده بودم و حالا دوره عالی را می‌دیدم.

مهرماه همان سال دوره آموزش‌های نظری و عملی ما شروع شد. درس‌ها برای فرماندهی گردان و تیپ بود و درس‌هایم هم درباره عملیات ستاد، تاکتیک‌های رزم روزانه، شبانه و مرکب، توپخانه لشکر و تیپ‌ها، فرماندهی، لُجستیک، تدارکات، مخابرات و جنگ‌های الکترونیک و ... استادان هم از افسران عالی‌رتبه ارتش بودند. یکی از آن‌ها سرهنگ کلارستاقی بود که من ده سال قبل هم شاگردش بودم. استادان همه باسواد در خارج از کشور تحصیل کرده و مسلط به دروس بودند.

یکی از درس‌هایی که به طور نظری و عملی آموختیم، پیش بردن ستون نفرات و تجهیزات در اوضاع جنگی و در منطقه تحت پوشش توپخانه دشمن بود. باید یاد می‌گرفتیم چگونه ستون را بدون جلب توجه دشمن، به خط مقدم درگیری پیش ببریم و آنجا مستقر کنیم. از این تجربه بعدها خوب استفاده کردم که جای خودش شرح آن را خواهم داد. رزم و عملیات صحرایی هم داشتیم که معمولاً دو تا سه روز ادامه داشت.

آنچه خوانده بودیم را باید عملی اجرا می‌کردیم.

خردادماه 1354 بود و اواخر دوره ما در دانشکده پیاده شیراز و من باید امتحان سروانی به سرگردی می‌دادم. در شیراز قرعه به نام من افتاد که بروم و در لشکر رضائیه (ارومیه) امتحان بدهم. فرمانده این لشکر، سرلشکر صانعی بود. قبلاً زمانی که سرتیپ و فرمانده تیپ بود، فرمانده خودم بود. به خوبی او را می‌شناختم؛ افسری سختگیر ولی متبحر و باسواد بود.

آن موقع دو دختر داشتم. یکی پریسا، که آبان 1350 و دیگری پریا در اردیبهشت 1352 متولد شده بود. هر دو کودک بودند. برایم سخت بود که از شیراز به رضائیه بروم و امتحان بدهم.

هر طور بود خانواده‌ام را برداشتم و رفتیم رضائیه. راه طولانی و خسته کننده بود اتاقی در باشگاه افسران گرفتم و فردای آن روز خودم را به لشکر معرفی کردم.

همان روزی که برای معرفی خودم به لشکر ارومیه رفته بودم، تازه گردانی از این لشکر از جولان برگشته بود. فرمانده این گردان سروان عزیز هوشنگی بود. لشکر برای تقدیر از این گردان صبحگاه عمومی گذاشته بود. گردان آمد و با تمام تجهیزات رژه رفت و چقدر عالی هم رژه رفت.
برای آزمایش ما چند نفر، یک تیپ از لشکر رضائیه با تجهیزات و مهمات و پرسنل آماده حرکت شدند. من به عنوان اولین نفر آماده آزمایش به فرماندهی گردان یک تیپ یک لشکر رضائیه منسوب و عهده‌دار فرماندهی آن شدم. آزمایش از همین جا شروع شد. من فرمانده گردان در قالب یک تیپ آماده دریافت دستور عملیاتی از فرماندهی تیپ شدم. عملیات کلاً در پنج مرحله و به مدت سه شبانه روز به طور عملی انجام شد. با دریافت دستور عملیاتی از فرمانده تیپ عملیات آغاز شد و مراحل پشت سر هم انجام و در پایان روز سوم خاتمه پذیرفت.




بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل سوم- قسمت سیزدهم

. مستشاران آمریکایی هم برای بازدید آمده بودند. انورسادات به شدت تحت تأثیر قدرت نظامی ارتش ایران قرار گرفت. این مانور در خلیج فارس هم بازتاب خوبی داشت و کشورهای حوزه خلیج فارس را متوجه قدرت و توان نیروی زمینی ایران کرد. آن سال‌ها ایران قدرت اول دریایی خلیج فارس و دریای عمان بود. البته ارتش و نیروی زمینی ایران در منطقه خوزستان هم سالانه دو مانور اجرا می‌کردند. درآن منطقه لشکر 92 زرهی اهواز مستقر بود که در مانورها شرکت می‌کرد؛ یکی در تابستان و دیگری زمستان. عراق در غرب و جنوب ایران، از دشمنان ما به شمار می‌رفت و از اواخر دهه چهل چند درگیری مرزی هم پیش آمده بود که تعدادی از نیروهای طرفین کشته، زخمی و اسیر شده بودند.
مدتی بود که سروان شده بودم و باید درجه سرگردی می‌گرفتم. برای ارتقای درجه از سروانی به سرگردی، باید دوره عالی پیاده را طی می‌کردم. این بود که در شهریورماه 1353 برای طی دوره عالی به مرکز پیاده در شیراز منتقل شدم. ده سال پیش در همان مرکز دوره مقدماتی دیده بودم و حالا دوره عالی را می‌دیدم.

مهرماه همان سال دوره آموزش‌های نظری و عملی ما شروع شد. درس‌ها برای فرماندهی گردان و تیپ بود و درس‌هایم هم درباره عملیات ستاد، تاکتیک‌های رزم روزانه، شبانه و مرکب، توپخانه لشکر و تیپ‌ها، فرماندهی، لُجستیک، تدارکات، مخابرات و جنگ‌های الکترونیک و ... استادان هم از افسران عالی‌رتبه ارتش بودند. یکی از آن‌ها سرهنگ کلارستاقی بود که من ده سال قبل هم شاگردش بودم. استادان همه باسواد در خارج از کشور تحصیل کرده و مسلط به دروس بودند.

یکی از درس‌هایی که به طور نظری و عملی آموختیم، پیش بردن ستون نفرات و تجهیزات در اوضاع جنگی و در منطقه تحت پوشش توپخانه دشمن بود. باید یاد می‌گرفتیم چگونه ستون را بدون جلب توجه دشمن، به خط مقدم درگیری پیش ببریم و آنجا مستقر کنیم. از این تجربه بعدها خوب استفاده کردم که جای خودش شرح آن را خواهم داد. رزم و عملیات صحرایی هم داشتیم که معمولاً دو تا سه روز ادامه داشت. آنچه خوانده بودیم را باید عملی اجرا می‌کردیم.

خردادماه 1354 بود و اواخر دوره ما در دانشکده پیاده شیراز و من باید امتحان سروانی به سرگردی می‌دادم.

در شیراز قرعه به نام من افتاد که بروم و در لشکر رضائیه (ارومیه) امتحان بدهم. فرمانده این لشکر، سرلشکر صانعی بود. قبلاً زمانی که سرتیپ و فرمانده تیپ بود، فرمانده خودم بود. به خوبی او را می‌شناختم؛ افسری سختگیر ولی متبحر و باسواد بود.

آن موقع دو دختر داشتم. یکی پریسا، که آبان 1350 و دیگری پریا در اردیبهشت 1352 متولد شده بود. هر دو کودک بودند. برایم سخت بود که از شیراز به رضائیه بروم و امتحان بدهم. هر طور بود خانواده‌ام را برداشتم و رفتیم رضائیه. راه طولانی و خسته کننده بود اتاقی در باشگاه افسران گرفتم و فردای آن روز خودم را به لشکر معرفی کردم.

همان روزی که برای معرفی خودم به لشکر ارومیه رفته بودم، تازه گردانی از این لشکر از جولان برگشته بود. فرمانده این گردان سروان عزیز هوشنگی بود. لشکر برای تقدیر از این گردان صبحگاه عمومی گذاشته بود. گردان آمد و با تمام تجهیزات رژه رفت و چقدر عالی هم رژه رفت.

برای آزمایش ما چند نفر، یک تیپ از لشکر رضائیه با تجهیزات و مهمات و پرسنل آماده حرکت شدند. من به عنوان اولین نفر آماده آزمایش به فرماندهی گردان یک تیپ یک لشکر رضائیه منسوب و عهده‌دار فرماندهی آن شدم. آزمایش از همین جا شروع شد.

من فرمانده گردان در قالب یک تیپ آماده دریافت دستور عملیاتی از فرماندهی تیپ شدم. عملیات کلاً در پنج مرحله و به مدت سه شبانه روز به طور عملی انجام شد. با دریافت دستور عملیاتی از فرمانده تیپ عملیات آغاز شد و مراحل پشت سر هم انجام و در پایان روز سوم خاتمه پذیرفت.



بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل سوم و چهارم - قسمت چهاردهم

در ارتش و نیروی زمینی چند نوع آماده‌باش وجود داشت که عبارت بودند از: آماده باش کبک، آماده باش کبوتر، آماده باش پلنگ و آماده باش شیر. در آماده باش شیر، لشکر، تیپ یا گردان باید محلی که در آن است ترک کند و به محل دیگری برود و آماده درگیری با دشمن بشود.

من پیش از این در مانورهای بسیاری شرکت کرده بودم و همه چیز را مثل کف دستم می‌شناختم، اما چون باید «امتحان» می‌دادم، اضطراب و استرس خاصی داشتم که البته طبیعی بود و همه افرادی که مثل من امتحان داده بودند، چنین وضعیت روحی را تجربه کرده بودند.

گردان تجهیزات و بار و بُنه را گرفت و به طرف محل اولیه استقرار حرکت کرد. در محل استقرار دستورالعمل عملیاتی از طرف فرماندهان لشکر و تیپ به من داده شد. دستورالعمل را خواندم و با اساس آن طرح عملیات را ریختم و وارد عمل شدم. عملیات پنج مرحله داشت. مرحله اول حرکت به طرف لبه جلویی منطقه نبرد، مرحله دوم تک روزانه یا شبانه و مرحله سوم موضع دفاعی بود. مراحل چهار و پنجم را هم مو به مو عمل کردم.

در این سه روز عملیات، سختی و استرس کشیدم. اما هر طور بود تحمل کردم، چون برای خودم هم آزمایش و امتحان خوبی بود و توانم را در فرماندهی گردان آزمودم. مانور که تمام شد نفس راحتی کشیدم.

به باشگاه افسران برگشتم و منتظر دوستانم شدم تا آن‌ها هم امتحان بدهند. در کل حدود هشت تا ده روز در رضائیه بودیم و بعد به شیراز برگشتیم.

دوره عالی افسری در دانشکده پیاده شیراز یک سال طول کشید. در این یک سال مرحله اول زندگی کار و خدمت من در ارتش و نیروی زمینی به پایان رسید و مرحله دوم آغاز شد.

فصل چهارم

اواخر مرداد یا اوایل شهریور 1354، یعنی در اواخر دوره‌ام در دانشکده پیاده در شیراز از رتبه‌بندی علمی و تقسیم شدیم. لشکر یک مرکز در تهران، افسرانی را که خودش به شیراز اعزام کرده بود برای خدمت می‌خواست. قرار بود من هم به تهران و لشکر یک برگردم.

یک روز افسری با کلاه بره سبز و لباس پلنگی آمد و به دانشکده پیاده در شیراز.

او سرگرد جهانبانی از نیروی دریایی بود. برای گردان تکاوران نیروی دریایی، داوطلب می‌خواست. کنجکاو شدم. رفتم و با ایشان صحبت کردم.

گفت: «گردان تکاوران در نیروی دریایی یک واحد جدیدالتأسیس است،

چیزی شبیه سازمان «مورین» در انگلستان. یک نیروی واکنش سریع است در نیروی دریایی ایران. این واحد در سال 1348 پایه‌گذاری شده اما عملاً سال 1352 آموزش خود را شروع کرده و محل استقرارش هم در پادگان منجیل است. ما چند افسر و درجه‌دار را به انگلیس فرستاده‌ایم که دوره دیده‌اند و برگشته‌اند و امور آموزشی این یگان را به عهده دارند.»

سرگرد جهانبانی آمده بود تا چند افسر در حد فرماندهی گردان را انتخاب بکند و با خودش برای تشکیلات گردان تکاوران به منجیل ببرد. من از دوران خدمتم در منجیل خاطرات خوشی داشتم. ضمناً دلم می‌خواست در زمینه گردان تکاوران هم تجربه تازه‌ای داشته باشم.

این بود که داوطلب ورود به گردان تکاوران نیروی دریایی شدم.

تکاوران نیروی واکنش سریع و رزمی بودند که با ورزیدگی جسمی و آموزش‌های سختی که می‌دیدند، از چابکی و توان خاصی برخوردار می‌شدند و توان رزمی بالایی داشتند. آموزش‌های زیاد و متنوعی چون چتربازی، غواصی، رزم در صحرا، عملیات در کویر، رزم در جنگل و کوهستان، عبور از رودخانه، قایقرانی در دریا، پیاده شدن از هلی‌کوپتر و ناو جنگی، پیاده شدن در ساحل، شناسایی ساحل، انفجارات، جنگ در شهر و سرکوب شورش و اغتشاش‌های شهری می‌دیدند و آبدیده می‌شدند. این آموزش‌ها هم به صورت انفرادی بود هم جمعی و عمومی.

این نیروی واکنش سریع را شاه برای حضور پررنگ ایران در خلیج‌فارس، دریای عمان و اقیانوس هند می‌خواست.

من از ابتدای دوره افسری دلم می‌خواست در یک واحد رزمی و عملیاتی حضور داشته باشم و متوجه شدم تکاوران همان واحدی است که می‌خواستم. این بود که داوطلب شدم.

حدود 48 افسر داوطلب شدیم و قرار شد در یک آزمون عملی ورزشی و یک مصاحبه شرکت کنیم. در همان پادگان باغ تخت شیراز یک اردوی سخت عملی برای ما گذاشتند. همیشه ورزش می‌کردم و در طول این سال‌ها آمادگی جسمی خودم را حفظ کرده بودم. از ورزش‌هایی چون بارفیکس، شنای سوئدی، بشین پاشو، دراز و نشست و یک دویدن پنج مایلی امتحان گرفتند که همه را قبول شدم. چند نفری در این مرحله افتادند و قبول نشدند. پذیرش نهایی بعد از مصاحبه حضوری اعلام می‌شد.



خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

قسمت پانزدهم

پس از امتحان ورزش، نوبت به مصاحبه حضوری رسید. مصاحبه با حضور سرگرد جهانبانی و یک عده افسران رنجر مرکز پیاده شیراز انجام می‌شد. روز پنجشنبه بود که امتحان ورزش من تمام و قرار شد دوشنبه هفته بعد مصاحبه انجام شود.

رفتم منزل. در یکی از محلات شهر شیراز یک منزل ویلایی یک طبقه اجاره کرده بودم و حیاط و دیوار خانه پر از گیاه و عشقه بود. جای دلپذیر و مناسبی بود. به خانه که رفتم، برق خانه یک دفعه قطع شد.

کنتور در حیاط بود. رفتم برق را وصل کنم. دور کنتور را گیاه گرفته بود و تا دستم را داخل کنتور بردم، یک دفعه تعداد زیادی زنبور ریختند رویم. یک زیر پیراهن و شلوار تنم بود. زنبورها ریختند روی سر و صورتم نیش زدند. با دو خودم را به داخل خانه رساندم. همسرم هم که هراسان شده بود، به کمکم آمد. تا زنبورها را دور کردیم، نیش مفصلی خوردم و تمام سر و صورت و گردن و سینه و حتی دست هایم را زنبور نیش زده بود. چند ساعتی تحمل کردم. صورتم ورم کرده بود، طوری که چشمانم به زحمت باز می‌شد.

ساعت حدود هفت یا هشت شب بود که احساس کردم دارد سرم گیج می‌رود و حالت تهوع دارم. رفتم بیمارستان. دکتر آمد و معاینه‌ام کرد و گفت: «خوب کاری آمدی، و گرنه دچار مشکل می‌شدی! زنبورها خیلی مسمومت کرده‌اند!»

چند آمپول به من زد و مقداری هم قرص و دارو داد. اواخر شب بود که به خانه برگشتم. جمعه و شنبه را در خانه خوابیدم و استراحت کردم. صورت و گردنم چنان ورم کرده بود که غبغب آورده بودم.

چشمانم به زور باز می‌شد. در آیینه که خودم را دیدم، به وحشت افتادم. حسابی از ریخت و قیافه افتاده بودم. با همان وضع و قیافه به دانشکده رفتم. بچه‌ها وقتی مرا دیدند علت را پرسیدند.

ماجرا را گفتم. یکی از افسرها گفت: «جناب سرگرد جهانبانی اگر تو را با این وضع ببیند، قبولت نمی‌کند!»

- چرا؟

- فکر نمی‌کنم قبول کند.

اما رفتم. سرگرد جهانبانی هم مرا دید و رفت. اما به یکی از افسران رنجر گفته بود: «این از آن آدم‌های شروراست! دوره ما خیلی سخت است، با مربی‌ها درگیر می‌شود!»

و آن افسر گفته بود: «جناب سرگرد! دعوا نکرده، زنبور او را به این روز انداخته!»

