مثنوی-تفسیر-عرفانی

گرفتن معنای حقیقی و باطنی و عرفانی از شعر (مثنوی)

انجمن: 

هوالحکیم

باسلام و عرض ادب
لطفا معنای حقیقی و باطنی این دو شعر از مثنوی رو برام دقیق و کامل بنویسید
چون میگن این اشعار ها معناهایی بجز معنای ظاهری دارند
ولی اینکه به معنای ظاهری فکر کنیم این صحیح نیست
(اخه خیلی شبیه به اتفاقات زندگی بنده هست ولی دلم نمیخواد خودمو الکی گول بزنم)
@};-@};-@};-@};-@};-@};-

قصهٔ شاه و امیران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد


دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام


باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت


آن درختی را که تلخ و رد بود
و آن درختی که یکش هفصد بود


کی برابر دارد اندر تربیت
چون ببیندشان به چشم عاقبت


کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر


شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد


چشم آخربین ببست از بهر حق
چشم آخربین گشاد اندر سبق


آن حسودان بد درختان بوده‌اند
تلخ گوهر شوربختان بوده‌اند


از حسد جوشان و کف می‌ریختند
در نهانی مکر می‌انگیختند


تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه بر کنند


چون شود فانی چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود


شاه از آن اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده


در تماشای دل بدگوهران
می‌زدی خنبک بر آن کوزه‌گران


مکر می‌سازند قومی حیله‌مند
تا که شه را در فقاعی در کنند


پادشاهی بس عظیمی بی کران
در فقاعی کی بگنجد ای خران


از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند


نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش


با کدام استاد استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان


چشم او ینظر بنور الله شده
پرده‌های جهل را خارق بده


از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پرده‌ای بندد به پیش آن حکیم


پرده می‌خندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن


گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا


خود مرا استا مگیر آهن‌گسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل


نه از منت یاریست در جان و روان
بی منت آبی نمی‌گردد روان


پس دل من کارگاه بخت تست
چه شکنی این کارگاه ای نادرست


گوییش پنهان زنم آتش‌زنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه


آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهیی دهد زین ذکر تو


گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم


او نمی‌خندد ز ذوق مالشت
او همی‌خندد بر آن اسگالشت


پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن کوزه بخور اینک سزا


گر بدی با تو ورا خندهٔ رضا
صد هزاران گل شکفتی مر ترا


چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل


زو بخندد هم نهار و هم بهار
در هم آمیزد شکوفه و سبزه‌زار


صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بی‌نوا


چونک برگ روح خود زرد و سیاه
می‌ببینی چون ندانی خشم شاه


آفتاب شاه در برج عتاب
می‌کند روها سیه همچون کتاب


آن عطارد را ورقها جان ماست
آن سپیدی و آن سیه میزان ماست


باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز


سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار

و

دومی :

مقريي مي خواند از روي کتاب
ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب

