عشق در ازدواج

به داد یک جوان عاشق برسید

سلام
اکثریت سایت میدونند که من تحصیلات روانشناسی ندارم ولی واقع بینیم در مسائل اجتماعی باعث شده در مشاوره دادن به افرادی که تابحال بهم مراجعه کردن به لطف خدا و کمکش موفق باشم.
حالا یک موردی 1ماهه برام پیش اومده و هر چی سعی میکنم نمیتونم حلش کنم.
از شمادوستان و همکاران خوبم در سایت میخوام یاری گر باشید

پسر 26ساله ای از من میخواد واسطه ازدواج اون با دختر مورد علاقه اش بشم.
پسر مدتها توی زندگیش خورده و خوابیده و نه تحصیلاتی نه کاری نه پس اندازی.
حالا 6ماهه که سر عقل اومده و احتمالا این سر عقل اومدنش هم از علاقه ی به اون دختره.
توی این 6ماه رفته سراغ تحصیل و کار.البته درآمدش اصلا بالا نیست(بابت هزینه های ازدواج عرض میکنم)
از اون طرف دختر هم از یک خانواده با وضعیت مالیه خوبه و خانواده اش نیازهاشو در حد معقول برآورده کردن.خانواده مادریش اهل چشم و همچشمی اند و خواهری داره که همسر پولدارش تمام خواسته های مالیش که اکثرا بالا هم هست براش برآورده میکنه.
دختر از لحاظ رفتاری طبع سردی داره ولی مهربون و عاطفیه و در عوض پسره آدمی است که نمیشه بهش گفت بالای چشمت ابروست.تا کوچکترین اتفاقی مخالف میلش می افته با خانوادهاش قهر میکنه و کو تا باهاشون آشتی کنه!
شما بفرمایید من چه جوابی به این آقا بدم.
ازم میخواد هر چه سریعتر نظر دختر خانم رو براش جویا بشم و بعد از طرف خانواده اش اقدام کنه.لازم به ذکر هم هست که بگم رابطه فامیلی با هم دارند

تفاوت عشق و ازدواج!

یک روز پدر بزرگم برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم،
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت،
همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش،
به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.
در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه
ازدواج اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر مي کني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اين کارو مي کنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرمي کني که خوب اين که تعهدي نداره، مي تونه به راحتي دل بکنه و بره، مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جايي که ممکنه ازش لذت ببري، شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه...
و این تفاوت عشق است با ازدواج