مشکلات

مــشـــکــلــات زندگی پاداش هم داره؟ یا بدست خداست؟

انجمن: 

سلام خدمت شما
دوستان من یه سوال خیلی مهم دارم اونم این : یعضی وقت ها تو زندگی یه مشکلاتی پیش میادش که خیلی برای سخت درواقع مشکلات زندگی زیاد میشه
بعضی هاشون هم دست خود آدم نیست و اتفاق میوفته ... ( شنیدم میگند : خدا میفرماید : هر اتفاقی بیوفتد بر اراده ی من بوده )
حالا یه نفر مشکلش ، درآمده ، یه نفر بی پولیه ، یه نفر مریضی و یه نفر تنهایی و ....
1 -خب این سختی ها که میکشیم به اکثرا به دست خداست ؟ " بعضی جاها آدم واقعا دست خودش نیست
2 - پاداشی هم داره این سختی ها ؟ یا هر اتفاقی برای شیعیان به وجود بیادش که برای آنها آزار دهنده باشه و دست خودشون نباشه ؟
ممنون میشم توضیح کامل بدید اجرتون با خدا

برچسب: 

▐چرا بعضی ها کلی نعمت دارند و بعضی ها نه ؟ ▐

انجمن: 

سلام دوستان من یه سوال خیلی خیلی مهم دارم ...

اونم اینه :

چرا یه نفر کلی امکانات داره ولی شخص دیگری نداره ؟

مثلا یه نفر تو زندگیش خوشی داره ولی یه نفر دیگه سختی ؛ در ضمن شاید اون شخصی که سختی داره آدم خوبی باشه ...

مثلا یه نفر خیلی محبوبه ، خیلی دوست و رفیق داره و ... ؛ ولی یه نفر دیگه که شاید آدم خیلی خوبی باشه از این

امکانات محرومه دلیلش چیه ؟ برای چی ؟ این دست خداونه ؟

ممنون میشم یه توضیحی بدید ...

درد و دل:مشکلات خانوادگی، درس نخواندن، ناامیدی و...

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
اگر افسردگی دارید نخوانید گرچه دوست دارم پاسخ بدید اما اگر خودتان افسرده هستید این متن ممکنه شما رو دوباره افسرده کنه و من راضی به این نیستم.
28تم وارد 22 سالگی میشم. چند ساله که افسردگی دارم از تقریبا 13.14 سالگی(تقریبا همزمان با مادرم). مادرم اسکیزوفرنی داره. دوم و سوم هنرستان نتونستم درس بخونم به خاطر افسردگی و ناراحتی زیاد تمرکز نداشتم کتاب که میومد دستم هرچی میخوندم تومخم نمیرفت و خیلی حس بدی پیدا میکردم تا همین الان هم اینطوریم. و مادرم چند وقت یک بار حالش بد میشه و من هم اعصابم خورد میشه به خاطر اون. وقتی دیوانه میشه میگه همه آدم فضایی اند یا حیوانها آدمند، شما زهنی حرف میزنید و یک صداهایی میشنوه که باهاش حرف میزنند و یک چیزهایی میبینه و... طی چند سال که کمکم اطلاعاتم رفت بالا احتمال میدم دیوانگیش به خاطر مشکل فیزیکی در مغزش(چون بعضی مواقع داغ میکرد قبلاً) که باعث شده ضعیف بشه(شاید روحش) و این ضعف باعث شده شیاطین نسبت بهش تسلط نسبی پیدا کنند و هروقت قرص نمیخوره چون مغز و منطقش ضعیف میشه شیاطین میتونند کمی افکارش رو کنترل کنند ولی وقتی قرص میخوره تقریباً عادیه گرچه ساده لوحه و یکمی همیشه به اون تفکرات دیوانگیش اعتقاد داره. لعنت برشیطان و شیاطین.
بابام بعضی مواقع شله توی قرص دادن بهش و مامانم مقاومت میکنه(مخصوصاً اگر یک قضای بدی بخوره مقاومت میکنه تو قرص خوردن همچنین وقتی دیوانه شده) و اگر نخوره حالش بد میشه من مجبور میشم بیام دو تا سیلی بزنم توی گوش مادرم تا بخوره بعدش میام توی اتاقم 4 تا سیلی بخودم بزنم و کلی خودزنی و گریه کنم. نابود میشم وقتی ماردم رو میزنم یا داد میزنم سرش.
هرچی به بابام میگم خوب نزار باقالا بخوره حالش بدمیشه میگه اشکال نداره یک بار بعد فرداش حالش بد میشه. هرچی میگم نزار ترشی سیر درست کنه که خیلی واسش بده میگه میدونم اما یکم اشکال نداره و دوباره فردا دیوونه میشه و از چند روز تا یکی دو هفته خوب شدنش با زیاد کردن قرص طول میکشه. باز فردا میگم نزار فالوده بخوره و روز از نو روزی از نو. چندین ساله همینه وضعیت. درس هم نمیگیره به هیچ وجه. بعضی مواقع خیلی دیوانه میشه میبرتش بیمارستان پرستارها هم گول میخورن و قرص ها رو نمیخوره میگن خوب نمیشه بهش با مجوز پدرم شک میدن نفسش(با نفس من) زیر شک میگیره میگه داشتم میمردم زیر شک با این وجود بابام دوباره کوتاهی میکنه تو قرص دادن و غذا خوردنشو... و باز هم میره بیمارستان شک میخوره. بابام هم دوست نداره سر مامانم داد بزنم حاظره بره بیمارستان اما نه خودش سرش داد میزنه نه من رو میزاره.
با توجه به اینکه قبلا سرش داغ میکرد و دیوانه هم هست در زمانی که حالش خوبه میگم ببرش حجامت سر مامانم نمیاد میگه مغزمو عوض میکنن! شوهر هم نمیتونه زن مریضشو زور کنه ببره.(قرص نمیتونه بش بده میتونه ببرتش حجامت سر؟؟)

