مادر شوهر

چگونگی رفتار با آدم حسود و بد زبان

سلام
من قبلا هم مزاحمتون شدم و درباره مادر شوهرم و اینکه با ایشون زندگی می کنیم ازتون راهنمایی خواستم بابت راهنمایی تون. ممنون.بسیار استفاده کردم .
راستش من به تازگی متوجه شدم که مادر شوهرم پیش خواهر شوهرام خیلی بدگویی من را می کنن ٰٰٔ؛ همه اسرار زندگی من را به اونها میگن حتی اگه بگو مگویی هم بکنیم فورا اونها متوجه می شوندحتی گاهی خودم شنیدم شاید باورتون نشه اما به نوعی دارن تخریب شخصیتی می کنند این را از طعنه هایی که متعاقبا می شنوم می گم خیلی سردر گم هستم بیشتر اوقات نفرینشون میکنم همین باعث شده از خودم بدم بیاد خواهش می کنم کمکم کنید با این آدم حسود و بدزبون چه کنم؟

مدیریت رفتار با خانواده همسر

به نام خدا
با سلام و عرض ادب
من حدود یک و نیم سال هست که ازدواج کردم و به خونه خودم رفتم
من از یک خانواده مذهبی و ولایی هستم که البته به قول امروزی ها خیلی باکلاس .اما تاکید زیادی داشتم که با فردی که ازدواج میکنم منو با همین چادرم قبول کنه
چون خواستگاری که چادرمو قبول کنه خیلی کم بود و هم اینکه بخاطر ادامه تحصیل، در سن 28 سالگی ازدواج کردم
همسرم وقتی به خواستگاری اومدن، خانوادشون نیمه مذهبی بودن.
یعنی شما تصور کنید در جلسه خواستگاری، دو خواهر و خانوم برادرشون مانتویی و با آرایش تقریبا متوسط و کمی موها بیرون
(البته پدر شوهرم خیلی آدم تندی بودن و دختراشون همه چادری منتها بعد ازدواج تیپشون عوض شده)اما مادرشون چادری و رو گرفته.
همسرم دنبال دختر چادری میگشتن و در جلسه ای که با هم صحبت کردیم من به ایشون گفتم که در مورد مسایل اعتقادی چادر و رهبرم خیلی برام مهم هستن
خانواده همسرم ولایی نیستن اما اهانت هم نمیکنن.کلاس و قیافشونم به پای ما نمیرسه
همون جلسه مامان و خواهر کوچکتر همسرم یه بگومگوی کوچیکی داشتن(مادرم روی چادر و ولایی بودنمون تاکید داشتن که خواهره میگن که همه چادری ها صد تا ادا دارنو از این حرفا)

این از خواستگاری و بعد من عروس این خانواده شدم
همسرم خیلی مهربون هستن و واقعا منو دوست دارن البته علارقم اینکه خودشون تاکید دارن که قبلا آدم خیلی خشکی بودن
حتی من اینو از رفتارشون احساس کرده بودم و میخواستم ردشون کنم

الان مشکلی که من دارم با خانواده ایشون و خصوصا خواهر کچکترشون هست
اولا چون بنده به لحاظ ظاهری به گفته اطرافیان، قیافه قشنگی دارم و خوش تیپ هستم، ناخودآگاه توی هر جمعی حاضر میشم از همه بهتر دیده میشم و با حجابی هم که دارم متاسفانه نامحرم هم توجه میکنه اما خوب من به لحاظ اعتقادم طوری برخورد و پوشش دارم که حتی طرف مقابل گناه نگاه کردن رو هم نداشته باشه.با این اوصاف اکثر خانوما و دخترایی که دور و برم هستن شدید حسودی منو میکنن.حتی اینو همسرم هم اعتراف میکنن که حتی بیرونم خانوما تو رو میبینن حرسشون میگیره

حالا شما فکرشو کنید که خانواده همسر و مخصوصا این خواهر کوچکتر که از همه دخترای فامیلشون موقعیت ازدواجشو اینا بهتر بوده با من چه میکنه
مشکل من اینه که
اولا توو جمعشون که وارد میشم خواست و رفتار خانواده طوری هست که رضایت دختر ته تقاریشون برطرف شه
این خواهرم که انقدر غرور داره.خیلی خشک با من رفتار میکنه.از اولین روز اگه من باهاش صحبت کنم که حرف زدیم و گرنه اصلا باهام حرف نمیزنه
تازه وقتی هم حرف میزنم با اینکه 3سال ازم بزرگتره طوری گوش میده و با غرور نگا میکنه انگار با یه بچه حرف میزنه