هر طور بود مرا برای مصاحبه قبول کردند. رفتم و نشستم و شروع کردند به پرسیدن. اما آخرین سوالی که از من کردند هیچ وقت از یاد نمی‌برم.

ناخدا پرسید: «اگر در دفاعاز یک منطقه بسیار حساس در حلقه محاصره دشمن بیفتی و از طرف واحد خودی هم کمکی به تو نرسد و دشمن تو را تحت فشار سنگین قرار بدهد و ضمناً تو را تطمیع هم بکند، تو چه می‌کنی؟»

کمی فکر کردم و گفتم: «جناب ناخدا! جواب نستعلیق و کلیشه‌ای بدهم یا جواب حقیقی؟»

- نه! جواب حقیقی بده!

- جواب کلیشه‌ای این است که بگویم: نه، تطمیع نمی‌شوم! ولی تا آدم در موقعیت قرار نگیرد، نمی‌تواند تصمیم بگیرد. درست مثل ماجرای سپهبد فرخ نیا!

ماجرای تیمسار سپهبد هم چنین بود که شاه سپهبد فرخ‌نیاز را فرمانده ژاندارمری کرده بود تا جلوی ارتشا و دزدی در ژاندارمری ایران را بگیرد، اما کمی بعد گند خودش هم بالا آمد و به جرم دزدی و ارتشا بازداشت و زندانی شد. گفتم: «شاهنشاه آریامهر ایشان را به این کار گذاشتند تا جلوی دزدی‌ها را در ژاندارمری بگیرد، اما خودش گیر افتاد! من هم تا در آن موقعیت قرار نگیرم، نمی‌دانم می‌خواهم چه کنم!»

جواب را پسندید و در مصاحبه هم قبول شدم. از مجموع 48 نفر داوطلب، تنها شش نفر قبول شدیم، من، محمدرضا خلیل زاده، سعید یزدانی، داریوش ضرغامی، رحمان بابازاده و اشکبوس محمدیان.

مقر تکاوران نیروی دریایی در منجیل بود. من و دوستان همدره‌ام، پس از یکی دو هفته استراحت، اوایل مهر 1354 به منجیل رفتیم و خودمان را به فرمانده تکاوران معرفی کردیم. دوره تکاوری عملاً از سال 1352 در نیروی دریایی ایران راه افتاده بود. البته اصل این دوره از سال 1348 شروع شده بود. اما تا مربی‌ها و آموزش دهندگان به انگلستان رفته و دوره‌های لازم را دیده و برگشته بودند، چندسالی طول کشیده بود. سازمان و اساس تیم تکاوران نیروی دریایی ایران نیز همانند سازمان مورین انگلستان بود. همه دروس و آموزش‌ها هم بر همان پایه بود.

پایان قسمت پانزدهم

خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

قسمت شانزدهم

دوره‌های مقدماتی تکاوری در ایران برای افسران ودرجه‌دارانی که قبلاً دوره‌های آموزش نظامی را در ارتش یا در نیروی دریایی دیده بودند و عموماً نظامی بودند، کوتاه مدت و حدود 36 هفته بود؛ ولی برای پرسنلی که قبلاً غیرنظامی بوده و مستقیم به استخدام تکاوران در می‌آمدند حدود دو سال بود. دوره مشکل و طاقت‌فرسایی بود. البته این دوره برای افسران و درجه‌دارها بیشتر شامل ورزیدگی و مقاومت جسمانی بود چرا که قبلاً دوره‌های نظامی‌گری را طی کرده بودند و در حقیقت برای مقاومت در عملیات در وضعیت سخت و بحرانی باید ورزیدگی لازم را احراز می‌کردند.

سال 1354 که وارد دوره تکاوری نیروی دریایی شدم، حدود 36 سال داشتم. با وجود این، با نشاط در همه ورزش‌ها و تمرین‌های بدنی ودوره‌های سخت عملی شرکت می‌کردم. حداقل روزی پنج تا نه مایل می‌دویدیم. تازه پس از چهارده- پانزده کیلومتر دویدن، نرمش، شنای سوئدی و بارفیکس شروع می‌شد که حسابی شیره آدم را می‌کشید! عبور از موانع هم بود که کار دشواری بود.
آخرین مرحله آموزشی ما سی مایل دویدن بود. یعنی پنجاه و چند کیلومتر! آن هم با کل تجهیزات انفرادی شامل کلاه آهنی، کوله پشتی، قمقمه، فانوسقه، سرنیزه، تفنگ و پوتین.

از روی سد سفیدرود تا نزدیکی زنجان دویدیم. ساعت پنج و نیم صبح شروع کردیم به دویدن و حوالی ساعت دوازده ظهر سی مایل را طی کرده بودیم.

دوره ما با 65 نفر شروع شد و در پایان حدود 30 نفر باقی ماندند. دیگران دوره را رها کردند و رفتند. در دوره آموزشی من حدود 18 کیلو وزن کم کردم. پس از طی ایندوره سخت و طاقت‌فرسا در اسفند 1354 موفق به دریافت کلاه سبز تکاوری شدم و دیگر افسر تکاور نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی ایران محسوب می‌شدم.

پس از پایان دوره، در همان پادگان منجیل ماندم و به عنوان فرمانده پشتیبانی مرکز آموزش تکاوران نیروی دریایی مشغول شدم.

فرمانده تکاوران ناخدا رضا دهقان بود که اولین افسر تکاور در ایران به شمار می‌رفت. افسر غواص بود که در انگلستان دوره دیده و کلاه سبز گرفته بود. در پادگان ما دو نفر مستشار انگلیسی (یکی سرگرد و دیگری درجه دار) بودند که در کارهای آموزشی و برنامه‌نویسی به ما کمک می‌کردند.

ناخدا داریوش ضرغامی، که همدوره‌ای من بود، رئیس بخش آموزش تکاوران بود. کتاب‌های لازم را از انگلستان وارد می‌کردند و مترجمان آن کتاب‌ها را از انگلیسی به فارسی ترجمه می‌کردند. همه متون آموزشی تکاوران از انگلستان می‌آمد. ضمناً یزدانی، محمدیان و بابازاده هم به بندر بوشهر و منطقه دوم دریایی منتقل شدند.


آنجا تازه گردان تکاوران تشکیل شده بود. اولین نیروهای تکاور را در منجیل سال 1352 جذب کرده بودند که سال 1354 دوره آموزش آن‌ها تمام شده و وارد خدمت در گردان بوشهر شده بودند.

تا اواسط سال 1355 در منجیل مانده و خدمت کردم.

مهرماه سال 1355 قرار شد برای طی دوره عالی فرماندهی به انگلستان اعزام شوم. انگلستان سالانه دوره‌هایی در زمینه فرماندهی عالی داشت که از 32 تا 35 کشور دنیا افسر می‌گرفت.

ارتش ایران مرتب به این دوره افسر اعزام می‌کرد.

افسری که آمد و جانشین من در منجیل شد یک سال از من ارشدتر بود. در یک سال و نیمی که در واحدم کار کرده بودم، شناخت خوبی نسبت به توانایی‌ها و ضعف‌های پرسنل زیردستم پیدا کرده بودم. برای همین پس از مراسم معارفه آن افسر، یک جلسه خصوصی و دو نفره برایش گذاشتم و همه زیر و بم‌های کار و ضعف و قوت نیروهایی را که با آن‌ها کار می‌کردم به او گفتم. دلم می‌خواست کارش را با اقتدار شروع کند. مثلاً به او گفتم: «فلان پرسنل خیلی مسئولیت‌شناس و خودکار است، اما فلانی زیرکار دررو است و باید مواظبش باشی و از او کار بکشی!» او هم همه موارد را نوشت اما فردای همان روز با کمال تعجب دیدم که درست عکس آن چه که به او گفته‌ام عمل می‌کند!

در دوره دبیرستان و دانشکده زبان فرانسه خوانده بودم و برای اعزام به انگلستان باید زبان و ادبیات انگلیسی یاد می‌گرفتم. نیروی دریایی برای من و جمعی از افسران ایرانی دیگر، در تهران در خیابان بهار، دوره‌های فشرده آموزش زبان انگلیسی گذاشت. دوره خوبی بود و من با تلاش زیادی که کردم، وضع زبان انگلیسی خودم را تا اندازه زیادی بهبود بخشیدم.

پایان قسمت شانزدهم

خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

قسمت ;هفدهم

آن سال از تکاوران و نیروی دریایی ایران برای شرکت در این دوره مخصوص، تنها من به انگلستان اعزام شدم. در شهر بکنس‌فیلد، که نزدیک لندن بود، ساکن شدیم. خانه‌ای آنجا گرفتم و خانواده‌ام را مستقر کردم.

دو دخترم هم در همان شهر به مهدکودک رفتند. مهد کودک آن‌ها نزدیک خانه بود، طوری که پیاده می‌رفتند و برمی‌گشتند.

ما از 32 کشور اعزام شده بودیم. بیش از صد افسر از کشورهای مختلف جهان دور هم جمع شده بودیم. از کشورهای عربی هم عده زیادی آمده بودند. البته از کشورهایی مانند امریکای لاتین، استرالیا، فرانسه، اسکاتلند و خود انگلستان هم حضور داشتند. مردهای اسکاتلندی دامن می‌پوشیدند که برای من جالب بود. سه- چهار ماه اول در همان شهر بکنس فیلد انگلیسی آموختیم. در همان وقت صدام حسین هم از عراق به انگلستان و شهری که ما در آن بودیم آمده بود و دوره اطلاعات می‌دید.

یک سروان عراقی همدوره من بود. او به من گفت که صدام آمده و دارد دوره اطلاعات می‌بیند. یک بار هم او را نشانم داد و گفت این صدام حسین است! وقتی به زبان انگلیسی مسلط شدیم، آموزش‌های اصلی شروع شد.

برای آموزش‌های اصلی دوره عالی فرماندهی از شهر بکنس فیلد به بندر اگستر رفتیم. مانورهای دریایی هم در بندر پلیموت انجام می‌شد. ما را روی ناو هواپیمابر هم بردند. در آنناو همه چیز بود، از هلی کوپتر و هواپیما تا تانک و توپخانه. طبقه زیرین ناو هم مرکز تعمیرات تانک بود.

در این مانور ما یک گردان تکاور را باید در ساحل دشمن پیاده می‌کردیم. مانور سنگینی بود حدود 45 روز روی آن ناو بودیم. در ساحل هم مانور «ش.م.ر.» (شیمیایی، میکروبی و رادیواکتیو) انجام دادیم.

در انگلستان دوره‌های تئوری و عملی کاملی گذارندیم. در چند مانور صحرایی و دریایی مشترک شرکت کردیم که برایم جالب و آموزنده بود. در بخش عملی از فاصله ده متری، انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره را دیدیم. در دل کوه یک تونل بزرگ کنده و یک محفظه شیشه‌ای برای دیدن ترکش گلوله‌ها تعبیه شده بود.

منطقه ترکش گلوله‌ها را کنار منبع آب، آدمک چوبی، آدمک لاستیکی، کامیون، ساختمان و ... قرار داده بودند. جلوی محوطه هم شیشه‌های کلفت ضد انفجار کشیده بودند. من با چشمان خودم انفجار گلوله توپ 105 میلی‌متری را دیدم. همچنین عبور از میدان مین را هم عملاً تجربه کردیم. فقط به جای مین، چاشنی زیر پایمان منفجر می‌شد.

در انگلستان یک افسر انگلیسی با درجه سروانی را به عنوان افسر راهنما در اختیارم گذاشته بودند که همه جا همراهم بودم و در درس‌ها یا موارد دیگر کمکم می‌کرد، اما فارسی بلند نبود اگر درسی را خوب یاد نمی‌گرفتم، برایم چند بار تشریح می‌کرد تا یاد بگیرم. حتی در مهمانی‌ها هم همراهم بود.

افسر انگلیسی دیگری به نام میجر وورد هم همدوره‌ای‌ام بود. وورد آدم مرموزی بود. خودش ادعا می‌کرد زبان فارسی را نمی‌داند، اما بعدها فهمیدم در شیراز بوده و در دانشگاه پهلوی شیراز، زبان و ادبیات فارسی خوانده است.


دوره که تمام شد از طرف فرمانده دانشکده دوره عالی فرماندهی، که سرلشکر (میجر جنرال) هم بود، مهمانی خداحافظی گذاشتند. مهمانی بزرگ و مجللی بود. در آن مهمانی شام اتفاق جالبی افتاد. وارد سالن که شدم دیدم میزها را چیده‌اند و برای هر یک از ما جایی مخصوص در نظر گرفته و اتیکتی هم گذاشته‌اند. آن موقع سرگرد بودم. روی اتیکت من به انگلیسی نوشته بود: «میجر صمدی». روی صندلی خودم نشستم. بغل دستم هم یک صندلی برای افسر راهنمایم گذاشته بودند. جای من درست روبه‌روی فرمانده دانشکده بود. سر میز شام متوجه شدم سه گیلاس گذاشته‌اند. از افسر راهنمایم پرسیدم: «این سه گیلاس برای چیست؟»

- دوتای آن برای آب، آبمیوه و مشروب سر شام است. به لیوان سوم هم نباید دست بزنی!

- چرا؟

- لیوان سوم برای شراب آخر مهمانی است!

- یعنی چی؟

- باید به سلامتی ملکه انگلستان در آخر مهمانی شراب خورد.

پایان قسمت هفدم


خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

قسمت هجدهم

من از زمانی که ازدواج کرده بودم شراب نخورده و لب به هیچ مشروبی نزده بودم. به سروانی که راهنمایم بود گفتم من مشروب نمی‌خورم. افسر گفت: «من نمی‌دانم، نخوردن شراب در آخر مهمانی، توهین به ملکه انگلستان است!»

در بد مخصمه‌ای افتاده بودم. اگر شراب می‌خوردم که گناه کرده بودم و اگر نمی‌خوردم به ملکه انگلستان توهین کرده بودم. در طول شام و مراسم مهمانی دچار استرس بودم. نمی‌دانستم چه کنم.

بعد از شام میز را جمع کردند و فقط همان یک گیلاس مشروب را گذاشتند.

سپس دو نفر گارسون از دو طرف آمدند و گیلاس‌ها را پر از شراب کردند.

از سروان راهنما پرسیدم: «مراسم چطوری است؟»

- فرمانده بلند می‌شود، بقیه هم همراه او بلند می‌شوند. گیلاس‌های شراب را دستشان می‌گیرند. فرمانده گیلاسش را می‌برد بالا و می‌گوید: «به سلامتی ملکه!» و همه شراب‌هایشان را بالا می‌گیرند و یک صدا می‌گویند: «به سلامتی ملکه!» و بعد گیلاس شراب را سر می‌کشند.

مراسم همان‌طور انجام شد. من گیلاس شراب را بالا بردم و گفتم: «به سلامتی ملکه» و اما شرابم را نخوردم و گذاشتم روی میز. مراسم شام و مهمانی تمام شد. وقتی داشتم از سالن خارج می‌شدیم، آجودان سرلشکر آمد و گفت: «میجر صمدی!»

- جناب فرمانده شما را احضار کرده‌اند!

به سروان راهنمایم گفتم: «چه خبر است؟»

- نمی دانم، اما می‌دانم از دست شما خیلی عصبانی است! قیافه‌اش این را نشان می‌دهد!

با سروان رفتیم دفتر فرمانده. سروان دم در ایستاد و من رفتم داخل. احترام گذاشتم.

فرمانده هم مرا که دید، بلند شد و احترام گذاشت. گفت: «شما به سلامتی ملکه مشروب نخوردید!»

- من مسلمانم، مشروب نمی‌خورم. قبل از آن همراه غذا هم مشروب نخوردم.

میجر جنرال گفت: «شما به سلامتی شاهنشاه هم مشروب نمی‌خورید>»

- نه نمی‌خورم.

- من دیده‌ام ایرانی‌ها در برخی مجالس مشروب می‌خوردند.

- دیگران را نمی‌دانم، اما من نمی‌خورم.

- به غیر از شما در این دوره مسلمان‌های زیادی بودند. پس چرا آن‌ها به سلامتی ملکه خوردند؟

منظورش افسران کشورهای عربی بود که همه به اصطلاح مسلمان بودند. گفتم: «شاید عقاید با هم فرق بکند. عقیده یکی سست است و عقیده دیگری محکم!»


- شما در کشور خودتان هم نمی‌خورید؟

- نه نمی‌خورم.

چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: «ولی اینجا به سلامتی ملکه باید می‌خوردید!»

- من به احترام ملکه بلند شدم و جام شراب را هم بلند کردم. فکر می کنم همین کار برای ادای احترام کافی باشد.

فرمانده این را که شنید گفت: «بسیار خوب.»

اجازه مرخصی خواستم. اجازه داد و تا دم در اتاقش بدرقه‌ام کرد.

مردادماه 1356 دوره شش ماهه ما در شهر اگستر تمام شد. با خانواده به لندن رفتم و خودم را به سفارت ایران در لندن رساندم. وابسته نظامی ما در سفارت انگلستان ناخدا فیوضی بود. از من پرسید چطوری می خواهم به ایران برگردم و من هم به او گفتم می‌خواهم زمینی به ایران برگردم.

