شهید علمدار

●ıllıllı● سردار شهید سید مجتبی علمدار●ıllıllı●

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

ماهی به نام علمدار

تولد: 11 دی‌ماه 1345

مجروحیت شیمیایی: یازده دی‌ماه 1364

ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دی‌ماه 1370

تولد دخترش زهرا: 8 دی‌ماه 1371

شهادت: 11 دی‌ماه 1375


:Gol:شادی
روح سردار شهید علمدار صلوات
:Gol:

دست نوشته های سردار شهید سید مجتبی علمدار


خوشا آنان که جا نان می شناسد
طریق عشق و ایمان می شناسند

بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند

ما اگر عاشق جبهه بودیم ، به خاطر صفای بچه هایی بود که لذت های مادی را فراموش کردند و اکنون ما نیز چون شماییم . وقتی در خون خویش غلتیدیم و چشم از دنیا بستیم ، فکر می کردیم که دیگر همه چیز تمام شد اما این گونه نشد . دردهای شما در فراق ما ، دل ما را بیشتر آتش می زند . درست است که ما به هر چه می کنید آگاهیم اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمی شد . وقتی شما از این و آن طعنه می خورید و لاجرم به گوشه ی اتاق پناه می برید و با عکس های ما سخن می گوئید و اشک می ریزید . به خدا قسم این جا کربلا می شود و برای هر یک از غم های دلتان این جا تمام شهیدان زار می زنند .
یاد آن زمانی که در مجالس با یاد ما گریه می کنید و بر سر و سینه می زنید ، ما نیز به یاد آن روزها که با هم در فراق و سوگ مولایمان سینه می زدیم و گریه می کردیم ، همراه با اشک شما اشک غم می ریزیم . خدا می داند که ما بیشتر از شما طالب شماییم . برای همین پروردگار عالم هر از چند گاهی اجازه می دهد با مولایمان امام حسین (ع) درد دل کنیم .
بچه ها ! آقا امام حسین (ع) خیلی بزرگوار است . او بهتر از همه ی شما شلمچه را می شناسد . فاطمیه را زیباتر از همه ی شما و ما تعریف می کند و خاطره های جبهه را خیلی دوست دارد . هر وقت به پا بوسش می رویم از ما می خواهد ، برایش خاطره تعریف کنیم . به مجرد این که بچه ها شروع به نغمه سرایی می کنند چشم های آقا مالامال از اشک می شود . سر مبارکشان را به زیر می اندازند و دانه های اشکشان زمین بهشت و محاسن شریفشان را تر می کند .

همین دیروز بود که نوبت من بود تا خاطره تعریف کنم . من از غروب های شلمچه تعریف کردم . از کانال ماهی ، سه راه شهادت ، از جاده ی شهید صفری ، سنگرهای نونی ، جاده ی امام رضا (ع) و جاده ی شهید خرازی ، هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای ناله های آقا را با همین دو گوش خود شنیدم ، آرام و آهسته فرمود : هیچ اصحاب و یاورانی بهتر و با وفا تر از اصحاب خود ندیدم . یکی از بچه ها به من گفت :

- بس است . دیگر نگو
که آقا سر از زیر برداشت و آهسته فرمود :
بگو . بگو عزیز دلم ! آن چه دلت را بی تاب کرده بگو .
بچه ها ! این جا بر خلاف دنیای شما خاطره های جبهه زیاد مشتاق دارد و همه ی اهل بهشت بخصوص آقا مشتاق آن هستند .

یک روز به آقا عرض کردم : آقا جان ! دوستان ما اکنون در دنیا هستند ، بی آن ها بر ما سخت می گذرد . آقا در حالی که اشک ، تمام محاسنش را پر کرده بود ، فرمود : آنها بقیة الشهدای منند . به جلال خداوند سوگند که در سکرات موت و ظلمت قبر و عذاب قبر و عذاب روح و در آن واویلای محشر تنهایشان نخواهم گذاشت . آنها در حساس ترین ایامی که نیاز به یاور داشتم لبیک وفا سر دادند . من به اکبرم گفته ام که بدون آنها به بهشت نیاید .

راستی بچه ها ! این جا همه با لباس خاکی هستند که خود امام فرمود : این لباس بیشتر به شما می آید . بچه ها در آن روزهایی که بی بی فاطمه ی زهرا (س) دست های بریده ی عباس و قنداق خونی علی اصغر را نزد خدا برای شفاعت می برد ، ما هم گرد و غباری که از خاک شلمچه ، مهران ، فاطمیه ، فکه ، دهلران ، چزابه ، نهر اروند ، مجنون ، کوشک و پاسگاه زید بر چهر هامان نشست و خونی را که هنگام شهادت بر بردن و لباس هامان جاری شده بود ، جمع کردیم و در آن لحظه ی حساس برای شفاعت شما به همراه آوردیم . شما مطمئن باشید ، که ما شما را فراموش نکردیم و نخواهیم کرد . یا علی !