یک خواهر هم دارم 27-8 سالش که زیاد خودشو درگیر مسائل مادرم نمیکنه.
بابام ظرف هارو خودش میشوره غذا معمولا خودش درست میکنه بعضی مواقع خواهرم .نظافت بابام خودش میکنه. بازنشسته است اما سر کار میره هفته ای 2-3 بار. خونمون مثل طویله است. خواهرم هرچی داره همونجای استفاده میزاره مادر و پدرم همینطور اصلاً عادت ندادند زیر پاشونو تمیز کنند حداقل من تو خدمت یاد گرفتم! مبل و زمین پر از خورده وسایله یک نفر خیالش نیست. از بچگی خجالت میکشیدم دوستامو بیارم خونه. من هم چند بار تلاش کردم تمیز نگه دارم اما یک ساعته دوباره به هم میریزند خونه رو خوب من که مستخدم خواهرم نیستم! اما حداقل اتاق خودم تقریباً همیشه مرتبه گرچه هرچی وسایل اضافه دارن میزارن اونجا تقریباً انباریه! خواهرم غذا میخوره سینی با نمکدون و ظرفش رو ول میکنه رو کابینت میره. حالا این خوبه مادرم رو زمین ول میکنه!(مگه رستورانه؟) من که سه چهار ماهه از بعد خدمت یک قاشق کثیف هم نمیزارم از خودم همه ظرفامو همون لحظه استفاده میشورم. به پدرم میگم این روشش نیست بابا بچتو زور کن نوبتی خونه رو تمیز کنیم ظرف ها هم ما بشوریم نوبتی. میگه با زور نمیشه. خواهرم نتنها سالی یک بار خونه رو تمیز نمیکنه بلکه ظرف هم نمیشوره و هیچ کار نمیکنه(همون هتل). بابام باید یکم زور بکار ببره چه برای بچه ها چه زنش چه زندگیش.
مسافرت که میریم چند روز خونه ی یک نفر میمونیم از خجالت آب میشم چون دوست ندارند ما بمونیم و رفتار خوبی هم ندارند اما ما با پررویی میمونیم!
میگم بابا خونه ی این فامیل ها باید هر کدام دو ساعت موند اینطوری خودمون کوچیک نمیشیم و مارو بیشتر دوست دارند اما گوش نمیکنه!
با تمام این موارد ما یک خوانواده ی بی فرهنگ و بی ادبیم!