از طرفی انگار یار کشیه، با اون یکی عروس و خواهرش با هم یکی حرف میزنن منم که نمیتونم به جمعشون نفوذ کنم
مثلا چند وقت پیش در مورد یه پزشکی نظر میدادن.مادر و اون یکی خواهرشوهرم گفتن که خیلی دکتر معروفیه.منم تایید کردمو گفتم که خیلی دکتر خوبیه بعد این خواهر کوچیکه چون من اون دکترو تایید کردم شروع کرد به بد گفتن از اون دکتره و فورا مادر و خواهرشم هماهنگ با اون برگشتن بد گفتن از اون دکتر.یعنی میخوام بگم در مورد هرچی من نظر بدم، هرچی من انتخاب کنم، خواهر کوچیکتر سریع رد میکنه جمعشونم با اون هماهنگ.من اصلا نمیدونم در مورد چی حرف بزنم.یعنی همه مطابق نظر و رای دختر کوچکتر رفتار میکنن
و جالب اینکه همشونم قبول دارن که خانوم نترسی و به اصطلاح قلدری هست

اصلا وارد جمعشون میشم اذیت میشم در حالی که همسرم هم انتظار داره خیلی باهاشون گرم باشم
تابستون همگی رفتیم حیاط محل کار همسرم برای پیک نیک(همسرم و برادرشون شریک هستن پدرشونم با اینکه کاری نمیکنن خرجو مخارجشونو با پسرا شریکن)
اونجا که رفتیم، همشون با فیس و فاده ای بودن.کسی باهام حرف نزد.خصوصا که همسرم میرفت و به کارگرا سر میزد
بلند بلند با هم میخندیدن و حرف میزدن.درگوشی با هم حرف میزدن
مادر شوهرم هم خیلی با قیافه بودن، خوب توو یه همچین جمعی من چطور وارد شم؟
اصلا احساس خفگی میکنم.منم آدم خیلی حساسی هستم اصلا یه وقتایی توو جمعشون گریم میگیره
خواهر شوهرم خیلی سعی میکنه خودشو شاد نشون بده، خیلی بلند بلند میخنده با همه شوخی میکنه
با همسرم خیلی میگه میخنده و به شکل خیلی مرموزی اصلا منو تحقیر میکنه
وقتی هم به همسرم میگم، میگه خوب چیکار کنن؟تو باهاشون حرف بزن.تو خیلی برداشتت منفیه

هر مدل که میتونه حرص منو درمیاره
مثلا توو خانوادشون اینطوریه که خانوما و خصوصا این خواهر لباس یقه باز میپوشن
منم همچین چیزی ندیدم.یه چند بار به همسرم گفتم که آخه شما که اینهمه از غیرتو اینا میگید این طرز لباس پوشیدن مناسب نیست
میگه خواهرم به من محرمه.اما با این حال میدونم که همسرم اینو به مادرش گفته بود
دقیقا از اون موقعی که اینو فهمیده هر لباسی میپوشه یقه باز و پوشش مناسبی نداره حتی برا اینکه ناراحتم کنه
یه بار خانوما داشتیم غذا آماده میکردیم، همسرم اومدن چون دیدن لباس خواهرش خوب نیست رفتن .پرسیدن چرا فلانی رفت.خواهر زادشون اشاره داد که بخاطر لباس خواهرکوچیکه
همونجا پا شد کارا رو گذاشت رفت با همسرم کلی حرف زدنو شوخی

منم که این مدل رفتارا رو میبینم خیلی زیاد بهم میریزم.از همسرم دلگیر میشم که اصلا هواسش نیست خواهرش اذیتم میکنه
انقدر از همسر سرد میشم و آخرش جر و بحث تا یه چند روز طول میکشه با هم خوب شیم
اینم از کسی پوشیده نیستک ه ما اندازه دنیا همدیگه رو دوست داریم و همسرم خیلی بهم محبت میکنه حتی خیلی خرجم میکنه که شوهر این خواهر کوچیکه با اینکه هی ازش تعریف میکنن، میدونم به گرد همسرم هم نمیرسن