مدتی که انگلستان بودم، نیروی دریایی به من فوق العاده آموزشی می‌داد که مبلغ خوبی بود و زندگی‌ام در آنجا به راحتی می‌گذشت. پوند را به ما یازده تومان و دو ریال می‌فروختند. هنگام برگشت به ایران حدود 28 هزار پوند داشتم.

در همان انگلستان یک ماشین فورد زرشکی رنگ به مبلغ 22 هزارتومان خریده بودم ودلم می‌خواست با آن دوری در کشورهای اروپایی بزنم و دنیا را ببینم. با کشتی از انگلستان به فرانسه رفتم و پس از عبور از چند کشور اروپایی مثل آلمان، ایتالیا، سوئیس و بلغارستان، از راه ترکیه به ایران برگشتم.

در ایران با پولی که در انگلستان جمع کرده بودم، در تهران و خیابان تهران نو یک خانه ویلایی نسبتاً خوب به مبلغ شصت هزار تومان خریدم.

پایان قسمت

هجده

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل پنجم- قسمت نوزدهم

اوایل شهریور 1356 در تهران بودم. خودم را به ستاد نیروی دریایی وفرماندهی تکاوران معرفی کردم. گفتند باید به بوشهر بروم و فرماندهی گردان یکم تکاوران را به عهده بگیرم. در تمام ایران تنها جایی که واحد گردان تکاوران داشت، پایگاه دوم نیروی دریایی بوشهر بود. قبل از من فرمانده گردان یکم تکاوران، ناخدا علی سیامک بود. او سه سال از من ارشدتر بود.

تا آن روز به بندر بوشهر نرفته بودم و هیچ شناختی از محیط و به خصوص آب و هوای آن نداشتم. کلاً با گرما میانه خوبی نداشتم و در مدت خدمتم هم هیچ وقت به مناطق گرمسیر منتقل نشده بودم.

اواخر شهریورماه بود که به اتفاق همسر و دو فرزندم با هواپیمای (130C) به بوشهر رفتیم. بچه‌ها و همسرم تا آن روز سوار هواپیمای باری نشده بودند. هواپیما اول به بندرعباس رفت.

آنجا وقتی از هواپیما پیاده شدیم، از فرط گرما، احساس خفگی می‌کردیم، حتی دو دخترم که هنوز کوچک بودند و به دبستان هم نمی‌رفتند، لخت شدند. از کولر هم خبری نبود.

حدود یک ساعت و نیم در آن هوای گرم و مرطوب منتظر ماندیم.

هواپیما از بندرعباس به بوشهر رفت. وقتی وارد بوشهر شدیم، گرما و شرجی بیداد می‌کرد؛ مثل حمام سونا بود. ناخدا سیامک برایمان ماشین پیکانی فرستاده بود تا ما را به پایگاه ببرد. سعید یزدانی که قبل از من به بوشهر آمده بود،در پایگاه منزل سازمانی داشت.




خودش و خانواده‌اش مرخصی بودند. قرار شد من در بدو ورود به بوشهر به منزل او بروم. از فرودگاه بوشهر تا پایگاه نیروی دریایی و منازل سازمانی راه زیادی بود. هوا به شدت گرم بود. من به روی خودم نمی‌آوردم، اما همسرم و دو دخترم داشتند از گرما هلاک می‌شدند. سعید کولرهای منزلش را خاموش نکرده بود و وقتی وارد خانه شدیم، انگار وارد بهشت برین شده بودیم.

همان روز یا فردای آن روز، خودم را به فرماندهی منطقه دوم دریایی معرفی کردم و مشغول به کار شدم.

فرمانده پایگاه تحصیل کرده آمریکا بود.

آن موقع درجه من ناخدا سوم بود. گردان را در کمتر از یک هفته از فرمانده قبلی آن، ناخدا دوم علی سیامک تحویل گرفتم. گردان یکم تکاوران نیروی دریایی در پایگاه دوم هنوز کامل نشده بود. فقط دو گروهان آن آماده بود و باید سه گروهان دیگر و یک گروهان اس بی اس هم آموزش می‌دیدند و به گردان اضافه می‌شدند.

گردان تکاوران نیروی دریایی جدیدالتأسیس بود، برای همین مرتب تغذیه می‌شد و هرچه که می‌خواستیم، سریعاً فراهم می‌شد. مثلاً یادم است برای آموزش‌های صحرایی، قطب‌نما کم داشتیم. به تهران بیسیم زدیم که بلافاصله با هواپیما برایمان فرستادند. پشتیبانی عالی بود.

چون شهریار شفیق که پسر خواهر شاه بود و در بندرعباس سکونت داشت، به تکاوران و نیروی دریایی اهمیت می‌داد و مدام برای بازدید از واحد ما به بوشهر می‌آمد. شفیق نمی‌گذاشت دچار هیچ کمبودی بشویم و هوای ما را داشت. اگر امروز چیزی را می‌خواستیم، فردا دستمان بود.

مرکز آموزش تکاور در منجیل بود و بوشهر از منجیل تغذیه می‌کرد. کسانی که دوره آموزشی را می‌گذراندند، به واحد ما در بوشهر منتقل و مشغول به کار می‌شدند.

برنامه‌های تفصیلی گردان و گروهان از انگلیسی به فارسی ترجمه و مدون شده بود. باید طبق همان برنامه و جدول زمان‌بندی شده عمل می‌کردیم.

مثلاً نوشته بودند در فلان تاریخ گروهان برای اردوی تابستانی و دوره کوهستان باید به یاسوج برود. طبق نوشته و برنامه از پیش مدون، همه چیز را می‌دانستیم و براساس برنامه عمل می‌کردیم.

پس از چند روز یک منزل سازمانی دو طبقه که سه خوابه بود، تحویل گرفتم و خانواده‌ام را مستقر کردم.

فرمانده گروهان یکم من ناوسروان پرویز زینالی (تعداد نفرات در هر گروهان 138 نفر بود). و فرمانده گروهان دوم ناوسروان جهانگیر محمدی بودند که هر دو دوره‌های لازم ا در ایران و انگلستان گذرانده بودند. فرماندهان دسته‌ها تا آنجا که یادم هست ستوان علی صالحی، ستوان احمد مهرابی (که در حوادث پس از انقلاب در کردستان شهید شد)، ستوان ناصر فراهانی و ... بودند که افسران تکاور قدیمی که مسئول آموزش تکاورانبودند هم می‌توانم از ناخدا عسکری، ناخدا رحمتی، ناخدا سارنگ، ناخدا محیطی، ناخدا صفایی، ناخدا شهابیان زاده، ناخدا علی دهقان و ژاله نام ببرم.

در واحد تکاوران همه پرسنل درجه‌دار و افسر بودند. درجه‌داران از مهناوی دوم (گرهبان دوم) شروع می‌شد تا استوار. افسران هم از ناویان سومی شروع می‌شد تا ناخدا.

پایان قسمت نوزدهم


خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

بخش اول از تولد تا انقلاب

فصل پنجم- قسمت بیستم

در نیمه دوم سال 1356 میجر وورد انگلیسی، که در انگلستان همدوره خودم بود، به عنوان افسر مستشار به بوشهر آمد و در گردان تکاوران به ما پیوست. وورد با اینکه در دانشگاه شیراز زبان فارسی را خوب یاد گرفته بود، ادعا می‌کرد فارسی نمی‌داند! برای همین به تکاوران هشدار داده بودم مواظب او باشند زیرا آدم مرموزی است.

گردان تکاوران در سایت خود در خانه‌های پیش ساخته و چادرهای بادی مستقر بود.

البته برای استقرار گردان تکاور دریایی در مناطق چهارگانۀ جنوب، برنامه ساخت پایگاه‌های مخصوص در دست اجرا بود. در بندرعباس، چاه‌بهار، بوشهر، خرمشهر و عسلویه و جزایر ایرانی همه جا باید تکاوران مستقر می‌شدند.

سال 1357 برای تکاوران سال پردردسر و سختی بود. باید آمادگی پیدا می‌کردیم که به عنوان یک یگان سازمانی در ارتش، پرچم مخصوص داشته باشیم. پرچم را باید از دست شاه می‌گرفتیم، بنابراین، برای مراسم دریافت پرچم از هر لحاظ باید آمادگی پیدا می‌کردیم. پرسنل باید به لحاظ آموزش‌های نظامی، عملیات نمایشی، وضع ظاهری و آراستگی و هماهنگی‌های لازم برای رژه در مقابل شاه، آماده می‌شدند.
شاه باهواپیمای مخصوص به بوشهر آمد و با هلی کوپتر وارد پایگاه شد و از یگان‌های مستقر در میدان سان و رژه دید. پرچم تکاوران را ناخدا فیوزی از دست شاه دریافت کرد. شاه پس از دیدن سان به اتاق توجیه (بریفینگ) آمد. دریاسالار حبیب اللهی، فرمانده نیروی دریایی و معاونین نیرو هم همراه شاه بودند.

ما در دفتر فرماندهی گردان تکاوران یک بُرد بزرگ داشتیم که آن نقشه ده سال آینده خودمان را ترسیم کرده بودیم. براساس آن نقشه قرار بود تا سال 1366 و ظرف ده سال، تکاوران را از یک گردان به سه لشکر افزایش بدهیم. در این مدت باید در همه پایگاه‌های نیروی دریایی در بوشهر، خرمشهر، بندرعباس و حتی عسلویه و جزایر ایران در خلیج فارس تکاور مستقر می‌کردیم. مسئول تشریح برنامه ده ساله به شاه هم من بودم.

من به عنوان فرمانده گردان تکاوران دریایی شروع کردم به گزارش دادن و تشریح برنامه ده ساله خودمان، حدود دو ساعت حرف زدم و درباره برنامه‌های روزانه، کوتاه مدت و بلندمدت گردان تکاوران برای شاه و همراهانش صحبت کردم و گزارش دادم.

در این مدت شاه ایستاده بود و به دقت به گزارش‌های من گوش می‌داد. صحبت‌هایم که تمام شد، شاه گفت: «آقای ناخدا! چرا ده سال برای بعد از مرگ من می‌خواهید؟»
دستپاچه شدم. گفتم: «خدا نکند قربان!»

شاه گفت: «بکنیدش پنج سال. پنج سال دیگر به همان جا برسیم.»

- اطاعت می‌کنم قربان!

فرمانده نیروی دریایی هم احترام نظامی به جا آورد و گفت: «اطاعت می‌شود قربان!»
شاه بازدیدی کرد و سوار هلی‌کوپتر شد و رفت. تا شاه رفت، تیمسار حبیب‌اللهی همراه معاونانش آمدند به دفتر من و گفت: «این بُرد را می‌کنید پنج سال!»

جانشین نیرو که جزء همراهان بود گفت: «تیمسار کار مشکلی نیست! می‌خواهیم سالی هزار نفر بگیریم. از این به بعد دو هزار نفر می‌گیریم، در سال می‌خواهیم دویست تُن تجهیزات بگیریم، چهارصد تُن می‌گیریم. می‌شود پنج سال!»

تیمسار حبیب‌اللهی گفت: «هر کاری می‌خواهید بکنید. همین‌جا می‌مانید، کارها را می‌کنید و تحویل ناخدا می‌دهید و بعد بر می‌گردید تهران!»

در کمتر از 48 ساعت بُرد ده ساله را به پنج ساله تبدیل کردند. براساس برنامه‌ریزی جدید، قرار شد تا سال 1362 ایران سه لشکر تکاور داشته باشد. البته کمی بعد و با شروع انقلاب اسلامی در ایران، همه برنامه‌ها به هم ریخت و آن طرح رویایی هم برباد رفت...



همزمان با شروع انقلاب اسلامی در ایران گردان تکاور دریایی از نظر پرسنل سازمانی 80 تا 90 درصد تکمیل شده بود. این واحد مرکب از سه گروهان تکاور، یک گروهان تکاور پشتیبانی- رزمی، یک گروهان تکاور ارکان و یک یگان عملیات ویژه اس‌بی‌اس بود.

پایان قسمت بیستم

بخش اول

از تولد تا انقلاب



فصل پنجم - قسمت 21

خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

گردان تکاوران دریایی در پاییز 1357، دوره‌های عملیاتی گروهی، دسته‌ای و گروهانی را گذرا نده بود. گردان یک، گردان عملیاتی زبده و ورزیده بود و در مانورهای مختلف همراه با یگان‌های شناور دریایی و حتی یگان‌های زرهی و مکانیزه و پیاده نیروی زمینی شرکت کرده بود. تعدادی از پرسنل این گردان در برنامه‌های مانوری پیمان سنتو هم شرکت کرده بودند.

پرسنل اس‌بی‌اس علاوه بر همه تخصص‌های تکاوران نیروی دریایی، دوره اس‌بی‌اس را هم که یکی از سخت‌ترین دوره‌ها بود، طی کرده بود. غواصی، انفجارهای زیرآبی، عکسبرداری‌های زیرآبی و شبانه، عملیات شناسایی برون مرزی، انواع انفجار یا مواد منفجره مختلف و خرج‌گذاری تأسیسات مهم و تخریب‌های بسیار سنگین از تخصص‌های یگان عملیات ویژه اس‌بی‌اس بود.

بخش دوم

انقلاب، جنگ و خرمشهر

اول مرداد ماه 1357 به مرخصی رفتم، منزل دایی‌ام گل محمد اصلانیان که ضمناً پدرخانمم هم بود. معاون من ناخدا سوم سعید یزدانی بود که در شیراز با هم همدوره بودیم. بین ما علاوه بر همکاری، رفاقت و صمیمت خاصی هم وجود داشت. من سعید را خیلی دوست داشتم. افسر کاردان و وظیفه‌شناسی بود. سعید در طول مرخصی من رئیس رکن سوم و جانشین من در گردان بود. همزمان گروهان دوم من به فرماندهی سروان جهانگیر محمدی برای آموزش عملیات گروهی جنگل در شمال کشور بود. در غیاب من قرار بود سعید یزدانی دو کار انجام بدهد. یکی اینکه به شیراز برود و با تیپ هوابرد شیراز یک سری هماهنگی انجام بدهد تا بچه‌های تکاور یک پرش دوره‌ای از هواپیما داشته باشند. در واحد خودمان یک تکاوران هر سه ماه یک بار، پرش دوره‌ای و پریدن با چتر از هواپیما داشتیم.

در ارتش در همه یگان‌های یک بازرسی کلی به نام بازرسی سیستماتیک انجام می‌شد.

اکیپ بازرسی از طریق ستاد نیروی دریایی انتخاب می‌شد. این اکیپ به سرپرستی ریاست بازرسی نیرو از همه مناطق و پایگاه‌های نیرو بازدید می‌کرد. گزارش رئیس بازرسی در ستاد نیرو تجزیه و تحلیل و در رفع معایب و کاستی‌ها اقدام می‌شد. ناخدا سعید یزدانی جزو این اکیپ بود و باید در شمال کشور (پایگاه انزلی) خودش را به اکیپ بازرسی معرفی می‌کرد.



سعید یزدانی به همراه همسرش از بوشهر به شیراز می‌رود. در شیراز کارهایش را انجام می‌دهد و با تیپ هوابرد، هماهنگی‌های لازم را انجام می‌دهد. شب چالش به هم می‌خورد و او را به بیمارستان می‌برند. پزشک معالج بیماری او را از ناراحتی معده تشخیص می‌دهد.

و برای او قرص معده تجویز می‌کند. همسر سعید به دکتر می‌گوید: «ایشان فردا پرواز دارد و باید به تهران برود. پرواز برایش مشکلی ایجاد نمی‌کند؟»

- نه.

سعید فردای همان روز با خانواده به تهران پرواز می‌کند و به خانه مادرش می‌رود. اما باز حالش به هم می‌خورد و خواهرش او را به بیمارستان می‌رساند. دکتر باز درداو را در ناحیه معده تشخیص می‌دهد. خواهرش می‌گوید: «فردا باید به رشت پرواز کند، مانعی ندارد؟»

- نه.

فردای آن روز به رشت می‌رود و در فرودگاه رشت ماشین کرایه‌ای می‌گیرد تا خودش را به انزلی برساند و معرفی بکند. در راه حالش دوباره به هم می‌خورد و به راننده می‌گوید: «مرا به بهداری ببر!»

راننده هم او را به بهداری انزلی می‌رساند. پزشکیاری که در بهداری بوده، تا سعید را معاینه می‌کند، می‌گوید: «شما همین الان باید بستری بشوید.»

یزدانی می‌گوید: «من برای بازرسی اینجا آمده‌ام. دو روز هم دیر رسیده‌ام. رئیس بازرسی الان از من ناراضی است.

بروم خودم را معرفی بکنم و برگردم.»

پزشکیار هشدار می‌دهد: «به عنوان یک پزشکیار به شما می‌گویم همین الان باید بخوابید. قلب شمار دچار مشکل اساسی شده».
یزدانی زیر باز نمی‌رود و با همان راننده بر می‌گردد تا خودش را معرفی کند. یکباره روی پله باشگاه افسران قلبش می‌گیرد و می‌افتد و تا او را به بهداری می‌رسانند، تمام می‌کند. پزشکیار افسوس می‌خورد که چرا به هشدار او توجه نکرده است!