- مادرمو دوست دارم. پدرمو خیلی دوست دارم- اون هم منو همینطور.
- درس دوست دارم بخونم حالا که خدمته رو رفتم اما این افکار خیلی آزار میده.
- کی شوهر خواهر تنبل با مادر دیوونش با خونه ی بهم ریخته میشه؟(حتی با اینکه خواهرم فوق لیسانس زبان داره میخونه)
- کی زن پسری با چنین خوانواده ای و مدرک سیکل میشه؟(جالبه پدر و مادرم دیپلم دارند!) (و میدونم مدرک همه چیز نیست اما ادامشو بخونید) زنه باید مادر شوهر دیوونه و خوانواده ی بی فرهنگ رو تحمل کنه؟ یا باید یک زنی با خونواده ای مثل مال خودم بگیرم مشکل بشه دو تا؟(حاضرم بمیرم اما زن بد نگیرم)
- با مدرک سیکل کاری گیرم نمیاد خودمم خیلی آدم بی عرضه ای هستم و الی شاید گیر میومد اصلاً اراده و اعتماد بنفس و امید ندارم و الی گیر میومد. یک روز که دنبال کار رفتم گیر نیومد خیلی ناراحت بودم. تو چشمام اشک جمع شده بود و کفر گفتم و شروع کردم به کافر شدن. شب قبلش چند ساعت کلی گریه و التماس خدا و توسل به امام ها کرده بودم که کار گیرم بیاد و از این افسردگی و وضعیت در بیام اما نشد. بی ایمان و کافر و از همه چیز نا امید شدم. انگار بعد از چند سال و چندین بار دیگه واقعاً از ته قلب تصمیم خودکشی گرفته بودم و گفتم فردا صبح میرم رو پل غدیر(اهواز) و خودکشی میکنم. زودتر از اتوبوس پیاده شدم و یک مسیر طولانی رو تا خونه دویدم. یکم آرومتر شدم. اومدم توی اسکدین در مورد خودکشی برای بار چندم خوندم. نوشته بود اول آدم کافر میشه بعد خودکشی میکنه اما من نمیخواستم کافر بمیرم. دیدم میرم اون دنیا بدتر زجر میکشم. شک داشتم اما نمازمو به زور هم که شده خوندم. اون موقع نسبت به معصومین هم بددل شده بودم اما هنوز امام زمان رو دوست داشتم. چون یاری نداره، هر شب اشک میریزه و نمیتونه واسه ما غیر از دعا کاری کنه. اون هم مثل من ناراحته. به خاطر اینکه ثابت کنم و مطمئن بشم کافر نیستم چندین بار گفتم خدایا دوستت دارم، یا امام زمان دوستت دارم،امام حسین دوستت دارم.
چون خیلی دویده بودم و خسته بودم بر عکس همه ی شبها که تا 3 بیدار بودم اون شب اگر اشتباه نکنم ده و نیم یازده خوابیدم. ساعت چهار از خواب بیدار شدم و خواب از سرم پرید و بیدارموندم. حس خوبی داشتم و دلم تاریک و غمگین نبود. 5.30 اذان گفت. رفتم مسجد نماز رو خوندم و موندم تا تعقیبات تموم بشه چون مسجد ما هر روز زیارت عاشورا داره. قرآن رو باز کردم چیزی نوشته بود که حس خوبی بهم داد و از خودکشی پشیمان شدم.

این ها رو بیشتر واسه درد دل نوشتم. اما این ها مشکلات منه و بعضی مواقع به خدا بدبین میشم و فکر های کفر آمیز میاد تو سرم.

لطفاً کمک کنید.

آیا میان قبول کردن توحید و حل مشکلات زندگی ارتباطی وجود دارد؟

با سلام و احترام

عمده تاکید خداوند درقران بر یکتایی او -پرستش او و موضوعاتی حول توحید است .از آنجا که قرآن کتاب جامع برای زندگی ماست سوالاتی برای شخص خودم مطرح میشودوآن
اینکه اطراف من همه غیر از قبول کردن توحید مسلمان نیز هستند اما در رابطه ها و زندگیها بسیار مشکلات هست که با قبولی توحیدنیز این مشکلات عدیده وجود دارند حال باید پرسید آیا باید برای هر مشکلی که پیش می اید در قرآن دنبال راه حلش گشت و یا اینکه به یقین کامل نرسیدن در خصوص توحید باعث مشکلات عدیده زندگی هاست؟