مادرشوهرم که اصلا از حرف زدناش میبینم چقدر پشت سرم بهش گفتن.در حالیکه خیلی زیاد منو دوست داره اما خوب رفتارش عوض میشه خیلی قیافه میگیره
هم خودمو خیلی حرص میده.از طرفی اصلا همسرم متجه نمیشه که توو جمع داره منو تنها میکنه حتی همسرمم وارد شوخی های جمع میکنه و همسرم هم با اون میگه میخنده
وقتی میبینم همسرم هم بهش محبت میکنه بغلش میکنه باهاش شوخی میکنه و....اما متوجه حالت من نمیشه ازش بی اندازه دلگیر و سرد میشم.وقتی هم میگه که اشتباه برداشت میکنی و طرف منظوری نداره بدتر میشم

(البته همسرم خیلی بی تفاوت نیست.اون باری که میگم اذیتم میکنه دفعه بعد همسرم با خواهرش معمولی برخورد میکنه و کم محلی.دفعه بعد باز یادش میره:Ghamgin:)
از یه طرفم چون من مذهبی هستم طوری شده که پیش من همش روسریشو میندازه.این حزب اللهیا رو هر کی میبینه برا حرص دادن اول روسریشو میندازه
اونروز دیدم مادر شوهرم چادرشو گذاشته کنار.اینور ،اونور ،شنیدم همین خانوم مادرشو تشویق کردن
اصلا با پارسال تیپشون همچین عوض شده.منم که میبینن نمیدونن چه کنن
حتی شوهر این خانوم تا من میام شروع میکنه بحثای سیاسی و چرت و پرت گفتن از شخصیتایی که حزب اللهی ها حتما طرفدارشونن

والا من نمیفهمم اینهمه رفتارا بخاطر برداشت منفی منه همش؟:Ghamgin:
اصلا اعتماد به نفسمو از دست میدم که حالیم نیست چی درسته چی غلطه؟
من انقدر اشتباه برداشتام؟:Ghamgin:
اونا هیچ اشکالی ندارم من انقدر اشکال دارم؟
همه اخلاق منو میگن که چقدر مهربون و بااخلاقم.با همه ارتباطم خوبه اما با اینا بلد نیستم:Ghamgin:

متاسفم که عرایضم انقدر طولانی شد اما همسرم نه پیش مشاور میره نه میذاره من برم
از طرفی مدتیه مشکل تنفسی دارم.بعد کلی چکاپ و اورژانس و دکتر رفتن،گفتن مشکل عصبیه
روانپزشکم دوست ندارم برم و نمیذارن چون من مشکلم از بیرونه
از طرفی به یه مشاور متدین نیاز دارم که مشاورم کنه
توروخدا راهنماییم کنید
دوست ندارم سر هیچ و پوچ زندگی و عاطفم به همسرم خراب شه

مشکلات زندگی و دخالت مادر شوهر

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام.
من دختری 26 ساله هستم 2 سال در عقد بودم ومشکلات زیادی با همسرم داشتم. از رفتارها واخلاق نادرستی که داشت ودخالت های مادرش .اینکه خیلی بچه بود و حرف مادرش سند بود براش و هیچ وقت مرا در نظر نگرفت واگر حرفی از امیدواری ودلگرمی میداد به مادرش هم قضیه را میگفت واو هم دخالت میکرد وهمه چیز عوض میشد چند بار ازش دلسرد شدم
سفر دریایی که با خانوادش داشتم انجا با هم مشکل داشتیم به خانه آمدند تا صحبتی در مورد مراسم ازدواج وخرید داشته باشند. من از زمان خواستگاری حرفی که زده بودم واعتمادی که به این آقا وخانوادش کردم گفتم به شهری که آنها ساکن هستن نمیرم وقبول کردند که این قضیه با شوهرم صحبت کردم وحل شد که گفت به خاطر تو به خاطر زندگیم که دوستش دارم میام دنبال کار و چون سرباز بود 3 روز دنبال کار گشت گفتم صبر میکنم تا کار مناسب پیداکنی ولی باز خانوادش دخالت کردند وخودش گذاشت دوباره در این مورد صحبت کنند که بیاد آنجا پسرشان کار پیداکرده با حقوق ناچیز کمکش میکنیم خانه بالا بشینه با لفظ وقیحانه که اصرار کردند اینها با هم مشکل دارند باید ما حل کنیم من 3 بار ممانعت کردم ولی همسرم گفت ما بین هم مشکلمان حل نمیشه ومادرش هی میگفت
چنان تحقیر کردند من رو هم خانوادش وهم خودش که در مورد خودش اولین بار نبود 2 بار دیگر تحقیر شدم هرچی خواستند گفتند ورفتند واصرار که شما باید حرف مارا قبول کنید . ما مشکلات زیادی داشتیم با پدرش درباره پول حرف نمیزد که چقدر در سختی به سر میبره که زمانهایی که به خانه ما می آمد پول آنچنانی نداشت خانوادش به فکرش نبودند. بسیار مغرور. بسیار حساس. وبدبین ومنفی نگر وهمیشه از مادرم بد میگفت وغرغر که دیوانه شده بودم از این رفتارش دلم شکسته یکبار با خالش امد خانوادش رهاش کردن به حال خودش - یکزره احساس پشیمانی نداشت