سعید هنگام مرگ 41 سال داشت.

پایان قسمت بیست و یکم

بخش دوم

انقلاب، جنگ و خرمشهر

خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

قسمت بیست و دوم

من در منزل پدر خانمم بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. جهانگیر محمدی، فرمانده گروهان دوم من بود. گفت: «از باشگاه افسران انزلی زنگ می‌زنم.»

- چطوری جهانگیر؟

- خبر بدی دارم

بعد بی‌مقدمه گفت: «سعید مُرد!»

از شنیدن این خبر، آن هم به طور ناگهانی، شوکه شدم. چشمانم سیاهی رفت. گوشی تلفن از دستم افتاد و برای دقایقی ندانستم چه شد. برادری را از دست داده بودم. دوباره تلفن زنگ زد. جهانگیر بود. گفت: «سعید مُرد، من چه کار بکنم؟»

- والله الان عقلم کار نمی‌کند که به تو چیزی بگویم.

بعد از یکی دو ساعت که کمی حالم جا آمد هر طور بود خبر مرگ سعید یزدانی را به خانواده‌اش دادم. سعید دو دختر داشت. خانواده‌اش در تهران بودند. کار سختی بود. خودم نتوانستم این کار را بکنم و یکی از دوستانم را فرستادم تا این کار را انجام بدهد. جنازه را از انزلی به تهران آوردند و در تهران دفن کردند.

مرخصی‌ام را لغو کردم و برگشتم بوشهر. ناخدا کریم رستگار را، که بچه آذربایجان و فرمانده گروهان یکم من بود، کردم معاون خودم و ناوسروان فتح الله عسکری به جای او فرمانده گروهان یکم شد.

مدتی بود اوضاع مملکت به هم ریخته بود. ارتش در 17 شهریور ماه در میدان ژاله تهران مردم را به رگبار مسلسل بسته و در چند شهر ایران حکومت نظامی اعلام شده بود. مهر 1357 بود که از تهران بخشنامه محرمانه‌ای رسید که در آن اعلام شده بود کلیه مانورها و آموزش‌های تکاوران تا اطلاع ثانوی کنسل شود و تکاوران نیروی دریایی آموزش ضد اغتشاش و ضد شورش و جنگ‌های شهری ببینند. البته ما قبلاً همه این آموزش‌ها را دیده بودیم.

تا آن روز ما به عنوان تکاوران نیروی دریایی هیچ کاری به امور داخلی شهر بوشهر نداشتیم و یک نیروی واکنش سریع برای مبارزه با دشمن بیرون از مرزها بودیم. مردم بوشهر هم از تکاوران نیروی دریایی خاطره خوشی داشتند. مسئول سرکوب اغتشاش‌ها و تظاهرات مردم هم شهربانی و پلیس بود.

دامنه اغتشاشات شهری به بوشهر هم کشیده شد و اوضاع این بندر از اوالی شهریوماه 1357، به هم ریخت.

در اواخر مهرماه در درگیری در کوچه‌های اطراف خیابان ششم بهمن (انقلاب) جوانی به نام محمدصادق درختیان (معروف به جمشیدو) توسط نیروهای شهربانی کشته شد. روزی که این جوان کشته شد، در شهر شایع شد که او را تکاوران کشته‌اند. حال آنکه تکاورها وقتی به شهر می‌رفتند، حق نداشتند با خودشان فشنگ جنگی حمل کنند.

جمشید را نیروهای شهربانی و پلیس که حق تیراندازی داشتند، کشتند، اما آن را به گردن تکاوران نیروی دریایی انداختند. در کالبدشکافی که از جسد مقتول کردند، از بدنش گلوله «پ.پ.ش.» در آوردند که در اختیار شهربانی بود.

در همان بیمارستان 25 شهریور (فاطمه زهرا فعلی) بوشهر صورت جلسه کردیم و از این اتهام رها شدیم. اما همین شایعه باعث دلخوری مردم بوشهر از تکاوران شد.

فرمانده پایگاه از من امضاء می‌گرفت که تکاوران تحت امرم بدون فشنگ جنگی برای سرکوب تظاهرکنندگان به شهر بروند. از آن طرف تکاورهایی که به شهر می‌رفتند و مورد هجوم مردم قرار می‌گرفتند به من اعتراض می‌کردند که چرا آن‌ها را بدون فشنگ جنگی به بوشهر می‌فرستم. چند نفر از آن‌ها نزد من آمدند و با اعتراض گفتند: «تفنگ بدون فشنگ، چماق است!

نه می‌شود با آن کسی را زد و نه از آن استفاده کرد! ما برویم شهر چه کار کنیم؟»

من هم به آن ها می‌گفتم: «دستور از بالاست! من نمی‌توانم کاری بکنم. ضمناً شهربانی مسئول انتظامات و امنیت شهر است. شما در شهر و در کلانتری مستقر شوید. در احتیاط نیروهای شهربانی هستید.»

تظاهرات و راهپیمایی‌ها تا اواسط مهرماه 1357 و با باز شدن مدارس در بوشهر افزایش پیدا کرد. چندی بعد در آبان‌ماه و در ماجرای اعتصاب دانش‌آموزان، که در دبیرستان سعادت بوشهر اتفاق افتاد، دانش‌آموزی به نام صادق میگی توسط پلیس کشته شد. در هفته‌های بعد چندین نفر دیگر هم در بندر دیر، برازجان، سعدآباد و ... توسط نیروهای انتظامی کشته شدند.


روز 13 آذر و اوایل ماه محرم شیخ ابوتراب عاشوری به دست دو تن از نیروهای شهربانی در خانه‌اش ترور و کشته شد. با شهادت ایشان موج انقلاب در بوشهر بالا گرفت.

پایان قسمت بیست و دوم

بخش دوم

انقلاب، جنگ و خرمشهر

خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

قسمت بیست و سوم

من تا 15 آذر 1357 فرمانده گردان تکاوران نیروی دریایی بودم.

به جای من ناخدا داریوش ضرغامی، که تازه از آمریکا آمده بود، فرماندهی گردان یکم تکاوران را بر عهده گرفت. قرار بود من به تهران بروم و سال بعد برای دیدن دوره دافوس به انگلستان اعزام بشوم.

برای تسویه حساب و رفتن به تهران مردد بودم. اوضاع کشور، و به تبع آن ارتش و نیروی دریایی کلی به هم ریخته بود.

می‌دانستم مملکت آبستن حوادثی است. می‌خواستم ببینم وضع به کجا می‌انجامد این بود که نیمه دوم آذرماه و ماه‌های دی و بهمن را بدون هیچ پُست و سمت سازمانی در منطقه دوم پایگاه دریایی بوشهر سپری کردم.

در همان روزها یک روز با اتومبیل و راننده به شهر رفتم. دو دخترم هم همراهم بودند. در برگشت در خیابان فرودگاه، بچه‌های آن محله ماشین مرا به سنگ بستند و شیشه‌های ماشین را شکستند. بچه‌هایم خیلی ترسیدند. اما هر طور بود از دست مردم فرار کردم و خودم را به پایگاه رساندم. از آن به بعد سعی کردم تا می‌توانم به شهر نروم و حتی از پادگان هم خارج نشوم. دیگر افسران هم مثل من بودند و با لباس نظامی به شهر نمی‌رفتند.

من مستشاران امریکایی و انگلیسی مستقر در پایگاه، وقتی اوضاع را خراب دیدند، بساطشان را جمع کردند و رفتند.

میجر وورد هم رفت. ظاهراً از سفارت آمریکا و انگلیس به آ‌ن‌ها دستور خروج از ایران داده شده بود. در اواخر دی ماه همه مستشاران خارجی از پایگاه نیروی دریایی بوشهر رفته بودند.


اواخر دی‌ماه پدر خانمم برای دیدن ما به بوشهر آمد. چند روزی ماند و بعد به تهران برگشت. من هم همراهش به تهران رفتم. اوایل بهمن ماه بود. در بازگشت اعلام کردند که فرودگاه‌ها بسته شده است. چند روزی در تهران ماندم. بالاخره ناچار شدم زمینی و با اتوبوس خودم را به بوشهر برسانم.

در بهمن ماه و هنگام ورود امام خمینی به ایران، من در بوشهر بودم و هیچ سمت و مسئولیتی هم نداشتم. در خانه تلویزیون هم نداشتم. از طریق رادیو بی‌بی‌سی و رادیوی خودمان خبار کشور را دنبال می‌کردم.

گاهی به ستاد تکاوران رس می‌زدم و از بچه‌ها اخبار را می‌پرسیدم. در پایگاه برعکس شهر، خبر چندانی نبود. همه جا آرام بود یا من فکر می‌کردم که خبری نیست.

روزهای 21 و 22 بهمن در تهران مردم به پایگاه‌های ارتش حمله کرده و سلاح و مهمات داخل آن را غارت کرده بودند. در جریان هجوم مردم به پایگاه حشمتیه، یکی از دوستانم به نام سروان شیرزادی را که با پرچم سفید رفته بود بالای در ورودی پادگان تا اعلام بی‌طرفی بکند، او را با تیر زده و کشته بودند.

وقتی این خبر را شنیدم، ناراحت شدم. در منطقه دوم دریایی بوشهر همه ساکت بودند و کسی از ماجرای بیرون خبر چندانی نداشت. یادم می‌آِد همه منتظر اخبار جدید بودند و تلویزیون و رادیو بازار داغی داشت.

فصل ششم

22 بهمن که رژیم پهلوی سقوط کرد، من و خانواده‌ام در بوشهر بودیم. راستش نگران بودم که نکند به خانه‌ام حمله کنند. در همان روزها تعدادی از بچه‌های تکاور جذب کمیته انقلاب در بوشهر شدند. از افسران تکاوری که به کمیته انقلاب بوشهر پیوستند، می‌توانم از ناوسروان رحمتی و محمدعلی صفا، عیسی حسینی بادی، یاد کنم. ا

ز درجه‌داران هم تعداد زیادی به کمیته انقلاب پیوستند. در همان ایام برای حفظ امنیت شهر، به نیروهای مردمی آموزش نظامی می‌دادند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی دریادار شیلاتی‌فر فرمانده پایگاه، جانشینش و همه فرماندهان ارشد منطقه دوم نیروی دریایی از بوشهر رفتند و هرج و مرج عجیب و غریبی بر پایگاه حاکم شد. ترس من این بود که مردم و جوانان به داخل پایگاه بریزند و به بهانه اسلحه، تأسیسات و تجهیزات مدرن و گران‌قیمت پایگاه را ویران کنند.

در شهر و در همان روز 22 بهمن مردم به مقر شهربانی واقع در فلکه فانوس (قدس فعلی) ریخته بودند و همه چیز را به یغما برده بودند. از تکرار چنین واقعه‌ای در پایگاه خودمان نگران بودم. در آن اوضاع آشفته، کاری هم از دستم بر نمی‌آمد.

مضطرب و منتظر درخانه به انتظار وقایع بعدی نشسته بودم.

پایان قسمت بیست و سوم

بخش دوم

انقلاب، جنگ و خرمشهر

خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

قسمت بیست و سوم

من تا 15 آذر 1357 فرمانده گردان تکاوران نیروی دریایی بودم. به جای من ناخدا داریوش ضرغامی، که تازه از آمریکا آمده بود، فرماندهی گردان یکم تکاوران را بر عهده گرفت.

قرار بود من به تهران بروم و سال بعد برای دیدن دوره دافوس به انگلستان اعزام بشوم.
برای تسویه حساب و رفتن به تهران مردد بودم. اوضاع کشور، و به تبع آن ارتش و نیروی دریایی کلی به هم ریخته بود. می‌دانستم مملکت آبستن حوادثی است.

می‌خواستم ببینم وضع به کجا می‌انجامد این بود که نیمه دوم آذرماه و ماه‌های دی و بهمن را بدون هیچ پُست و سمت سازمانی در منطقه دوم پایگاه دریایی بوشهر سپری کردم.

در همان روزها یک روز با اتومبیل و راننده به شهر رفتم. دو دخترم هم همراهم بودند. در برگشت در خیابان فرودگاه، بچه‌های آن محله ماشین مرا به سنگ بستند و شیشه‌های ماشین را شکستند.

بچه‌هایم خیلی ترسیدند. اما هر طور بود از دست مردم فرار کردم و خودم را به پایگاه رساندم. از آن به بعد سعی کردم تا می‌توانم به شهر نروم و حتی از پادگان هم خارج نشوم.


دیگر افسران هم مثل من بودند و با لباس نظامی به شهر نمی‌رفتند.

من مستشاران امریکایی و انگلیسی مستقر در پایگاه، وقتی اوضاع را خراب دیدند، بساطشان را جمع کردند و رفتند. میجر وورد هم رفت. ظاهراً از سفارت آمریکا و انگلیس به آ‌ن‌ها دستور خروج از ایران داده شده بود. در اواخر دی ماه همه مستشاران خارجی از پایگاه نیروی دریایی بوشهر رفته بودند.

اواخر دی‌ماه پدر خانمم برای دیدن ما به بوشهر آمد. چند روزی ماند و بعد به تهران برگشت. من هم همراهش به تهران رفتم. اوایل بهمن ماه بود. در بازگشت اعلام کردند که فرودگاه‌ها بسته شده است. چند روزی در تهران ماندم. بالاخره ناچار شدم زمینی و با اتوبوس خودم را به بوشهر برسانم.

در بهمن ماه و هنگام ورود امام خمینی به ایران، من در بوشهر بودم و هیچ سمت و مسئولیتی هم نداشتم. در خانه تلویزیون هم نداشتم. از طریق رادیو بی‌بی‌سی و رادیوی خودمان خبار کشور را دنبال می‌کردم. گاهی به ستاد تکاوران رس می‌زدم و از بچه‌ها اخبار را می‌پرسیدم. در پایگاه برعکس شهر، خبر چندانی نبود. همه جا آرام بود یا من فکر می‌کردم که خبری نیست.

روزهای 21 و 22 بهمن در تهران مردم به پایگاه‌های ارتش حمله کرده و سلاح و مهمات داخل آن را غارت کرده بودند. در جریان هجوم مردم به پایگاه حشمتیه، یکی از دوستانم به نام سروان شیرزادی را که با پرچم سفید رفته بود بالای در ورودی پادگان تا اعلام بی‌طرفی بکند، او را با تیر زده و کشته بودند.

وقتی این خبر را شنیدم، ناراحت شدم. در منطقه دوم دریایی بوشهر همه ساکت بودند و کسی از ماجرای بیرون خبر چندانی نداشت. یادم می‌آِد همه منتظر اخبار جدید بودند و تلویزیون و رادیو بازار داغی داشت.

فصل ششم

22 بهمن که رژیم پهلوی سقوط کرد، من و خانواده‌ام در بوشهر بودیم. راستش نگران بودم که نکند به خانه‌ام حمله کنند. در همان روزها تعدادی از بچه‌های تکاور جذب کمیته انقلاب در بوشهر شدند. از افسران تکاوری که به کمیته انقلاب بوشهر پیوستند، می‌توانم از ناوسروان رحمتی و محمدعلی صفا، عیسی حسینی بادی، یاد کنم.

از درجه‌داران هم تعداد زیادی به کمیته انقلاب پیوستند. در همان ایام برای حفظ امنیت شهر، به نیروهای مردمی آموزش نظامی می‌دادند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی دریادار شیلاتی‌فر فرمانده پایگاه، جانشینش و همه فرماندهان ارشد منطقه دوم نیروی دریایی از بوشهر رفتند و هرج و مرج عجیب و غریبی بر پایگاه حاکم شد. ترس من این بود که مردم و جوانان به داخل پایگاه بریزند و به بهانه اسلحه، تأسیسات و تجهیزات مدرن و گران‌قیمت پایگاه را ویران کنند. در شهر و در همان روز 22 بهمن مردم به مقر شهربانی واقع در فلکه فانوس (قدس فعلی) ریخته بودند و همه چیز را به یغما برده بودند. از تکرار چنین واقعه‌ای در پایگاه خودمان نگران بودم. در آن اوضاع آشفته، کاری هم از دستم بر نمی‌آمد. مضطرب و منتظر درخانه به انتظار وقایع بعدی نشسته بودم.

پایان قسمت بیست و سوم

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

قسمت بیست و پنجم

حاج آقا حسینی که به دقت به حرف‌هایم گوش می‌کرد، گفت: «چطوری باید با شما همکاری کنیم؟»

- من نمی‌دانم. اگر می‌خواهید سر نماز جماعت در مسجد بگویید، یا جایی دیگر، فقط هر طور هست به مردم بگویید که طرف پایگاه دریایی نیایند. همین! من هم سعی می‌کنم همه درهای پایگاه را ببندم و فقط در اصلی را باز می‌گذارم. دم در هم دژبان می‌گذارم تا رفت و آمد پرسنل را کنترل بکند.