چطور می تونم دل خدا رو بدست بیارم تا مشکلم رو حل کنه؟

سلام
من یه پسر 26 ساله ام و اصلا روابطم با خدا خوب نیست و یقین میدونم خدا اصلا من رو دوست نداره چون من هیچ وقت اونی نبودم که خدا میخواست خصوصا تو این سه سال خودم هم احساس کردم که ازش خیلی دور شدم.اما یه مشکل بزرگی برام پیش امده که فقط خدا میتونه کمکم کنه الان هم نمی دونم باید چیکار کنم که دل خدا رو به دست بیارم تا مشکلم رو حل کنه.یعنی میخوام خدا دلش برام بسوزه و مشکلم رو حل کنه.چه جوری میتونم نظر خدا رو به خودم جلب کنم تا گناهام رو نبینه و من رو به خواسته ام برسونه؟من این سه تا رو از خدا میخوام
1-من رو به خواسته ام برسونه
2-اگه نرسوند یه جایگزین بهم بده
3-اگه هم دو تای بالایی نشد تو روز شهادت حضرت علی اونم روز زمانی که روزه ام به ازراییل بگه تا جونم رو بگیره
فقط میخوام حتما یکی از این سه تا عملی بشه البته تا روز شهادت حضرت علی
شما چیزی بلد نیستین به من یاد بدین تا هر چه زودتر دل خدا رو به دست بیارم؟چه طور میتونم خدا رو به یکی از این سه تا گزینه راضی کنم؟البته حاظرم به خاط اینکه به یکی از این سه تا گزینه برسم هر کاری که خدا بخواد بکنم.
ممنون

مشکلات شما در زندگی؟

انجمن: 

تا میای از مشکلاتت حرف بزنی میگن همه مشکل دارن

واقعا همه مشکل دارن؟؟؟:Gig:

مثلا مشکل شما تو زندگی چیه؟؟

►►► داستان های کوتاه ◄◄◄

بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت . خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت .
بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود.
سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش ‍ را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم . آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن .
آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت .
طبیب مسلمان شد یا نه ؟
وقتى بشر حافى مریض شد؛ همان مرضى که بر اثر آن فوت کرد. دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند: باید ادرارت را به طیب نشان دهیم تا راهى براى علاج بیابد.
گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من مى کند.
گفتند: این کار باید حتما انجام شود.
گفت : مرا رها کنید، طبیب واقعى مریضم کرده است .
دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند: طبیبى است نصرانى که بسیار حاذق و ماهر است . بشر وقتى دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :
فردا صبح ادرارم را براى آزمایش به آنها بده .
فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند، نگاهى به آن کرد و گفت : حرکت دهید، حرکت دادند، گفت : بر زمین بگذارید، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند. یکى از آنها گفت :
در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص دارى ، ولى حالا مى بینیم چند مرتبه حرکت مى دهى و به زمین مى گذارى ؟!
طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولى از تعجّب ، عمل را تکرار مى کنم ، اگر این ادرار از نصرانى است متعلق به راهبى است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافى مى باشد.
گفتند: همانطور که تشخیص دادى از بشر است . همین که طبیب نصرانى این حرف را شنید، مقراضى (قیچى ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت :
اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله
رفقاى بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند: آرى . ولى تو از کجا خبردار شدى ؟ گفت : وقتى شما رفتید، مرا خواب گرفت . در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبى که براى طبیب فرستادى آن مرد مسلمان شد و ساعتى نگذشت که بشر از دنیا رفت

سوالات و مشکلات گرافیکی را اینجا مطرح کنید### آموزش های کوتاه و کاربردی





سلام دوستان
عرض ادب و احترام
در این موضوع می توانید مشکلات و سوالات خود را در زمینه کارهای گرافیکی مطرح کنید
موضوع کاملا باز است و دوستان هر کدام که تجربه و تخصص دارند می توانند جوابگو دوستان باشند
ضمنا یک سری اموزش خیلی کوتاه و ساده و کاربردی هم سعی می کنیم در اینجا قرار بدهیم
با تشکر


آثار دنیوی گناه

سالهاست من احساس می کنم به محض اینکه مرتکب گناهی می شوم بلافاصله اتفاق بدی برایم می افتد.به حدی که هراتفاقی را ناشی از یک گناه خاص می دانم.این موضوع زندگی عادی را از من سلب کرده واختیار وآزادی را که موهبت خداست برای رشد وامتحان ما انسانها کاملا ازمن سلب کرده.بعلاوه گناه نکردن که نباید به خاطردنیا باشد.دروضع خیلی بدی هستم.من که معصوم نیستم. درنتیجه هرلحظه منتظر تنبیه الهی هستم.نمی دانم چه کنم.دیگرجرءت هیچ کاری ندارم.آیا این فکرها درست است؟اگرنیست چرا عملا هربارگناه می کنم اتفاق بدی برایم می افتد؟