پشیمانی از انتخاب

مهریه سنگین و مخالفت پدر دختر

با سلام.من به خواستگاری دختری رفتم که ازنظر مذهبی و اقتصادی و و سطح تحصیلات و سن وتا حد زیادی تفاهم داریم.ولی با هم کمی تفاوت فرهنگی و اجتماعی داریم.ما خونواده اونها رو خیلی خوب نمیشناسیم.چون غریبه هستند و فقط دو هفته اس که اونها رو میشناسیم.ولی پدرش آدم زرنگیه و توی این دو هفته 27 سال زندگی من رو بررسی کرده و همه تحقیقاتش رو کرده و من رو تایید کرده.اما متاسفانه در شب خواستگاری ، پدرم که قرار بود مهریه 114 سکه را قبول کند اصلاً اصرار نکرد.درصورتی که درخانواده ما توافق بر مهر 114 سکه بود.ولی پدر ایشان که مذهبی هم هستند مهریه 500 سکه را درنظر داشتند.یکی از اقوام ما هم در جلسه حضور داشتند مهریه 313 سکه و یک حج را برای مهریه انتخاب کردند و پدرم هم پذیرفت.دراون مجلس من دوست داشتم حرفی بزنم و بگم که اگر ممکنه ما با هم مشورت کنیم و بعداً جواب بدهیم.ولی نگفتم.ای کاش زمان به عقب برمیگشت و من این رو میگفتم.وقتی به خونه اومدیم.گفتم بابا مگه قرار نشد مهریه 114 سکه رو قبول کنی.و کل دارایی ما یعنی همه چیز رو بفروشیم 313 سکه هم نمیشه.خوب مگه نمیگن مهریه باید عددی باشه که پسر بتونه پرداخت کنه.مگه مهریه عندالمطالبه نیست!؟ مگه مهریه یه دین بر گردن مرد نیست!؟ خوب ما وقتی عددهای بالا رو بی حساب کتاب قبول کنیم کار درستی نکردیم.همون شب من به دختر خانومشون پیام دادم که لطفا با پدرتون صحبت کنید و مهریه رو کم کنید.ولی روز بعدش باباش زنگ زد و کلی ما رو تهدید کرد و دعوا کرد و گفت من به شما دختر نمیدم چون پسرتون در کمتر از چند ساعت زده زیر همه توافقات و شما شب خواستگاری به ما امضا دادید.پسر شما قابل اعتماد نیست و از این حرفا ... بعد من دوباره با دختر خانومش دو روز بعد تلفنی صحبت کردم و گفتم من فکر میکنم مهریه بالا خوشبختی نمیاره.این تفاهم و شناخته که ضامن خوشبختیه نه مهریه سنگین.من عقیده دارم ما که مذهبی هستیم باید به ذات مهریه توجه کنیم نه به چشم هم چشمی و پز دادن.گفت آخه دوستام همه مهریه شون بالا بوده و انتظار نداشتم شما انقدر کم بگویید.خونوادشون و دخترشون فکر میکنه زن کالاست و ارزش زن به مهریه اونه.هرچقدر زیباتر و تحصیلکرده تر و بهتر باشه مهریه اون هم بیشتره.ولی من فکر میکنم مهریه ارزش دختر رو مشخص نمیکنه.بلکه توانایی مالی پسر رو مشخص میکنه.اونها هم روز اول با شغل و درآمد من مشکلی نداشتند.به هر حال من به خاطر دختره قبول کردم که مهریه همون مهریه توافقی (313 سکه) باشه.ولی مشکل اینجاست الان دختره با پدرش صحبت کرده و پیام داده : «پدرم میگه من دیگه راضی به این وصلت نیستم.من رضایت پدرم برام خیلی مهمه».
من دیگه نمیدونم چیکار کنم!؟ به نظر شما چی کار کنم بعداً پشیمون نمیشم!؟
بیخیال این خونواده بشم!؟
بزرگترهام رو بفرستم با پدر دختره حرف بزنه !؟
خودم برم بگم به پدر دختره غلط کردم!؟ آخه من فکر میکنم دیگه بیشتراز این کوچیک میشم.میشم برده اونا.حالا میتونم غرور رو کنار بزارم و برم بگم غلط کردم.ولی از این میترسم در آینده هم برای همیشه من برده شون باشم!!!

دروغ گفتن خانواده دختر قبل از عقد

سلام بر مشاورین عزیز. واقعا از مشاوره هاتون استفاده میکنم. من قبلا یک موضوع در رابطه با پشیمانی بعد از ازدواج فرستادم و واقعا از مشاوره هاتون استفاده کردم.اما اون تایپیک بسته شد. حالا در همین رابطه یک چیزایی هست که ذهنم رو درگیر کرده و در ارتباطاتم با خانواده خانمم تاثیر گذاشته.

حقیقت من در ازدواج علاوه بر شخصیت و اخلاق و ایمان دختر، شخصیت خانواده دختر نیز برام مهم بود. بالاخره هر کس از خانواده اش تاثیر میپذیره و اخلاقیات اونا در او اثر میکنن.
وقتی که من به خواستگاری خانمم رفتم با توجه با اینکه پدرخانمم فردی نسبتا مذهبی بود از من می پرسید کسی تو طایفه شما زندان رفته، کسی معتاد هست و ...
و این بنده خدا طوری برخورد کرد و سوالاتی پرسید که من گفتم عجب خانواده خوبی هستن و چه چیزایی براشون مهم است.
خداشاهده من اون موقع حتی یک دروغ کوچیک نمی گفتم و کلا سوالاتشو صادقانه جواب دادم. حتی مسائل ریز خانوادگیمان را بهشون گفتم چون با برخوردی که کردن گفتم شاید با خانواده من کفوییت نداشته باشند و بالاتر از ما باشد و من نمیخوام بعد از ازدواج مشکلی پیش بیاد.