حاج آقا قبول کرد و خیالم را از بابت مردم راحت کرد و من هم با اطمینان خاطر کمیته را ترک کردم و برگشتم پایگاه.

فرماندهی منطقه، جانشین او و سایر فرماندهان رده‌های بالای منطقه دوم دریایی از منطقه خارج شده بودند. در آن روزها من هیچ سمتی نداشتم. در یک جمع‌بندی به این نتیجه رسیدم که خودم باید به عنوان فرماندهی منطقه دوم دریایی بوشهر و خارک قبول مسئولیت کنم و با پشتیبانی‌ای که از حاج آقا حسینی گرفته بودم، اعتقادم بر این بود که تأسیسات و امکانات و تجهیزات را سالم و دست نخورده نگه دارم تا روزی برای حفظ مرزهای آبی و آبراه‌های کشور در جنوب به نحو شایسته‌ای مورد استفاده قرار گیرند. در پایگاه تجهیزات و امکانات مدرن و فوق‌العاده گران قیمتی وجود داشت که همه آنها با پول بیت‌المال خریداری شده بود و حالا به مردم تعلق داشت. هر طور بود باید از آن‌ها نگهداری و نگهبانی می‌شد.

فرمانده قرارگاه منطقه یکی از همدوره‌ای‌های خودم به اسم ناخدا سوم اشکبوس محمدیان بود.

سراغش رفتم و گفتم: «ارشدتر ازمن و تو در منطقه افسری نمانده. حیف است این پایگاه از بین برود. مال مردم و مملکت است. بیا دست به دست هم بدهیم و نگذاریم کسی وارد پایگاه بشود.»

ناخدا سوم اشکبوس گفت: «مگر ما می‌توانیم جلوی مردم را بگیریم؟»

- خیالت راحت باشد. من رفته‌ام و با حاج آقا حسینی رئیس کمیته انقلاب صحبت کرده‌ام و او هم قول همکاری داده است. علاوه بر این، کمیته انقلاب هم در دست نیروهای تکاور من است. نگران نباش.

ناخدا اشکبوس چند دقیقه‌ای مکث کرد و بعد گفت: «هوشنگ! کار سختی است. مردم می‌ریزند و درگیری می‌شود.»

- عزیزمن! مردم وقتی بفهمند هدف از این کار چیست، با ما همکاری می‌کنند.

بالاخره بعد از کلی حرف توجیه، قبول کرد و گفت: «خوب حالا من باید چه بکنم؟»

- حالا همه پرسنل دژبان را جمع کن تا من توجیه‌شان کنم. کلیه درهای ورودی هوادریا و اسکله‌های یگان‌های شناور را می‌بندیم. و بر آن دژبان مسلح می‌گذاریم. به این دو قسمت هیچ‌کس حق ورود ندارد. همه درهای پایگاه را ببند. فقط در اصلی در پایگاه بهمنی باز باشد. بر اسکله طوری نگهبان بگمار که هیچ کس نتواند دور و بر واحدهای شناور و هلی‌کوپترها برود.

- باشد.

من از هر یک از یگان‌های شناور چند افسر و درجه‌دار تعیین کردم و مسئولیت نگهداری واحدها را به آن‌ها سپردم. هر یگان که فرمانده نداشت، برایش فرمانده تعیین کردم و هر کدام که فرمانده داشت، مسئولیت او را مجدداً تایید کردم.

https://www.uplooder.net/img/image/74/4f7dd21b32a1dbd69877262ccb6a6b52/hasa-n-a-li___ebrahimi___said_____%D8%AD%D8%B3%D9%86%D8%B9% D9%84%DB%8C_%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D 9%85%DB%8C_%D8%B3%D8%B9%DB%8C%D8%AF).jpg

بلافاصله دستورها اجرا شد. البته کار طاقت‌فرسایی بود. شب‌ها هیچ استراحتی نداشتم.

از ساعت 30/21 ورود و خروج از پایگاه ممنوع بود. خودم از شب تا صبح با ماشین در حرکت بودم و کلیه اماکن را بازرسی می‌کردم.

به نگهبان‌ها سرکشی می‌کردم و از آن‌ها پشتیبانی می‌کردم. یگان های مستقر در منطقه دوم دارای چند پایگاه بودند، مانند سایت تکاوران، پایگاه هوا دریا، پایگاه بهمنی، پایگاه سبزآباد، ستاد منطقه، کارخانجات، اسکله‌ها، غواصی، بندرگاه و کشتی رافائل در ساحل دریا. حفظ و نگهداری همه این‌ها به فاصله سکوها، جزایری که در حوزه فرماندهی منطقه دوم دریایی بودند و به خصوص جزیره مهم و استراتژیک خارک بر دوش ما افتاده بود.

با این تمهید، جلوی ورود مردم خشمگین را به پایگاه گرفتیم و نگذاشتیم به هیچ یک از تأسیسات پایگاه آسیب یا ضربه‌ای وارد شود. روزها و شب‌ها با جدیت تمام همه جاهای حساس منطقه را در کنترل داشتیم. به لطف پروردگار کوچک‌ترین اتفاقی هم پیش نیامد و همه چیز خوب پیش رفت.

نیمه اسفند 1357 اوضاع به حالت عادی برگشت. در این مدت حاج آقا حسینی خیلی کمکمان کرد. اگر همکاری‌های صمیمانه او نبود و مردم خشمگین به پایگاه می‌ریختند، معلوم نبود چه ضربه و خسارت‌های جبران‌ناپذیری بر نیروی دریایی بوشهر و تجهیزات و تأسیسات آن وارد می‌آمد.

پایان قسمت بیست و پنجم

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

قسمت بیست و ششم

از مشکلاتی که بلافاصله پس از پیروزی انقلاب پیش آمد، نابسامانی و تمردهایی بود که برخی از درجه‌دارها از افسران می‌کردند.

در میان درجه‌دارها چندنفری هوادار گروه‌های کمونیست و مجاهد خلق شده بودند و زمزمه انحلال ارتش یا تشکیل ارتش‌ توحیدی و حذف درجه را سر می‌دادند. دریافرها هم مثل همافرهای نیروی هوایی، خواهان حقوق و امتیاز برابر با افسران شده بودند و مشکلاتی ایجاد می‌کردند.

درجه‌دارها گاهی دست به کارهای عجیب و غریبی هم می‌زدند که با هیچ منطقی سازگار نبود.

من در پایگاه هم فرمانده گردان تکاوران بودم، هم فرمانده و هم جانشین پایگاه. هیچ کس نبود و من ناچار همه کاره شده بودم.

در همان اواخر بهمن 1357 روزی داشتم با ماشین در پایگاه دور می‌زدم که دیدم سه نفر از پرسنل افسری را دوره کرده‌اند. یکی از آن‌ها کلتی روی شقیقه افسر گذاشته بود و می‌خواست او را بکشد. بدجوری هم داد می‌کشید.

با دیدن این صحنه ماشین را در خیابان رها کردم و به طرف آن‌ها دویدم. بلافاصله کلت را از دست آن درجه‌دار گرفتم و گفتم: «می‌خواهی چه کار کنی؟»

درجه‌دار با خشم گفت: «می‌خواهم این افسر را بکُشم!»

- چرا؟ مگر چه کار کرده؟ مگر این افسر هم واحدی خودت نیست؟ مگر با هم همکار نیستید؟

- آن وقتی که منبع آب می‌دادند به من نداد. داد به فلانی و فلانی!

- آن فلانی کیست؟ مگر همکار تو نیست؟ خواهرزاده و برادرزاده او که نبوده؟ همکار و هم درجه و هم یگان تو بوده.

بعد اضافه کردم: «حتماً احساس کرده اول باید به همکارت بدهد، بعد به تو. این کشتن دارد؟»

کمی نرم شد. گفتم: «این افسر را بکشی به تو منبع آب می‌دهند؟»

خیلی خجالت کشید. راهش را کشید و رفت. آن افسر هم نفس راحتی کشید و از اینکه جانش را نجات داده بودم تشکر کرد و رفت.
پس از انقلاب گردان یکم تکاوران دریایی تقریباً منحل شد.


چندنفری را اخراج کردند. چند نفر هم به خارج از کشور رفتند. چند نفر هم استعفا دادند یا خودشان را بازخرید کردند. بقیه نیروها هم روحیه چندانی نداشتند.

چند نفر از تکاورهای من هم جزو گروه‌های سیاسی شده بودند. مرتب به استادیوم بوشهر می‌رفتند و درباره حذف درجه و توحیدی شدن ارتش سخنرانی می‌کردند. در واحد هم دست به تحریکاتی می‌زدند، من خیلی آن‌ها را نصحیت کردم، اما کله‌شق بودند و دست از شعارهایشان بر نمی‌داشتند.

در همین فاصله تکاورهای ما در سطح بندر بوشهر و در مساجد مجلات شروع به آموزش اسلحه به جوان‌های شهر کردند. می‌توانم بگویم به صدها و بلکه هزاران نفر از دخترها و پسرهای جوان و مشتاق استفاده از اسلحه و رزم انفرادی را آموزش دادند. شایع شده بود که ناوگان نیروی دریایی آمریکا برای سرکوب انقلاب ایران راهی خلیج فارس شده و به همین دلیل هم جوانان خیلی مشتاق بودند که کار با اسلحه و مهمات را یاد بگیرند.

همه می‌خواستند از انقلاب و کشورشان در مقابل ضد انقلاب وبه خصوص حمله آمریکا، دفاع کنند. هر روز هم شایعه می‌شد که هواپیماهای آمریکایی به مرزهای ایران وارد شده‌اند. حتی چندبار شایع شد که آمریکایی‌ها در اطراف شیرینو و عسلویه چترباز پیاده کرده‌اند.

به همین علت باند فرودگاه در آن منطقه بسته شد و گروه‌های گشتی شروع به گشت‌زنی و نگهبانی در آن منطقه کردند. در بوشهر هم جوان‌ها شب‌ها کنار دریا با اسلحه سبک انفرادی نگهبانی می‌دادند تا جلوی حمله ناگهانی تفنگدارهای نیروی دریایی آمریکا به بوشهر را بگیرند.

چندماهی می‌شد در پایگاه بوشهر هیچ پست و سمتی نداشتم. اواخر اسفندماه تصمیم گرفتم به تهران بروم. بنابراین بار و بنه را بستم و راهی تهران شدم. خانه‌ام را اجاره داده بودم و ناچار شدم خانه‌ای اجاره کنم و اسباب خانه را از بوشهر به آن خانه منتقل کردم.

نوروز سال 1358 در تهران بودم. فکر می‌کنم در همین مقطع بود که از طرف دفتر نخست وریزی مهندس مهدی بازرگان 24 نفر را به منجیل فرستادند تا تکاورهای نیروی دریایی به آن‌ها آموزش‌های ویژه حفاظت از اماکن و شخصیت‌ها را بدهند.

برخی از آن افراد، بعدها از پایه‌گذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدند.

پایان قسمت بیست و ششم

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

قسمت بیست و هفتم

نیمه دوم فروردین 1358 به من مأموریت دادند به سیرجان بروم. پس از انقلاب اسلامی فرمانده کل نیروی دریایی تیمسار سیداحمد مدنی و معاون او تیمسار علوی بود. روزی علوی مرا احضار کرد و گفت: «می‌خواهم شما را به سیرجان بفرستیم.»

تعجب کردم. گفتم: «قربان من تازه یک ماه است که از بوشهر آمده‌ام. یک سال و نیم آنجا بودم.»

- پایگاه سیرجان فرمانده ندارد. سربازها هم شورش کرده‌اند. مواد مخدر در پایگاه بیداد می‌کند. باید بروی و آنجا را سامان بدهی.

دیدم جای چون و چرا و تعلل نیست و پذیرفتم.

اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت ماه به سیرجان رفتم.

سیرجان در استان کرمان بود و من اولین بار بود که به آنجا می‌رفتم. وارد پایگاه که شدم، دیدم اوضاع نابسامان است.

سربازها، درجه‌دارها و افسران سر کارشان حاضر نمی‌شوند و همه چیز راکد است. همه فرماندهان از پایگاه رفته بودند و یک پزشک بهداری شده بود فرمانده پایگاه.

اسمش دکتر صولتی بود. مرا که دید، گفت: «من یک پزشکم، فرمانده پایگاه نیستم. چه می دانم این‌ها چه می‌خواهند.»

در روزهای اول ورودم به آنجا متوجه شدم بعد از ظهرها، ناویان در پایگاه راه می‌افتند و پلاکاردهایی با خودشان حمل می‌کنند که روی آن نوشته شده:


«رهبر ما امامه، خدمت ما تمامه!» مدتی بود که شایعه کرده بودند دوره خدمت سربازی یک ساله شود. ضمناً متوجه شدم بعضی سربازها و حتی درجه‌دارها در حین خدمت در پایگاه مواد مخدر پخش می‌کنند! باید اوضاع را سامان می‌دادم.

در پایگاه یک افسر باشرافت و کاری بود به اسم سروان علی بی‌نظیر. رئیس اُردُناس پایگاه بود. تا وارد شدم، آمد سراغم.

احساس کردم افسر علاقه‌مند و مومنی است با هم خیلی حرف زدیم. اطلاعات خوبی از اوضاع به هم ریخته و درهم پایگاه داشت که همه را با من در میان گذاشت.

سرانجام به او گفتم: «چه می‌توانی بکنی؟»

- هر چه شما دستور بفرمایید.

- می‌خواهم بگذارمت رئیس دژبان پاسگاه. می‌خواهم دست راست من باشی.

- در خدمتم قربان!

بعد پرسید: «چه برنامه‌ای دارید؟»

- برنامه اول ایجاد آرامش و امنیت در پایگاه است و بعد مبارزه با مواد مخدر و قطع ورود و توزیع آن در محیط پایگاه.

- در خدمتم قربان!

کار را شروع کردیم. اول از همه سراغ سربازها رفتیم. به آن‌ها گفتیم که باید راهپیمایی و پلاکاردبازی را کنار بگذارند، لباس خدمت بپوشند، پوتین واکس زده به پا کنند، در صبحگاه و شامگاه همچنین کلاس‌های آموزشی شرکت کنند. اگر هم کسی تمرد کرد، مجازات می‌شود. در کمتر از یکی دو هفته، کار سامان گرفت. چند نفر متمرد و مُخل نظم و آرامش هم شناسایی و مجازات شدند.

در همان هفته اول در مراسم صبحگاه به افسرها و درجه‌دارها گفتم: «از امروز در این پایگاه خدمت شروع شده است. یک هفته وقت دارید که بیایید و خودتان را معرفی کنید. اگر آمدید، آمار حضور شما داده خواهد شد، اگر نه، غیبت می‌خورید و مجازات می‌شوید. خودم دم در می‌ایستم تا جلوی کسی را که با لباس نامرتب وارد پایگاه می‌شود، بگیرم.»

یک هفته دم در پایگاه ایستادم و نظارت کردم. اوضاع سامان گرفت و به حالت عادی درآمد. پایگاه مرده و به خواب رفته، زنده و بیدار شد.
پس از جمع و جور کردن اوضاع پایگاه و سربازان و پرسنل آن، سراغ مبارزه با مواد مخدر در پایگاه رفتم. از سروان بی‌نظیر پرسیدم:

«مواد از کجا و توسط چه کسانی وارد پایگاه می‌شود؟»

- قربان تعدادی از واردکنندگان مواد به پایگاه را خودم می‌شناسم.

در میان آن‌ها ناوی، درجه‌دار و کارمند و حتی افسر هم هست.
به دژبان سپردم هنگام ورود پرسنل، همه آن‌ها را یکی یکی بازرسی بدنی بکنند و بدین ترتیب جلوی ورود هرگونه مواد مخدری را به داخل پایگاه بگیرند.

سر صبحگاه گفتم: «اگر از کسی مواد مخدر گرفته بشود، بدون هیچ مماشاتی او را تحویل دادگاه انقلاب می‌دهم تا مجازات شود.»

آن سال‌ها خلافکارها رُعب و وحشت خاصی از دادگاه انقلاب داشتند. برای همین شخصاً با رئیس وقت دادگاه انقلاب در سیرجان که یک حاج آقایی بود صحبت کردم. گفتم: «مواد مخدر در پایگاه من بیداد می‌کند.

نسل جوان‌ها و سربازها را درآورده است. می‌خواهم در محیط پایگاه با آن مبارزه بکنم و می‌خواهم شما هم در این کار کمکم بکنید.»

ایشان هم مساعدت کرد. دژبان چند سرباز و درجه‌دار کادر را که قصد وارد کردن مواد مخدر به پایگاه را داشتند، شناسایی و دستگیر کرد که همه را تحویل دادگاه انقلاب دادم.

پایان قسمت بیست و هفتم

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

قسمت بیست و هشتم

بعد از آن دکتر صولتی را احضار کردم و به او گفتم: «شما چه کاری از دستتان بر می‌آید؟»

- قربان هر چه شما فرمان بدهید!