آب را در غورها پنهان کنم
چشمه ها را خشک و خشکستان کنم

آب را در چشمه کي آرد دگر
جز من بي مثل و با فضل و خطر

فلسفي منطقي مستهان
مي گذشت از سوي مکتب آن زمان

چونک بشنيد آيت او از ناپسند
گفت آريم آب را ما با کلند

ما به زخم بيل و تيزي تبر
آب را آريم از پستي زبر

شب بخفت و ديد او يک شيرمرد
زد طبانچه هر دو چشمش کور کرد

گفت زين دو چشمه چشم اي شقي
با تبر نوري بر آر ار صادقي

روز بر جست و دو چشم کور ديد
نور فايض از دو چشمش ناپديد

گر بناليدي و مستغفر شدي
نور رفته از کرم ظاهر شدي

ليک استغفار هم در دست نيست
ذوق توبه نقل هر سرمست نيست

زشتي اعمال و شومي جحود
راه توبه بر دل او بسته بود

از نياز و اعتقاد آن خليل
گشت ممکن امر صعب و مستحيل

همچنين بر عکس آن انکار مرد
مس کند زر را و صلحي را نبرد

دل بسختي همچو روي سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بهر کشت

چون شعيبي کو که تا او از دعا
بهر کشتن خاک سازد کوه را

يا بدريوزه مقوقس از رسول
سنگ لاخي مزرعي شد با اصول

کهرباي مسخ آمد اين دغا
خاک قابل را کند سنگ و حصا

هر دلي را سجده هم دستور نيست
مزد رحمت قسم هر مزدور نيست

هين به پشت آن مکن جرم و گناه
که کنم توبه در آيم در پناه

مي ببايد تاب و آبي توبه را
شرط شد برق و سحابي توبه را

آتش و آبي ببايد ميوه را
واجب آيد ابر و برق اين شيوه را

تا نباشد برق دل و ابر دو چشم
کي نشيند آتش تهديد و خشم

کي برويد سبزه ذوق وصال
کي بجوشد چشمه ها ز آب زلال

کي گلستان راز گويد با چمن
کي بنفشه عهد بندد با سمن

کي چناري کف گشايد در دعا
کي درختي سر فشاند در هوا

کي شکوفه آستين پر نثار
بر فشاندن گيرد ايام بهار

کي فروزد لاله را رخ همچو خون
کي گل از کيسه بر آرد زر برون

کي بيايد بلبل و گل بو کند
کي چو طالب فاخته کوکو کند

کي بگويد لک لک آن لک لک بجان
لک چه باشد ملک تست اي مستعان

کي نمايد خاک اسرار ضمير
کي شود بي آسمان بستان منير

از کجا آورده اند آن حله ها
من کريم من رحيم کلها

آن لطافتها نشان شاهديست
آن نشان پاي مرد عابديست

آن شود شاد از نشان کو ديد شاه
چون نديد او را نباشد انتباه

روح آنکس کو بهنگام الست
ديد رب خويش و شد بي خويش مست

او شناسد بوي مي کو مي بخورد
چون نخورد او مي چه داند بوي کرد

زانک حکمت همچو ناقه ضاله است
همچو دلاله شهان را داله است

تو ببيني خواب در يک خوش لقا
کو دهد وعده و نشاني مر ترا

که مراد تو شود و اينک نشان
که به پيش آيد ترا فردا فلان

يک نشاني آن که او باشد سوار
يک نشاني که ترا گيرد کنار

يک نشاني که بخندد پيش تو
يک نشان که دست بندد پيش تو

يک نشاني آنک اين خواب از هوس
چون شود فردا نگويي پيش کس

زان نشان هم زکريا را بگفت
که نيايي تا سه روز اصلا بگفت

تا سه شب خامش کن از نيک و بدت
اين نشان باشد که يحي آيدت

دم مزن سه روز اندر گفت و گو
کين سکوتست آيت مقصود تو

هين مياور اين نشان را تو بگفت
وين سخن را دار اندر دل نهفت

اين نشانها گويدش همچون شکر
اين چه باشد صد نشاني دگر

اين نشان آن بود کان ملک و جاه
که همي جويي بيابي از اله

آنک مي گريي بشبهاي دراز
وانک مي سوزي سحرگه در نياز

آنک بي آن روز تو تاريک شد
همچو دوکي گردنت باريک شد

وآنچ دادي هرچه داري در زکات
چون زکات پاک بازان رختهات

رختها دادي و خواب و رنگ رو
سر فدا کردي و گشتي همچو مو

چند در آتش نشستي همچو عود
چند پيش تيغ رفتي همچو خود

زين چنين بيچارگيها صد هزار
خوي عشاقست و نايد در شمار

چونک شب اين خواب ديدي روز شد
از اميدش روز تو پيروز شد

چشم گردان کرده اي بر چپ و راست
کان نشان و آن علامتها کجاست

بر مثال برگ مي لرزي که واي
گر رود روز و نشان نايد بجاي

مي دوي در کوي و بازار و سرا
چون کسي کو گم کند گوساله را

خواجه خيرست اين دوادو چيستت
گم شده اينجا که داري کيستت

گوييش خيرست ليکن خير من
کس نشايد که بداند غير من

گر بگويم نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت وقت موت شد

بنگري در روي هر مرد سوار
گويدت منگر مرا ديوانه وار

گوييش من صاحبي گم کرده ام
رو به جست و جوي او آورده ام

دولتت پاينده بادا اي سوار
رحم کن بر عاشقان معذور دار

چون طلب کردي بجد آمد نظر
جد خطا نکند چنين آمد خبر

ناگهان آمد سواري نيکبخت
پس گرفت اندر کنارت سخت سخت

تو شدي بيهوش و افتادي بطاق
بي خبر گفت اينت سالوس و نفاق

او چه مي بيند درو اين شور چيست
او نداند کان نشان وصل کيست

اين نشان در حق او باشد که ديد
آن دگر را کي نشان آيد پديد

هر زمان کز وي نشاني مي رسيد
شخص را جاني بجاني مي رسيد

ماهي بيچاره را پيش آمد آب
اين نشانها تلک آيات الکتاب

پس نشانيها که اندر انبياست
خاص آن جان را بود کو آشناست

اين سخن ناقص بماند و بي قرار
دل ندارم بي دلم معذور دار

ذره ها را کي تواند کس شمرد
خاصه آن کو عشق از وي عقل برد

مي شمارم برگهاي باغ را
مي شمارم بانگ کبک و زاغ را

در شمار اندر نيايد ليک من
مي شمارم بهر رشد ممتحن

نحس کيوان يا که سعد مشتري
نايد اندر حصر گرچه بشمري

ليک هم بعضي ازين هر دو اثر
شرح بايد کرد يعني نفع و ضر

تا شود معلوم آثار قضا
شمه اي مر اهل سعد و نحس را

طالع آنکس که باشد مشتري
شاد گردد از نشاط و سروري

وانک را طالع زحل از هر شرور
احتياطش لازم آيد در امور

اذکروا الله شاه ما دستور داد
اندر آتش ديد ما را نور داد

گفت اگرچه پاکم از ذکر شما
نيست لايق مر مرا تصويرها

ليک هرگز مست تصوير و خيال
در نيابد ذات ما را بي مثال

ذکر جسمانه خيال ناقصست
وصف شاهانه از آنها خالصست

شاه را گويد کسي جولاه نيست
اين چه مدحست اين مگر آگاه نيست

چون خط قوس و قزح در اعتبار