به خانه آمدند تا صحبتی در مورد مراسم ازدواج وخرید داشته باشند.
من حرف از جدایی زدم ولی هیچ تماسی نگیرن پدر ومادرم میگن اونا باید زنگ بزنن من چکار کنم
؟

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

:Gol:

گیر کردم بخدا... (مشکل با خانواده شوهر)

با نام و یاد دوست

سلام :Gol:

سوال یکی از کاربران که تمایل نداشتند با مشخصات و آیدی خودشون مطرح بشه

با حفظ امانت در این تاپیک طرح می شود و جهت پاسخگویی به کارشناس محترم ارجاع داده می شود:

نقل قول:


سلام

من 9 ماه ازدواج کردم ولی با خانواده شوهرم(یعنی بیشتر با مادرشوهرم) مشکل دارم!

اوایل آشنایی فک میکردم که خیلی خوش اخلاق و مهربونن چون خیلی قربون صدقه آدم میرن ولی متاسفانه بیشتر که باهاشون آشنا شدم فهمیدم که این ویترینه و در واقع به شخصیت ادم احترام نمیزارن!


خانواده شوهرمن ادمای بدی نیستن به من خوبی کردن و میکنن ولی یه سری اخلاقا دارن که واقعا منو آزار میده وقتی ام که دقت میکنم می بینم رفتارایی هست که همه رو آزار میده مثلا شوخیاشون مسخره کردن دیگرانه، ادا گرفتن، ضایع کردن!!هممممه چیز آدما و مسخره میکنن از رفتار و حرکات بگیر تا طرز حرف زدن لحن صدا اصوات کلمات قیافه همه چیز!!به قول خودشون شوخی میکنن ولیخیلی آزار دهندس!اخلاقی که من و خانوادم اصلللا نداریم ما برعکس بشدددت مواظب حرف زدنمون هستیم که کسی رو مسخره نکنیم حرفی نزنیم که دیگران ناراحت بشن یا دلشون بشکنه یا ضایع بشن برای همین خیلی از این اخلاقشون عذاب میکشم!
یه مورد دیگه اینکه همــــــــــــــش به فکر لباس و شیک پوشی و این جور چیزا هستن از همه بیشترم مادرشوهرم که حساسیت اون در حد وسواسه!
من دوران مجردیم دختر شیک پوش و خوش لباسی بودم ولی طرز برخوردشون مخصوصا مادرشوهرم طوریه که اعتماد به نفسمو در این زمینه کاملا از دست دادم همش تو مهمونیا حواسم به خودمه به لباسم به روسریم که یه سانت و یه میلی متر این ور اون ور نشه!!چون اگه طوری نباشم که اونا دوست دارن مادرشوهرم و بقیه مرتب با نگاه سنگین و حرکاتشون به آدم میفهمونن که خیلی افتضاحی! البته اکثرا مادر شوهرم به روم میاره !!!و با یه لحنی به آدم میگه که به آدم این حسو میده که بزرگترین جنایت دنیا رو مرتکب شده!البته این تذکرا رو با عزیزم فداتشم میگه!ولی با همون لحن!

متاسفانه ارزشاشون خیلی مادیه!همش تو لباس و شیک پوشی و زیبایی و این چیزاس!برعکس خانواده ما که ارزشا رو اخلاق و ادب و درک و فهم ایمان ملاحظه کردنه نه شیک پوشی و غیره نه اینکه ما به شیک پوشی اهمیت ندیم حتی شاید سطح سلیقه ما خیلی بهتر باشه!ولی برامون ارزش نیست!