- چهار پنج اتاق بهداری را خالی بکن و تخت سربازی داخلشان بگذار. افرادی که من تشخیص می‌دهم ببند به تخت تا ترک اعتیاد کنند.
بدین ترتیب بین پرسنل، کسانی که معتاد به مواد مخدر بودند گرفتند و به بهداری بردند و به تخت بستند.

شصت هفتاد نفری را گرفتیم. هیچ کس حق ورود به آن اتاق‌ها را نداشت و دور تا دور بهداری را هم نگهبان مسلح گذاشته بودم. دکتر آمد سراغ من و گفت همه این‌ها را نمی‌تواند با هم ترک اعتیاد بدهد و باید چند گروه بشوند. من هم به او گفتم هر طور که صلاح می‌داند.

دکتر صولتی هم دو اتاق را مجهز کرد و در هر نوبت ده نفر معتاد را در دو اتاق جا داد و در یک هفته آن‌ها را به تخت بست و ترکشان داد. در کمتر از دو ماه آن شصت هفتاد نفر معتاد را ترک اعتیاد داد. بعد برای اطمینان آن‌ها را در جای مخصوص قرنطینه کرد تا هوس برگشت به مواد به سرشان نزند.

تیر 1358 مرا به تهران خواستند.

آنجا به من گفتند:

«باید برگردید بوشهر! فقط شما می‌توانید در بوشهر به اوضاع تکاوران سامان بدهید!»


اواسط مرداد ماه دوباره برگشتم بوشهر. البته خانواده‌ام را همراه نبردم و آن‌ها در پادگان کوهک تهران مستقر بودند.

وقتی به بوشهر رفتم و وارد پایگاه دوم نیروی دریایی شدم، اوضاع آشفته و نابسامان بود. بسیاری از نیروها را اخراج، بازخرید و یا بازنشسته کرده بودند.

پرسنل و کادر ارتش روحیه خدمت نداشت.

بخشنامه‌ای از تهران آمده بود که هر کس که مایل است می‌تواند از ارتش استعفا بدهد و برود. یک دفعه در کل نیروی دریایی ایران حدود سیصد مهندس تحصیل کرده خارج از کشور، استعفا دادند و اغلب ایران را ترک کردند.

حتی بخشنامه شده بود که هر کس می‌تواند در محل زادگاه خودش خدمت کند. من افسر مهندسی داشتم که در بوشهر خدمت می‌کرد.

چون متولد انزلی بود، خودش را به شهربانی انزلی معرفی و در آنجا شروع به کار کرد. این در حالی بود که ما به شدت به کار آن افسر مهندس در بوشهر احتیاج داشتیم.

ما در پایگاه بوشهر کمبود نیروی متخصص داشتیم. از نظر تجهیزات هم در مضیقه بودیم. اکثر تجهیزات و وسایل نیروی دریایی آمریکایی بود. امریکا هم به دنبال پیروزی انقلاب اسلامی در ایران به دشمن ما تبدیل شده بود و به ارتش و نیروی دریایی ایران قطعات و تجهیزات یدکی نمی‌فروخت. بسیاری از تجهیرات ما به دلیل نبود و کمبود قطعات یدکی از کار افتاده بودند. در این میان خرابکاری و ندانم‌کاری هم بود.

ناگفته نماند که تا آن زمان پرسنل نیرو حق دست زدن به بعضی از سامانه‌های خراب شده را نداشتند و باید به خارج از کشور ارسال می‌شدند و پس از تعمیر ارجاع می‌شدند.

چند نفر از تکاورهای من هم هوادار گروه‌های سیاسی شده بودند و زمزمه ارتش توحیدی و حذف درجه و سلسله مراتب در ارتش را سر می‌دادند. نظم و انضباط کاری و تبعیت و فرمانبرداری از بین رفته و کسی کار چندانی نمی‌کرد. تعدادی از تکاوران را در گردان جمع کردم و به آن‌ها گفتم: «من همان ناخدا صمدی هستم که قبل از انقلاب بودم. شما هم همان آدم‌ها هستید. کشور از طرف دشمنان ما در خطر است.

وظیفه ما حفظ مملکت است. ما باید هر چه زودتر واحد خودمان را جمع بکنیم. لباس‌ها نامرتب است. حضور و غیاب نامرتب است. من به شما و دوستانی که اینجا نیستند، یک هفته فرصت می‌دهم که سر کارشان بیایند و منظم کار کنند.»

خوشبختانه تکاورها خیلی زود جمع شدند و شروع به کار کردند. به آن‌ها گفتم: «سیاست بازی کار ما نیست. شما لباس نظامی پوشیده‌اید تا از مملکت دفاع کنید.

در هر مسلک و عقیده‌ای که هستید نباید در محیط کار از سیاست صحبت کنید و حرف‌های تفرقه‌آمیز بزنید. هر کس هم که تمرد کند، برخورد می‌شود.»

در یکی از همان روزهای تیر 1358 سربازی در سر پست نگهبانی خودش را کشت. از بالای برج دیدبانی خودش را پایین انداخت و جان باخت. روز بعد سرباز هم تخت و رفیق او، وقتی پاسدار بود، پاسدارخانه را در همان پادگان سبزآباد خلع سلاح کرد و همه را در یک اتاق جمع کرد و در را بست.

در آن زمان، من ضمن آنکه فرمانده گردان تکاوران بودم، جانشین فرمانده منطقه هم بودم.

فرمانده ناخدا یکم امیرهوشنگ بهبودی اهل زنجان بود. همان روز من بچه‌های تکاور را برای مانور صحرایی به بیرون از بوشهر برده بودم.

پایان قسمت بیست وهشتم

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

قسمت بیست و نهم

در یکی از همان روزهای تیر 1358 سربازی در سر پست نگهبانی خودش را کشت. از بالای برج دیدبانی خودش را پایین انداخت و جان باخت. روز بعد سرباز هم تخت و رفیق او، وقتی پاسدار بود، پاسدارخانه را در همان پادگان سبزآباد خلع سلاح کرد و همه را در یک اتاق جمع کرد و در را بست.

در آن زمان، من ضمن آنکه فرمانده گردان تکاوران بودم، جانشین فرمانده منطقه هم بودم. فرمانده ناخدا یکم امیرهوشنگ بهبودی اهل زنجان بود. همان روز من بچه‌های تکاور را برای مانور صحرایی به بیرون از بوشهر برده بودم.

خسته از مانور برگشتم و ناهار نخورده به خانه رفتم تا بخوابم. هنوز خوابم نبرده بود که متوجه شدم یکی به شیشه خانه‌ام می‌زند. بلند شدم و دیدم آجودان فرمانده منطقه است، همان افسر اردوناس خودم به نام ناوبان یکم عسکری. از او پرسیدم چه خبر است و او گفت فرمانده احضارم کرده است.

لباس پوشیدم و دفتر رفتم فرمانده منطقه. فرمانده ماجرای سرباز و خلع سلاح را شرح داد و دستور داد بروم سرباز را خلع سلاح کنم و اگر هم لازم بود، از نیروهای تکاور استفاده کنم.

رفتم سراغ آن سرباز. دیدم روی زمین خوابیده و تفنگی هم دستش است. تا مرا دید گفت: «جلو نیا! اگر بیایی می‌زنمت!»

با ملایمت به سرباز گفتم: «چرا می‌خواهی مرا بزنی؟»

- رفیق من خودش را کشته. چرا فرمانده پایگاه به درد دلش نرسید؟

- حالا تو می‌خواهی با کشتن من تقاص خون رفیقت را بگیری؟

سرگروهبان آن سرباز هم همراهم بود. گفتم: «تفنگت را بگذار زمین و تسلیم شو! دور و برت پر از تکاور است. دستت رو ماشه برود، برایت گران تمام می‌شود حواست جمع باشد.»

- اگر تسلیم بشوم، مرا دادگاهی و اعدام می‌کنند.

- نه، دادگاهی‌ات نمی‌کنم. تو یک اشتباهی کرده‌ای، توبه و استغفار می‌کنی و غائله ختم می‌شود آدم که نکشته‌ای!

با او حدود 12 متر فاصله داشتم. شروع کرد به گریه کردن.

دوباره گفتم: «تفنگت را بگذار کنار!»

تفنگش را کنار گذاشت. به سرگروهبانش گفتم تفنگ را بردار و سرگروهبان هم رفت و تفنگ را برداشت. به سرباز گفتم: بلند شو بیا جلو.

آمد. کلید را از او گرفتم و پاسدار خانه را باز کردم و نفراتی را که حبس کرده بود آزاد کردم. سرباز شروع کرد به گریه و می‌ترسید دادگاهی شود و اعدامش کنند.

به او گفتم تحویلش نمی‌دهم و پرسیدم رانندگی بلد است، که گفت گواهینامه رانندگی دارد.

به او گفتم از امروز راننده من خواهد بود، اما او باورش نمی‌شد. فکر می‌کرد می‌خواهم فریبش بدهم و او را تحویل دادگاه بدهم. راننده‌ای داشتم که اسمش علی آشتاب بود. علی پسر خوب و با محبتی بود. آن سرباز را به آشتاب سپردم و گفتم: «علی! این سرباز در اختیار توست. هر جا می‌روی، او را با خودت ببر! خدمت سربازی‌ات را هم که تمام کردی، این سرباز جای تو خواهد بود.»

سرباز پیش من ماند و شد راننده من. اما پدر و مادرش نگران بودند مبادا تنبیهی برایش در نظر بگیرم. خیالشان را راحت کردم و آن‌ها هم کلی مرا دعا کردند و رفتند. سرباز تا پایان خدمتش راننده من بود و هیچ مشکلی هم ایجاد نکرد.

فردای همان روزی که آن سرباز پاسدارخانه را اشغال کرده بود، ساعت دوازده ظهر آجودان فرمانده تلفن زد و گفت به مقر سبزآباد بروم. پرسیدم چه خبر شده که گفت نامه‌های ستاد روی دستشان مانده، که تعدادی فوری هستند و کسی نیست آن‌ها را امضا کند. پرسدم فرمانده کجاست که گفت دیشب با خانواده‌ به تهران رفتند.

رفتم دفتر فرماندهی. نامه‌ها را امضا کردم. فرمانده نیروی دریایی امیر علوی بود. با تهران تماس گرفتم و توضیح دادم پایگاه بدون فرمانده است. من یک سرگرد بودم و فرمانده پایگاه باید سرلشکر می‌بود.

قول دادند به زودی فرمانده بفرستند.

یک هفته بعد ناخدا غلام علی رزم‌جو را به عنوان فرمانده منطقه دوم نیروی دریایی بوشهر منصوب کردند. او اواخر مرداد 1358 بود که به بوشهر آمد. افسر منضبط و با دیسیپلینی بود و خیلی زود به اوضاع پایگاه سروسامان داد.

از کردستان، ترکمن صحرا و خوزستان خبرهای بدی می‌رسید. در آن مناطق ضد انقلاب سر به شورش گذاشته بود و در جایی مثل کرمانشاه و پاوه، حتی پادگان ارتش و نیروی زمینی را به محاصره خودش در آورده بود.

در خوزستان هم تشکیلاتی موسوم به «خلق عرب» با حمایت مستقیم صدام حسین و رژیم عراق، اقدام به وارد کردن سلاح و مهمات و خرابکاری در تأسیسات اقتصادی و زیربنایی کشور می‌کرد.

پایان قسمت بیست و نهم


تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

قسمت سی ام

از طرفی خبردار شدم که کشتی‌های گشتی عراقی در خور عبدالله و حتی شمال خلیج فارس، برای کشتی‌های ما مزاحمت‌هایی ایجاد کرده‌اند. درگیری‌های پراکنده‌ای هم پیش آمده بود.

ضمناً کشور امارات متحده عربی هم شاخ و شانه می‌کشید و خواهان گرفتن جزایر تنب کوچک و بزرگ و جزیره ابوموسی از ایران بود.

در بدو ورود مجددم به بوشهر موضوع تخلیه کشتی رافائل پیش آمد. شاه در نیمه اول دهه پنجاه دو فروند کشتی بزرگ چندطبقه مسافرتی تفریحی را از ایتالیا خریده بود. یکی به نام «میکل آنژ» که به بندرعباس منتقل شده بود و دیگری به نام «رافائل» که در بوشهر بود.

اسم این کشتی بعد از انقلاب به «دکترعلی شریعتی» تغییر یافت.

کشتی رافائل برای خوابگاه پرسنل مجرد نیروی دریایی و تکاوران اختصاص داده شده بود. در تابستان 1358 ستاد نیروی دریاییدستور تخلیه این کشتی را به منطقه دوم دریایی بوشهر صادر کرد. پرسنل تکاور ساکن در کشتی رافائل باید به مناطق دریایی دیگر منتقل یا مأمور می‌شدند. ستاد نیرو از پرداخت حق انتقال یا حق مأموریت به این عده امتناع می‌ورزید.


بچه‌های تکاور برای حل مشکلشان به من مراجعه کردند. من به عنوان فرمانده گردان یکم تکاوران با فرمانده نیروی دریایی صحبت کردم و بالاخره او را متقاعد کردم به تکاورانی که کشتی رافائل را ترک می‌کنند، فوق‌العاده مأموریت و حق انتقال بدهند.

این کار بر محبوبیت من در میان پرسنل تکاور افزود. آن‌ها مثل پدرشان مرا دوست داشتند. من هم همه آن‌ها را فرزندان خودم می‌دانستم و هر کاری که از دستم بر می‌آمد برایشان انجام می‌دادم.

در بهار و تابستان 1358 بین نیروهای وفادار به انقلاب و ضد انقلاب جنگ شدیدی در کردستان درگرفت. دکتر مصطفی چمران معاون نخست وزیر وقت خودش به کردستان رفت تا شورش و غائله آنجا را سرکوب کند.

دکتر چمران از نیروی دریایی خواست یک افسر تکاور برای آموزش به او معرفی کند. من هم ناوبان یکم عبدالرسول هومن و چند درجه‌دار را در اختیار ایشان گذاشتم. از تکاوران نیروی دریایی هم یک گروه به سرپرستی ناوسروان مهدی رضایی و افسرانی مثل ناوبان یکم احمد مهرابی، ناوبان یکم علیرضا صالحی و تقی عابدی از منجیل به کردستان رفتند و در اختیار چمران قرار گرفتند.

تکاورها در سرکوب ضد انقلاب در کردستان نقل موثری داشتند. در همین درگیری ها ناوبان یکم احمد مهرابی از تکاوران خوب ما در 12 شهریور 1358 به شهادت رسید. در 16 شهریور نیز ناواستوار جمشید پرندآور به شهادت رسید.

در خرمشهر و اهواز هم گروه جدایی طلب خلق عرب شورش کرده و مدتی بود با کمک دولت عراق در خرمشهر و دیگر شهرهای استان خوزستان بمب‌گذاری می‌کرد و در جاده‌های مرزی مین ضد نفر یا ضد خودرو کار می گذاشتند. در بهار 1358 تیمسار مدنی استاندار وقت استان خوزستان از فرمانده منطقه دوم نیروی دریایی در بوشهر تقاضای اعزام یک گروهان تکاور برای تأمین امنیت خرمشهر و آبادان کرد.

از بوشهر یک گروهان 90 نفره تکاور به فرماندهی ناوبان عیسی حسینی بای به خرمشهر فرستاده شد تا با ضد انقلاب مبارزه کند. در این گروهان ناوبان محمدعلی صفا و ناوبان سلیمان محبوبی هم بودند که هر یک فرماندهی یک دسته 30 نفره را به عهده داشتند.
تکاوران نیروی دریایی در موارد زیادی بمب‌ها و مین‌های کارگذاری شده را خنثی کردند.

همچنین با کمک نیروهای محلی و مردمی عناصر ستون پنجم دشمن را شناسایی می‌کردند و تحویل مقامات قضایی در خوزستان می‌دادند.

علاوه بر خرمشهر ، ما در اهواز و بندر امام خمینی هم دو دسته 30 نفره تکاور داشتیم. یک دسته تکاور به فرماندهی ناوبان محمدعلی صفا در اهواز مستقر بود و دسته 30 نفری دیگر به فرماندهی ناوبان محبوبی در بندر امام. این دو دسته مستقیماً زیر نظر تیمسار مدنی استاندار خوزستان اداره می‌شدند.

در خرداد 1358 شورش ضد انقلاب در خرمشهر به اوج رسید. نیروهای خلق عرب شهر را به اشغال خود در آورند. ساختمان شهربانی و برخی از اماکن دیگر دولتی را اشغال کردند و مسلحانه در شهر خرمشهر مانور می‌دادند. همچنین به مقر سپاه پاسداران در خرمشهر ریختند و محمدجهان‌آرا فرمانده سپاه خرشمهر و 17 نفر دیگر را به گروگان گرفتند.

پایان قسمت سی ام

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

قسمت سی و یکم

تکاورها به نیروهای مردمی وبچه‌های سپاه پاسداران آموزش نظامی می‌دادند و به برخی درگیری‌ها به کمک آن‌ها می‌رفتند. تکاورها در سرکوب ضد انقلاب و جدایی طلب های خلق عرب نقش بسیار پررنگی داشتند.


ناوبان حسینی بای و تکاورهایش محمد جهان آرا و دوستان پاسدارش را از محاصره و گروگان ضد انقلاب نجات دادند. تکاورها در خرمشهر محبوب بودند.

همان‌ها بودند که ضد انقلاب را از این شهر بیرون کردند. در خلال همین درگیری با خلق عرب یکی از نیروهای زبده تکاور به اسم ناوبان محمدعلی صفا تیر خورد و زخمی شد.
در تابستان 1358 فرمانده کل و رئیس ستاد ارتش که یک سرتیپ بود و پس از ترور و شهادت سرتیپ قرنی منصوب بود، از همه پایگاه و پادگان‌های کشور بازدید کرد. از پایگاه نیروی دریایی بوشهر و سایت تکاوران هم بازدید کرد. من برای او صبحگاه گذاشتم و خودم و نیروی واحدم در مقابل رژه رفتیم. از نظم و دیسیپلین موجود در واحد تکاوران خیلی رضایت داشت.

حتی در دفتر یادبود پایگاه نوشت:

«تمام پایگاه‌ها و پادگان‌های ارتش و نیروهای مسلح موجود را بازدید کردم، مرتب‌تر و منظم‌تر از تکاوران نیروی دریایی در بوشهر ملاحظه نکردم.»

در سیلی که اواخر سال 1358 در خوزستان آمد، تکاوران نیروی دریایی به کمک مردم شتافتند و حضور پررنگی در کمک به سیل زدگان و امدادرسانی به آن‌ها داشتند؛ در روستاهای اطراف دارخوین و شادگان با قایق‌های موتوری سیل‌زدگان و حتی گاو و گوسفند‌های عرب‌ها را نجات دادند و برای کسانی که در محاصره سیل قرار گرفته بودند، چادر، پتو و مواد غذایی بردند. همین اقدامات باعث شد تا خرمشهری‌ها تکاوران را جزئی از خودشان بدانند و به آن‌ها علاقه‌مند شوند.

از اواخر زمستان 1358 خودمان را برای درگیری با عراق آماده و تجهیزاتی چون تفنگ 106، موشک تاو، خمپاره‌اندازها، مهمات بنه و بارمبنا و ... را آماده کرده بودیم. به نظر می‌آمد تا چند ماه آینده با عراق جنگ خواهیم داشت. کافی بود یک نیروی ساده سری به مرز بزند و تحرکات عراقی‌ها را از نزدیک ببیند، تا یقین کند آن‌ها قصد تجاوز به ایران و شروع جنگ را دارند. همه این مسائل در اسرع وقت به تهران نیز مخابره می‌شد.

تکاوران هر روز گزارش عملکرد خودشان را به نیروی دریای خرمشهر و منطقه دوم دریایی در بوشهر ارسال می‌کردند. من از جزئیات اقدامات و فعالیت‌هایشان آگاه می‌شدم. در خلال همین گزارش‌ها بود که مطلع شدم نیروهای عراقی در منطقه شلمچه مشغول راه و جاده‌سازی، تقویت سنگرهای خود و تحرکات مشکوک هستند. تجزیه و تحلیل همین گزارش‌ها نشان می‌داد که عراقی‌ها احتمالاً در چند ماه آینده در آن منطقه خیالاتی علیه ایران دارند. ما همه این اطلاعات را به ستاد کل فرماندهی در تهران ارسال می‌کردیم.

در پاییز و زمستان 1358 به کنسولگری و مدرسه عراقی‌ها در خرمشهر که به لانه جاسوسی و مرکز خرابکاری و بمب‌گذاری در خرمشهر و خوزستان تبدیل شده بودند، با کمک پنهانی تکاوران حمله شد. در بازرسی از اسناد کشف شده در این دو مرکز، روشن شد که عراقی‌ها مشغول توطئه چینی و خرابکاری در خرمشهر هستند.

فکر می‌کنم در همین زمان از فرماندهی نیرو در تهران به ما وضعیت درجه دو اعلام شد.
تکاوران نیروی دریایی اعزامی از بوشهر، در خرمشهر چنان خدمات و جانفشانی‌هایی کردند که در اوایل فروردین 1359 دکتر محمدی سرپرست فرمانداری خرمشهر طی نامه‌ای رسمی از زحمات و تلاش‌های صادقانه تکاوران به فرماندهی ناوبان دوم حسینی‌بای تشکر کرد و ضمناً خواهان تمدید مأموریت آن‌ها شد. ما هم با این تقاضا موافقت کردیم.

نیروی دریای عراق در اواخر فروردین 1359 دست به یک مانور دریایی در خلیج فارس زد. نیروی دریایی ایران این مانور را کاملاً زیر نظر داشت و با اعزام یک فروند کشتی شناسایی به نزدیک منطقه مانور، از مراحل مختلف آن گزارش و عکس تهیه کرد. مانور عراق در خلیج فارس برای نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران زنگ خطری بود که باید به آن توجه می‌کرد.

پایان قسمت سی و یکم

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

از چندماه پیش از شروع انقلاب تا بهار 1359 نیروی دریایی ایران هیچ مانوری در خلیج‌فار انجام نداده بود. انجام مانور، یا به قول امروزی‌ها رزمایش، در واقع یک نوع تمرین رزم و نبرد است.

اگر ارتشی بخواهد آمادگی خودش را در زمینه‌های فرماندهی و رزم حفظ کند، باید سالانه یکی دو مانور انجام بدهد.

به دنبال مانور عراقی‌ها در خلیج فارس، نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران هم در اواخر اردیبهشت 1359 برای اولین بار پس از انقلاب، در آب‌های شمالی خیلج فارس یک مانور بزرگ و سنگین انجام داد.

در این مانور چهار روزه، یازده فروند کشتی و چند فروند هواپیما و هلی‌کوپتر شرکت داشتند.

گردان یکم تکاوران هم در این مانور نقش موثری داشت. ما در این مانور متوجه شدیم برخی از تکاوران در مواردی چون پیاده شدن از کشتی به ساحل و برخی مسائل دیگر دچار مشکل هستند که با آموزش‌های لازم، این مشکل را برطرف کردیم. در کل مانور خوبی بود و ما را با قوت و ضعفمان آشنا کرد.

از دورن قبل از انقلاب طرحی دفاعی در دریا و زمین مقابل نیروهای عراقی تهیه شده بود. با توجه به وقوع انقلاب اسلامی در ایران و تغییراتی که در این مدت رخ داده بود، لازم بود آن طرح مورد بازبینی و بازنگری قرار گیرد و به روز شود.



بنابراین، امرا و کارشناسان نیروی دریایی طرح دفاعی «شاهین» را تدوین کردند و کمی بعد به طرح «ذوالفقار» تغییر نام داد. براساس این طرح، اهداف نیروی دریایی عراق وتجهیزات و امکانات آن به طورکامل شناسایی شد.

طبق این طرح، در صورت شروع جنگ دریایی، نیروی دریایی ایران می‌دانست باید به کجا حمله کند و چه مناطقی و تأسیساتی از عراق را در دریای خلیج فارس مورد حمله قرار داده و منهدم کند.

و همچنین با توجه به ادعاهای امارات متحده عربی، طرحی دفاعی از جزایر ایران در خلیج فارس به نام طرح «درفش» تهیه شد. بر اساس این طرح، تکاورهای نیروی دریایی در بوشهر باید در کمتر از چهار ساعت آماده اعزام به جزایر و هلی برن در آن‌ها و دفاع از جزایری چون سیری، فارسی، ابوموسی، تنب کوچک و بزرگ و خارک می‌شدند.

تنش‌های زمینی و گشت‌های دریایی روز به روز بیشتر می‌شد. از اوایل بهار 1359 کاملاً عیان و آشکار بود که عراق به زودی جنگی را به ایران تحمیل خواهد کرد.

در مجموع حدود نود تکاور در خرمشهر، آبادان و اهواز داشتم. آن‌ها ضمن حفظ امنیت خرمشهر، در رمز و پاسگاه‌های مرزی در شلمچه و اطراف رودخانه کارون هم به نیروهای ژاندارمری کمک می‌کردند. چندین مورد درگیری با نیروهای عراقی گزارش شد.

تکاوران مستقر در خرمشهر و اهواز مرتب گزارش‌هایی در همین زمینه برای ما ارسال می‌کردند. نیروهای ارتش عراق در مرز جنوبی و به خصوص در مرز استان خوزستان نیروی زرهی مستقر کرده و مشغول سنگرسازی و استقرار تجهیزات و امکانات جنگی بودند. همه سران درجه اول سیاسی در تهران هم از این موضوع اطلاع داشتند.

جابه‌جایی نیروهای عراقی، جاده‌سازی و مسیر منتهی به مرز ایران، سنگرسازی و سایر استحکامات بارها از طریق گروهان‌های مستقر در منطقه به ستاد نیروی دریایی و سایر سازمان‌های مسئول گزارش شده بود.

اما من در مرداد 1359 تصمیم گرفتم خودم را پیش از موعد بازنشسته کنم. راستش از هرج و مرج و نبود برنامه خسته شده بودم.

تا آن روز بیست سال تمام خدمت کرده بودم. این بودکه تقاضای بازنشستگی کردم که بلافاصله هم از سوی نیروی دریایی تهران و هم از سوی ستاد مشترک ارتش پذیرفته شد. قرار شد فرمانده جدید گردان بیاید و من پُستم را تحویلش بدهم و به تهران برگردم. از تیر 1358 که به بوشهر رفته بودم، خانواده‌ام در تهران بودند. در همان اوایل شهریور از گردان یکم تکاوران در بوشهر یک دسته ده نفره را به خرمشهر اعزام کردم.

در آنجا عراق در مرزهای زمینی با نیروهای ژاندارمری درگیر شده بود. اوضاع روز به روز در مرز شلمچه و پاسگاه‌های مرزی خراب‌تر می‌شد.

در اواخر شهریور 1359 امریه بازنشستگی ام از تهران به منطقه دوم نیروی دریایی بوشهر آمد و من خودم را آماده رفتن به تهران کردم. منتظر بودم فرمانده جدید گردان تکاوران معرفی شود تا به تهران بروم و بازنشستگی‌ام را آغاز کنم.

پایان قسمت سی و دوم

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

قسمت سی و سوم

در شهریور 1359 عراق علناً جنگ را آغاز کرد و در 23 شهریور جانشین فرمانده نیروی دریایی ناخدا مصطفی مدنی نژاد و ناخدا کاشانی از تهران به بوشهر آمدند و در زیرزمین ساختمان چهارده طبقه پایگاه نیروی دریایی بوشهر، مستقر شدند و قرارگاه مقدم جنگ را در همان زیرزمین ایجاد کردند. اسم این قرارگاه را هم «نیروی رزمی 421» گذاشتند. در آن زیرزمین همه تجهیزات مخابراتی و الکترونیکی وجود داشت و از 26 شهریور رسماً تأسیس شد. همچنین افسران زبده، باسواد و فهیم را در این ستاد مستقر کردند. کل امکانات رزمی نیروی دریایی ایران در پایگاه‌های چهارگانه خرمشهر، بندرعباس، بوشهر و انزلی زیر نظر نیروی رزمی 421 قرار گرفتند. منطقه دوم دریایی بوشهر به ستاد جنگ و فرماندهی نیروی دریایی ایران تبدیل شد.


در خرداد 1359 و چندماه قبل از شروع جنگ ناخدا ابریشمی فرمانده ناو تیپ هشتم نیروی دریایی مستقر در خرمشهر دو ناو جنگی به نام‌های «بایندر» و «نقدی» را که در اسکله نیروی دریایی در خرمشهر لنگر انداخته بودند به سمت آب‌های آزاد خلیج فارس و بوشهر گسیل داد تا اگر جنگی شروع شد، آن شناورها در خرمشهر مورد اصابت گلوله‌های عراقی قرار نگیرند. همچنین در پنجم شهریور ناوهای «کهنمویی» «میلانیان» به اضافه کلیه ناوچه‌های توپ‌دار 65 پایی و همه یگان‌های شناور قابل حرکت را از خرمشهر خارج کرد و به دریا فرستاد تا در دریا و منطقه مانوری مناسب آمادگی درگیری با دشمن را داشته باشند. این یک تدبیر خردمندانه بود که ناخدا ابریشمی اندیشید. اگر آن ناوها و کشتی‌های جنگی در اسکله خرمشهر باقی می‌ماندند، قطعاً مورد هدف گلوله‌های خمپاره و توپ عراقی‌ها قرار می‌گرفتند و غرق می‌شدند، کما اینکه سه فروند ناو جنگی «لنگه»، «هرمز»، کشتی تشریفاتی و چهار ناوچه دیگر، که خراب و در دست تعمیر بودند، در روزهای اول جنگ بدون شلیک حتی یک تیر، با آتش عراقی ها در ساحل خرمشهر و در رودخانه کارون غرق شدند. همچنین یکی دو روز قبل از شروع رسمی جنگ، دو ناوچه نیروی دریایی مورد هدف عراقی‌ها قرار گرفت و غرق شد. در این حادثه تلخ چند نفر از پرسنل این دو ناو شهید و مجروح شدند.
در پی این اقدام درست و منطقی در خرمشهر شایع شد که فرمانده ناوتیپ هشتم نیروی دریایی خیانت کرده و کشتی ها و ناوهای نیروی دریایی را از خرمشهر خارج کرده تا حضور نداشته باشند و نتوانند از خرمشهر دفاع کنند! این شایعه ضربه زیادی به حیثیت نیروی دریایی وارد آورد. نمی‌دانم چه کسانی آگاهانه یا ناآگاهانه و با چه انگیزه‌ای پشت این شایعه بودند، اما پخش آن شایعه اثر بدی در روحیه مردم غیرنظامی خرمشهر و آبادان گذاشت. مردم تصور می‌کردند خیانتی صورت گرفته و فرمانده ناوتیپ از دفاع شانه خالی کرده است، حال اگر این کار را نمی‌کرد، چندین ناو و کشتی نیروی دریایی ارتش بیخود و بی‌جهت مورد اصابت قرار می‌گرفت و در آن موقعیت حساس از بین می رفت. در کل باید گفت جنگ نیروی دریایی ایران با عراق از حدود یک ماه قبل از هجوم رسمی و گسترده عراق به ایران، آغاز شده بود.
اما من باید به یک واقعیت تلخ اشاره کنم. همان‌طور که پیش از این هم به طور مفصل شرح دادم، برای ارتش و حتی نیروهای سپاه پاسداران در خوزستان، از نیمه دوم 1358 مسلم شده بود که عراق قصد تجاوز به ایران را دارد. اینکه در برخی از کتاب ها و مصاحبه‌ها گفته می‌شود که ارتش ایران غافلگیر شد، اصلاً و ابداً درست نیست. نیروی زمینی و دریایی ایران از ماه‌ها قبل وقوع جنگ با عراق را پیش‌بینی کرده و به طور روزانه به تهران گزارش داده بودند. اما با کمال تأسف چهره‌های سیاسی کشور به این گزارش‌ها اعتماد و اعتنا نکردند. من در یکی از بولتن‌های عراقی‌ها، که در یکی از عملیات‌ها از سنگر فرماندهان عراقی بهدست آوردیم، خواندم که لشکر زرهی اهواز در شروع جنگ فقط هشت دستگاه تانک چیفتن آماده رزم داشت که آن‌ها هم خدمه کامل نداشتند. کادر سیاسی کشور به هشدارهای ارتش و سپاه توجه نکرد. در تهران سیاسیون چنان مشغول درگیری و زد و خورد با هم بودند که فریاد ارتش و سپاه به گوششان نررفت و شد آن چه شد...

پایان قسمت سی و سوم

حسنعلی ابراهیمی سعید


تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

قسمت سی و چهارم

در درگیری‌هایی که عراقی‌ها در مرز خرمشهر با تکاوران ما داشتند،در روزهای 29،30 و 31 شهریور ماه چند تن از نیروهای اعزامی به خرمشهر به شهادت رسیدند: ناواستوار کورش شهبازی در 29 شهریور، مهناوی یکم منصور دوس و ناواستوار دوم جمشید قهرکی در 30 شهریور و ناواستوار دوم محمدعلی گردکانی در 31 شهریور و روز شروع جنگ شهید شدند. همچنین مهناوی یکم جواد صفری در اولین روز جنگ در محور شلمچه، زمانی که دشمن وارد خاک ما شده بود، آنقدر با تیربار مقاومت و ایستادگی کرد تا بالاخره عراقی‌ها با گلوله تانک موضع او را هدف قرار دادند و به شهادت رسید.
روز 31 شهریور عراق با دوازده لشکر، شامل پنج لشکر زرهی، پنج لشکر مکانیزه و دو لشکر پیاده از غرب و جنوب به ایران حمله و تجاوز کرد. هر لشکر زرهی نه گردان زرهی و هر گردان هم دارای 54 تانک بود.
در همان روز من داشتم کارهای تسویه حسابم را انجام می‌دادم تا آن روز هم فرمانده گردان یکم تکاوران بودم و هم جانشین فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر. بازنشسته شده بودم و می‌توانستم با خیال راحت به تهران بروم و از دوران بازنشستگی‌ام در تهران یا حتی خارج از ایران لذت ببرم.
در ابتدای جنگ فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر ناخدا رزمجو بود. آن روز حدود دوی بعد از ظهر از ستاد تکاوران پیاده به طرف دفتر فرمانده منطقه می‌رفتم. در پارک موتوری یک دفعه صدای هواپیما در آسمان شنیدم و بعد دو هواپیمای میگ عراقی در بالای سرم ظاهر شدند. یکی از هواپیماها رگباری کنار پایم شلیک کرد. تیرها در پانزده متری من به زمین خورد، اما آسیبی به من نرسید. فهمیدم که جنگ به طور رسمی شروع شده و عراقی‌ها از هوا و زمین به خاک مقدس ایران تجاوز کرده‌اند. به عنوان یک افسر ارتش که بیست سال بود در نظام خدمت کرده بودم، از این جنگ و تجاوز دلگیر و برافروخته شدم. فکر کردم دیگر جای بازنشستگی و شانه خالی کردن از مسئولیت دفاع ازکشورم نیست و از همان جا مستقیم به دفتر جناب ناخدا رزمجو، فرمانده منطقه نیروی دریایی بوشهر رفتم. ایشان مشوش و ناراحت بود. سلام نظامی دادم. بلند شد آمد طرفم و با من دست داد. بعد از کمی صحبت گفت: «خبری برایت دارم، امروز عراقی‌ها رسماً جنگ را شروع کردند.»
- بله. خودم پرواز و شلیک هواپیماهایشان را دیدم.
- داری تسویه حساب می‌کنی؟
- بله قربان
آهی کشید و گفت: «می خواهی بمانی یا بروی؟»
فکر همه چیز را کرده بودم و بزرگ‌ترین و حساس‌ترین تصمیم زندگی‌ام را گرفته بودم. گفتم: «فکر می‌کنید می‌توانم بروم؟»
- تو بازنشسته شده ای. می‌توانی بروی.
در حالی که سعی می‌کردم بغض گلویم را فرو بدهم و بر خودم مسلط باشم، گفتم: «نه! می‌مانم. اگر بروم تا آخر عمر پیش خودم و خانواده‌ام شرمنده می‌شوم.»


بعد اضافه کرد: «فردا خانواده‌ام به من نمی‌‌گویند که تو بیست سال حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها کردی و برگشتی؟ من برای آن‌ها جوابی ندارم و حرف‌ آن‌ها درست و منطقی است. من برای این چنین روزی ساخته و تربیت شده ام. برای چنین روزی در ایران و انگلیس دوره دیده‌ام. چقدر در عملیات‌ها و مانورها شرکت کرده و چقدر مهمات مصرف کرده‌ام. الان می‌توانم بگذارم و بروم؟ نه جناب ناخدا، نمی‌روم، می‌مانم و از کشورم دفاع می‌کنم.»

پایان قسمت سی و چهارم

حسنعلی ابراهیمی سعید

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی

قسمت سی و پنجم

مستقیم به دفتر جناب ناخدا رزمجو، فرمانده منطقه نیروی دریایی بوشهر رفتم. ایشان مشوش و ناراحت بود. سلام نظامی دادم. بلند شد آمد طرفم و با من دست داد. بعد از کمی صحبت گفت: «خبری برایت دارم، امروز عراقی‌ها رسماً جنگ را شروع کردند.»
- بله. خودم پرواز و شلیک هواپیماهایشان را دیدم.
- داری تسویه حساب می‌کنی؟
- بله قربان
آهی کشید و گفت: «می خواهی بمانی یا بروی؟»
فکر همه چیز را کرده بودم و بزرگ‌ترین و حساس‌ترین تصمیم زندگی‌ام را گرفته بودم. گفتم: «فکر می‌کنید می‌توانم بروم؟»
- تو بازنشسته شده ای. می‌توانی بروی.
در حالی که سعی می‌کردم بغض گلویم را فرو بدهم و بر خودم مسلط باشم، گفتم: «نه! می‌مانم. اگر بروم تا آخر عمر پیش خودم و خانواده‌ام شرمنده می‌شوم.»
بعد اضافه کرد: «فردا خانواده‌ام به من نمی‌‌گویند که تو بیست سال حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها کردی و برگشتی؟ من برای آن‌ها جوابی ندارم و حرف‌ آن‌ها درست و منطقی است. من برای این چنین روزی ساخته و تربیت شده ام. برای چنین روزی در ایران و انگلیس دوره دیده‌ام. چقدر در عملیات‌ها و مانورها شرکت کرده و چقدر مهمات مصرف کرده‌ام. الان می‌توانم بگذارم و بروم؟ نه جناب ناخدا، نمی‌روم، می‌مانم و از کشورم دفاع می‌کنم.»
جناب ناخدا رزمجو که تحت تأثیر حرف‌های من قرار گرفته بود مرا بوسید و با دست به شانه‌ام زد و گفت: «درود بر تو! از افسر لایق و شجاعی مثل تو انتظارم همین بود.»
بعدهم گفت: «پس حالا که نمی‌خواهی بروی، نیروهایت را جمع کن و برو خرمشهر. امریه آمده که گردان تکاوران بلافاصله به خرمشهر بروند و از این بندر دفاع کنند. فعلاً به طرو شفاهی به تو اعلام می‌کنم و بعداً هم کتبی اعلام خواهم کرد».
برگشتم به واحد تکاوران. احساس می‌کردم کوه سنگینی بر دوشم گذاشته شده است. دفاع از شهر مهمی چون خرمشهر با آن وسعت مرز زمینی با عراق، کار کوچکی، نبود. هواپیماهای عراقی در ساعت دوی بعد از ظهر فرودگاه بوشهر را بمباران کرده بودند. بعدها فهمیدم که چندین فرودگاه دیگر در شهرهای دیگر را هم بمباران کرده‌اند. وقتی به واحد تکاوران رسیدم ساعت اداری تمام شده بود و تقریباً همه رفته بودند. بلافاصله آماده باش اعلام کردم. افسران و فرماندهان گروهان‌ها را جمع کردم و جلسه کوتاهی با آن‌هاگذاشتم و شروع جنگ و رفتن به خرمشهر را برایشان تشریح کردم.
گفتم: «مأموریت گردان ما دفاع از خرمشهر است. ساده اما سنگین!»
فرماندهان گروهان‌ها دسته‌جمعی گفتند: «جناب ناخدا، خیلی هم ساده و سبک است! اصلاً هم سنگین نیست! ما برای چه این همه آموزش دیده‌ایم و از در و دیوار بالا رفته‌ایم برای چنین روزی!»
از این حرف و روحیه بالای افسرانم خوشحال شدم. سنگینی بار مسئولیت و مأموریت بردوشم کمتر شد! یکی یکی آنها را بوسیدم و گفتم: «انتظارم از شما افسران شجاع هم همین است!»
از افسران لایق و شجاع و کاردان من در گردان تکاوران، ستوان حسینی بای بودکه ماه‌ها در خرمشهر خدمت کرده بود. امریه انتقالش از بوشهر به تهران آمده بود و داشت تسویه حساب می‌کرد. به او گفتم: «چه کار می‌کنی؟ می‌روی یا می‌مانی؟»


آن افسر ایران دوست گفت: «دیگر تمایل ندارم به تهران بروم. هرجا که واحد برود، من هم می‌روم.»

لبخندی از سر شادی و رضایت زدم و گفتم: «پس خودت را آماده رفتن به خرمشهر کن! امشب می‌رویم.»

بعد از این جلسه کوتاه فرماندهان گروهان‌ها شروع به جمع‌آوری پرسنل تحت امر خود کردند. افسری که در گردان و بوشهر می‌ماند، ستوان عایدی بود که باید کارهای تدارکاتی و نیازهای ما را در خرمشهر را در پایگاه پیگیری می‌کرد. ما از مدت ها قبل خودمان را آماده این کارزار کرده بودیم. تا به کارها سروسامان بدهم و گردان یکم تکاوران را، که حدود ششصد نفر بودند آماده اعزام به آبادان و خرمشهر کنم.


پایان قسمت سی و پنجم
hasan ali ebrahimi said

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

قسمت سی و ششم

چند ساعت طول کشید. در این فاصله تکاوران آمدند و تجهیز شدند. به هر کدام پنج خشاب بیست تایی فشنگ تحویل داده شد. مهمات از انبار مهمات تحویل و بارگیری شد. ماشین‌ها را آماده و باک همه خودروها را پر از بنزین کردند. یکی دو تانکر بنزین هم آماده حرکت با کاروان شد. آشپزخانه صحرایی هم آماده حرکت شد. بیسیم‌ها و باتری آن‌ها را چک کردند و همه چیز برای رفتن به جبهه و دفاع از خاک میهنم آماده شد.
قبل از حرکت فرماندهان را روی نقشه توجیه کردم. دستور عملیاتی کتبی صادر شده از ستاد منطقه دوم دریایی بوشهر را برای فرماندهان قرائت کردم و بر مبنای مأموریت واگذار شده روی نقشه اقدامات ابتدایی را انجام دادیم و تقسیم منطقه استقرار در خرمشهر را به حرکت بعدی و پس از رسیدن به نزدیکی‌های خرمشهر موکول کردیم.
قبل از رفتن نفرات گردان را جمع کردم و درباره خطر ستون پنجم و حساسیت موقعیت برایشان سخنرانی کردم. در بخشی از سخنانم گفتم: «شما برای دفاع از آبادان و خرشمهر می‌روید. مواظب هرگونه تحرک ستون پنجم باشید. در طول مسیر ممکن است مورد حمله هوایی دشمن قرار بگیریم. حتی ممکن است گروه‌هایی از ستون پنجم و عوامل و مزدوران دشمن به ستون حمله چریکی کنند. ما دفاع هوایی نداریم. خیلی مواظب خودتان باشید.»
بعد از سخنان من نیروها از خانواده‌هایشان خداحافظی کردند. صحنه تأثیربرانگیزی بود. برخی از افراد خانواده تکاورها گریه می‌کردند. جناب ناخدا رزمجو فرمانده پایگاه و رئیس عقیدتی- سیاسی هم آمده بودند. تکاوران از زیر قران کریم عبور کردند و در ماشین‌های نظامی نشستند. 112 خودرو شامل کامیون و جیپ تفنگ 106، موشک تاو و تیربار امریکایی بودند. مسئولان پایگاه و عده‌ای از مردم بوشهر هم برای بدرقه آمده بودند. لحظات تاریخی و باشکوهی بود و افسوس که به دلایل امنیتی از آن شب پرشکوه هیچ عکس یا فیلمی تهیه نشده است.
تقریباً همه پرسنل رزمی و حتی کادرها و پرسنل گردان تکاوران را برای بردن به خرمشهر بسیج کرده بودم. فقط برای حراست و نگهداری از تأسیسات چند تکاور در سایت بوشهر ماندند. همچنین اکثر تکاوران اس بی اس هم در سایت ماندند تا اگر اتفاق خاصی در دریا و جزایر افتاد، از وجودشان استفاده شود. به مرکز آموزشی تکاوران در منجیل هم تلفنگرام کردیم و از آن‌ها خواستیم که در اسرع وقت، پرسنل تکاوری را که دوره آموزشی‌شان کامل شده به خرمشهر بفرستند.


ساعت درست دوازده نیمه شب 31 شهریورماه خودم هم از زیر قرآن رد شدم و سوار جیپ فرماندهی شدم و از بوشهر به مقصد آبادان و خرمشهر راه افتادیم. من و سه بیسیم‌چی و راننده در جیپ فرماندهی در جلوی ستون حرکت می‌کردیم. یکی از بیسیم‌چی‌ها، ناواستوار غلام غالندی بود که اتفاقاً خودش هم بچه آبادان بود. در دل تاریکی شب و بدون آنکه خودروها چراغ روشن کنند، در وضعیت آماده باش وضعیت قرمز، ستون حرکت کرد. برای احتیاط در یک کیلومتری جلوی ستون، دو دستگاه جیپ حامل تیربار حرکت می‌کردند که حکم دیدبان و شناسایی داشتند و موظف بودند هر حرکت مرموز و غیرعادی را بلافاصله با بیسیم به من گزارش کنند.

پایان قسمت سی و ششم
کهنه سرباز

تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر

خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی

قسمت سی و هفتم

به شدت مضطرب بودم. استرس وحشتناکی داشتم. خدا را گواه می‌گیرم که در آن لحظات هیچ به زن و بچه‌هایم فکر نمی‌کردم. در آن لحظات همه فکرم آن ششصد نفری بود که به من سپرده بودند. در میان بچه‌های تکاور، به جز افسران، بقیه همه زیر 27 و 28 سال سن داشتند. همه بچه‌های خودم بودند. پدری بودم که آن‌ها را به کمینگاه دشمن می‌بردم. خیلی برایم سخت بود.
در جیپ فرماندهی سه بیسیم روشن بود که یکی با واحدهای موجود در ستون در تماس دائم بود و یکی با پایگاه و سومی هم با ستاد. هر آن منتظر حمله دشمن بودم. در سرتاسر کاروان و ستون نظامی اعزامی ما حتی یک پدافند ضد هوایی نبود تا پوشش هوایی ما را تأمین کند. اگر هواپیماهای دشمن به ستون حمله می‌کردند عملاً کاری از دست ما ساخته نبود. همین موضوع مضطربم کرده بود. برای حفظ مسائل امنیتی قبل از حرکت به راننده کامیون‌ها و ماشین‌های نظامی سپردم که فاصله خودشان را با خودروی جلویی بین صد و پنجاه تا دویست متر حفظ کنند. به آن‌ها گفته بودم: «فرض کنید، خودتان تنها به خرمشهر می‌روید و همراه ستون نیستید. ماشین جلویی و عقبی خودتان را فراموش کنید! هر کس حافظ خود ماشین خودش باشد. ضمناً راه را هم گم نکنید.»
بنابراین، اگر دشمن به ستون حمله می‌کرد، در آن صورت و با وجود حفظ فاصله، خسارت و تلفات کمتری به ستون وارد می‌آمد. منطقه پر از ستون پنجم بود و هواپیماهای دشمن در آسمان منطقه جولان می‌دادند. در مسیری که به طرف آبادان می‌رفتیم، ناخودآگاه یاد درس‌ها و مانورهایی افتادم که در دوره عالی فرماندهی در شیراز و انگلستان گذرانده و شرکت کرده بودم. با خودم گفتم الان و امشب، وقت عمل به آن‌هاست.
از ستاد نیروی رزمی 421 با من در تماس بودند و از وضع جاده و حرکت ستون می‌پرسیدند. ناخدا یکم مدنی نژاد، جانشین فرماندهی نیروی دریایی و فرمانده قرارگاه مقدم نیروی دریایی در نیروی رزمی 421 مدام با من در تماس بود و از وضعیت ما سوال می‌کرد و اطلاعات جدیدی را که در اختیارش قرار گرفته بود در اختیارم می‌گذاشت.
در دل شب و تاریکی هوا از برازجان، گناوه، دیلم و امیدیه گذشتیم. هرچه به آبادان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدیم، بر اضطراب من افزوده می‌شد. اگر از زمین به ما حمله می‌شد، می‌توانستیم از خودمان دفاع کنیم، اما چون هیچ پوشش هوایی نداشتیم، از حمله هوایی به ستون هراس داشتم. دائم با فرماندهان در تماس بودم و می‌خواستم که آخرین وضعیت خودشان را اعلام کنند.
حدود ساعت پنج و نیم صبح اول مهر 1359 و در دومین روز شروع رسمی و علنی جنگ سرستون تکاوران، گردان یکم نیرو دریایی به نزدیکی آبادان رسید. طول ستون حدود ده کیلومتر بود و خوشبختانه از مبدأ تا مقصد خطری تهدیدمان نکرد و کسی هم آسیب ندید. ستون خارج از آبادان برای مدت کوتاهی توقف کرد و صحیح و سالم و بدون هیچ تلفاتی وارد شهر جنگ زده آبادان شد.
آبادان در شعله‌های آتش می‌سوخت. دود غلیظی از تانکفارم‌های شرکت نفت، که روز و شب گذشته توسط عراقی‌ها با گلوله‌های توپ، کاتیوشا، و خمپاره مورد هدف قرار گرفته بودند، بلند بود. برخی از مردم در حال ترک شهر بودند. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می‌رسید. من تا آن روز به آبادان و خرمشهر نرفته بودم و جایی را نمی‌شناختم. از نظر امنیتی وارد کردن ستون به آن بزرگی به یک شهر جنگ زده غیر عقلانی و خطرناک بود.این بود که به ستون دستور دادم در بیابان‌های اطراف آبادان پراکنده شوند و تکاوران و تجهیزاتشان در گروه‌های کوچک ده نفره، با حفظ امنیت آهسته و بدون جلب توجه ستون پنجم و دشمن وارد شهر بشوند.


پایان قسمت سی و هفتم
کهنه سرباز ایران