همانطور که تو تایپیک قبلی گفته بودم پدرخانم من دوتا زن داره و تا خواستگاری ما بمدت ده سال با زن اولش قطع رابطه کرده و خانم من از زن اولش بود.
ما هم فردی مذهبی و ساده و صادق بودم و به خودم میگفتم که زن دوم گرفتن هرچند در شهر ما بده ولی خلاف شرع که نکرده.
پدرخانمم و مادرخانمم هم خیلی خودشونو خوب نشون میدادن. مثلا مادرخانمم گفت چون من با شوهرم زندگی عاشقانه ای داشتم و چون رفته زن دوم گرفته از دستش ناراحت شدم و محلش ندادم.
از اون ور پدرخانمم میگفت من بین زنام عدالت رعایت می کنم و ظلم نمیکنم زن اولم خودش محل نمیده. کلا پدرخانمم اهل کلاس و بلووف است که من بعد از ازدواج متوجه شدم. میگفت بچه های من در رفاه کاملن که من با زندگی خودمون مقایسه کردم و دیدم که با ما فاصله دارن و عجب پدر خوبی و خلاصه از این حرفا که حتی من به خاطر این ها تو روی خانواده خودم واسادم و گفتم خیلی خانواده خوبین. هرچه میگفتن خوب نیستن من میگفتم خوبم.
خوب من اون موقع تازه درسم تموم شده بود و هنوز سرباز نشده بودم. بهشون گفتم من دختر خانمتونو پسندیدم ولی هنوز سربازی نرفتم و کار ندارم و یه یک ریالی ندارم. خانواده ام هم به من کمک نمی کنن. مادرخانمم گفت تو بیا کارت نباشه. از اون ور پدرخانمم میگفت من برا پسرم خونه خریدم ماشین خریدم ماهی 700 بهش میدم دست اونو گرفتم دست تو رو هم میگیرم و از این حرفا.
و ما میگفتیم عجبا..
البته من از چند نفر هم تحقیق کردم و میگفتن خوبن.
البته پدرخانمم یه خورده رک بود و قبل از عقد یه چند بار متلک پروند و من هیچی نگفتم.
باور کنین من اون موقع یک آدمه ساده، صادق و کاملا مودب بودم درسم تازه تموم شده دنبال کارای پروژه نخبگی و سربازی و این حرفا بودم.واقعا خانواده فامیلمون از خداشون بود من برم خواسگاری دختراشون و...

اما بعد از عقد

بعد از عقد اولی بود پدرخانمم و مادرخانم اولیه یکم ارتباط برقرار کرده بودن و یه خورده با هم کنتاکت داشتن.
مادرخانمم ما همون هفته اول شروع کرد بدگویی از پدرخانمم گفت این چه آدمیه. کتک کاری میکرده. هوس باز بوده
گفت بعد از زن دوم هم حدود 2 سال اصلا اینورا پیداش نمیشده و خرجی نمیداده تا دیگه مادرخانمم با دوتابچش دیگه بعد از فروختن طلاها و بی پول شدن، پسرش میره پیشش و میگه به ما هم خرجی بده. که اون هم به اندازه بخور و نمیر میده. ما دیگه مغزمون هنگید

چون ما تو عقدیم و به اصرار شدید خانمم که با مادرش تنها هست من اومدم خونشون و شبا پیش اینها میخوابم چون پسرش هم در شهر دیگری مشغول تحصیل هستش
الان هم از حقوق 3 میلیونی فقط 500 میریزه به حساب اینا و دیگه کاری به هیچی نداره و من گفتم عجب آدم نامردیه. حتی خودشون باید برن بخرن و ... . اگر خونه هم خراب بشه کاری نداره.

برادرخانمم همون روز اول به من محل نداد و ما دیگه اصلا کاری بهش ندارم.

بالاخره ما فهمیدیم چی میخواستیم و چی شد.... به همین خاطر از ازدواج با این خانواده پششششششششششششششششییممممممممممماااااااااننم

فهیمدیم دروغ گو هستن. چون اگر میفهمیدم پدرخانمم اینجوریه اصلا نمی اومدم.
رفاه کامل که پدرخانمم میگفت این بود که دوتا بچه راهنمایی با زنش رو ول کرده رفته زن دیگه گرفته و بعد از دو سه سال اومده خرج بخورنمیری میده.
ظلمی که میگفت نمیکنم و من بین زنام عدالت برقرار میکنم فهمیدم که اینا اگر وسایلشون خراب بشه کسی نیست درست کنه و حتی اگر مریض بشن کسی نیست ببرشون دکتر واین حرفا

دیگه از این خانواده بدم اومده. با پدرخانمم ارتباطو قطع کردم. مادرخانمم هم کم. افسرده شدم. مشکال مالی و سربازی هم دارم. هنوز سرباز نشدم . ....
حالا چکار کنم با این حرفا؟
روم نمیشه به خانواده ام بگم اینا چه طوری بودن و الان هستن. کل کارای خونشون اگر وسیله ای خراب بشه باید خودم انجام بدم و...
یه یک ریالی کمک هم به من نکرد و ...

حال چه باید کرد؟