یا اینکه مادرشوهرم خیلی دخالت تو زندگیم میکنه!تو همـــــــــــــــــــــــ ـه چی!خیلی شدید حس مالکیت داره!حتی در مورد ظاهر من!مثلا در مورد لاغری چاقی مدل ابرو رنگ مو کوتاه یا بلند بودنشون!اصلنم براش مهم نیست که سلیقه خودم چیه بابا این قیافه منه!
مثلا رفته برای من یه صابون گرفته برای روشن تر شدن پوست صورتم!!!در صورتی که قبلا همیشه می گفت عزیزم ما خیلی رنگ پوست تو رو دوست داریم!
خلاصه اینکه دوست داره منوطبق سلیقه خودش خوشگل و شیک کنه و تو جامعه ببره و پزمو بده!ا طبق سلیقه و صلاح دید خودش با من رفتار میکنه اصلن براش مهم نیست که سلیقه و نظر من چیه!

البته تمــــــــــــــــام این کارها رو با عزیزم جانم قربونت برم وغیره انجام میده و مرتبم میگه عروسم مث دختر ادم می مونه ولی چه فایده!
من ترجیح میدادم که انقد قربون صدقه نره ولی یکم به شخصیتم نظراتم سلیقم همون طوری که هست احترام بزاره!
یه چیز دیگه ام اینکه ما خانوده هامون خیلی با هم متفاوته!اونا به شدت اهل رفت و آمدن!لی ما اصلا!
منم ائونطوری بار اومدم!برای همین اصلا به رفت آمد زیاد عادت ندارم!مادرشوهرم الان متوجه شده ولی اصلا رعایت نمیکنه!
انتظار داره من بیست و چهار ساعته برم خونشون!!!!اونم با اون رفتارایی که گفتم!
هررررررروز به من زنگ میزنه و حال و احوال میکنه میگه آوا جان پاشو بیا اینجا میگم کار دارم میگه حالا کارتو ولش کن، وای توام که همش کار داری یا میگه فلان کس اومده توام بیا میگم نه میگه نه بیا بده و فلان و خلاصه من و میکشونه اونجا!!
من اصلا کشش ندارم اعتماد به نفسم کمتر شده!دیگه شاد نیستم منی که بین دوست و فامیل و آشنا همه به شاد بودن و پر انرژی بودن میشناختنم
یه نکته ی دیگه اینکه مرتب مجبورم باهاشون برم مهمونی تو مهمونی ام اتمام سعی مو میکنم که بهم خوش بگذره بگم و بخندم ولی این فکرا از درون خیلی رنجم میده و باعث میشه خنده هام ا زته دل نباشه یا خیلی شاد نباشم!چون همش باید حواسم باشه که ایرادی نداشته باشم یه سانت روسریم این ور و اون ور نباشه(البته منظورم حجاب نیستا اتفاق تو این زمینه من از اونا مقید ترم)که بعدش مادر شوهر به روم بیاره!یا همش نگرانم که الان کدمشون چی مو مسخره میکنن!من دیگه چه لذتی از اون مهمونی می تونم ببرم؟!
با اینکه من خیلی شوخم و خیلی با همه تیپ آدمی میجوشم و گرم میگیرم ولی تو جمعاشون به من خوش نمیگذره دلم نمیخواد زیاد قاطیشون بشم وفقط زورکی میخندم و کنارشون هستم!
مادر شوهرمم مرتب میگه آوا جان خوابت میاد؟؟؟چرا کسلی؟ نارحتی؟ چیزی شده؟؟!!
خیــــــــــــــــلی حس بد و عذاب آوریه!
طفلک شوهرم خیلی خوبه خیلی مهربونه!ولی متاسفانه این مسایل رو رابطه ما تاثیرمنفی گذاشته چون دلش میخواد باهم بگیم بخندیم شاد باشیم خوش بگذرونیم ولی من همش ناراحتم استرس دارم همش دارم حرص میخورم ا زرفتارای خونوادش!از بی ملاحظگیشون
مرتبم مجبورم که ببینمشون!و رفتاراشونو تحمل کنم!
از طرفی هم به نظر خودشون خیـــــــــــــــــــلی خونواده ی با محبتی ان که بین دختر و عروس هیچ فرقی نمیزارن!همه جاهم میگن ما خیـــــــــــلی آوا رو دوست داریم!
دارم دیونه میشم سال اول ازدواج که برای همه جزء شیرین ترین بخش های زندگیشونه برای من داره با این دغدغه ها هدر میره واقعا موندم چکار کنم؟

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol: