شهدا

فرزند شهيد حيدري: اولين سفري است که با پدرم به مشهد مي آيم

7 روز مرخصي گرفته بود که يک هفته اي را برود پيش همسر و دختر 2 ماهه اش. دختري که آنقدر دوستش داشت که تا آخرين لحظاتي که با همسرش بود فقط از او حرف مي زد. همسر سرلشگر خلبان شهيد «خالد حيدري» ديروز اين جملات را مي گفت و گريه مي کرد. او از روزي مي گفت که «خالد» آخرين لحظات کنار خانواده بودن را براي شان معني کرده بود:«شايد برگشتني نباشد ... خانم! اجازه بده کمي از موهاي دخترم را همراهم ببرم...بايد صبور باشي خانم! شايد من ديگر برنگردم...» ديروز که با همسر شهيد حيدري گفت وگو مي کردم او به اتفاق تنها فرزندش که همان
دختر 2 ماهه شهيد است عازم شلمچه بود. مي رفت استقبال مرد زندگي اش که بعد از 32 سال قرار است امروز به ايران برگردد. حرف هاي همسر شهيد که با بغض و گريه بيان مي شد تمامي نداشت اما من مي خواستم از فرزند درباره پدر بشنوم. دختري که وقتي پدر رفت 2 ماهه بود: «2 ماهه بودم که پدرم شهيد شد...در لحظه لحظه دوراني که پدرم نبود زمان هايي بود که جاي خالي او را احساس مي کردم اما افتخار پدرم آنقدر بزرگ و با ارزش بود که جاي خالي ايشان را برايم پر کرده بود». «طلا حيدري» فرزند«خالد حيدري» است. خلباني که ازشهداي اهل تسنن است. پدري که آخرين ماموريتش 32 سال طول کشيده است. ماموريتي که ساعت ۵ عصر روز 31 شهريور سال 1359 (3 ساعت پس از آغاز حمله صدام به ايران) آغاز شد اما بازگشت پدر را تا به امروز به تاخير انداخته است. شهيد «خالد حيدري» يکي از تيزپروازان عمليات معروف به "انتقام" بود که همراه با تيم «Alfa red» از پايگاه سوم شکاري شهيد نوژه مامور بمباران پايگاه هوايي کوت در استان ميسان عراق بود که هواپيمايش مورد اصابت يک فروند موشک سام قرار گرفت و در رودخانه دجله سقوط کرد و به همراه کمکش شهيد «محمد صالحي» به شهادت رسيد. ديروز که دخترش با ما گفت و گو مي کرد از روزهاي تنهايي اش مي گفت، روزهايي که در تنهايي براي پدر گريه مي کرد. مي گفت: «از اين که دختر يک خلبان شهيد هستم خيلي خوشحالم و خدا را شکر مي کنم که دختر چنين قهرماني هستم» از او درباره استقبال از پدر پرسيدم هرچند بغض گلويش اجازه نداد صحبت کند، اما با چند جمله کوتاه ما را ميهمان کرد: «من فقط يک مرتبه در دوران تحصيل به مشهد آمده ام و اين سفري که فردا به مشهد مي آيم درواقع اولين سفري است که من و مادرم همراه پدر هستيم؛ آن هم در سفر به مشهد ...».روزگذشته که خانواده هاي 4« امير سرلشگر خلبان شهيد» به نام هاي «محمد صالحي»، «خالد حيدري»، «قدرت ا... کيان جو»، «محمد حاجي» عازم شلمچه بودند فرصتي دست داد تا درددل ها و حرف هاي شان را بشنويم و بازهم با نام شهدا نوشته مان را متبرک کنيم. گفت وگوهايي که همراه با بغض هاي همسران و فرزندان شهدايي بود که پس از 32 سال به ميهن باز مي گردند و فردا در مراسم دعاي عرفه ميهمان امام رضا(ع) خواهند بود.

وداع با 4 شهيد خلبان در دعاي عرفه حرم مطهر رضوي
پيکر مطهر 4 شهيد خلبان که 2 نفر از آنان اولين شهداي عمليات‌هاي برون مرزي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي هستند امشب وارد مشهد مي‌شود تا زائران و مجاوران امام هشتم (ع) فردا در مراسم معنوي دعاي عرفه حرم مطهررضوي با اين شهدا که پس از 32 سال به ميهن اسلامي باز مي گردند وداع کنند. سرگرد حميدرضا تندرو مدير روابط عمومي نيروي هوايي ارتش گفت: پيکر 17 شهيد دوران دفاع مقدس صبح چهارشنبه از مرز شلمچه وارد کشور مي‌شود و از اين ميان پيکر 4 امير سرلشگر شهيدبه نام‌هاي «محمد صالحي»، «خالد حيدري»، «قدرت‌ا... کيان‌جو »و «محمد حاجي» به مشهد منتقل خواهد شد تا زينت بخش مراسم دعاي عرفه حرم مطهر رضوي باشند.

همکاری در وصیت نامه شهدا

سلام. از دوستانی که تمایل دارند و دوست دارن تو کاری مربوط به شهدا به بنده کمک کنن خیلی ممنون میشم بهم اطلاع بدن.کار زیاد سختی نیست((البته سختی بریا شهدا هر چقدر باشه می ارزه))
البته از خواهران باشن بهتره چون مربوط به خوندن وصیت نامه شهدا میشه و انتخاب جملات ناب شهدا و خواهران در این موارد حوصله بیشتری دارن...
در کل از برادران و خواهران کسی هست به بنده پیام بده تا بهشون بگم چیکار کنن.. خیلی ممنون... ان شاا... که کسی باشه کمک کنه...یا علی

شهید مهدی باکری در اوج خستگی _ خسته نباشی مرد

انجمن: 

با نام خدا

خبرگزاری فارس ـ گروه هنرهای تجسمی؛ در میان آلبوم‌های عکسی که از شهدا به یادگار مانده است،
هر عکسی یک دنیا خاطره را برای همسران شهدا تداعی می‌کند
که گاهی این تصاویر کمتر دیده شده‌اند.
یکی از این عکس‌ها مربوط به شهید «مهدی باکری» است؛ اولین بار این عکس را یکی
از رزمنده‌های لشکر عاشورا در شبکه اجتماعی برای‌مان ارسال کرد؛ باید دقت می‌کردیم تا آقا مهدی را با
سر و صورت خاکی و پوتین‌های کهنه بشناسیم. بعد از دیدن این عکس، چند خطی که این رزمنده برای فرمانده‌اش نوشته بود، توجه‌مان را جلب کرد.

«قربان گرد و خاک سر و صورتت بروم؛ آقا مهدی! دلمان خیلی برای تو تنگ شده؛
قربان چشمان خسته‌ات بروم؛ پلک‌هایت از خستگی افتاده؛ آقا مهدی بلند شو و سر از دجله یا اقیانوس‌ها در بیاور؛
نمی‌دانم کجایی؛ ولی خیلی نبودنت را حس می‌کنیم. تو روح مایی؛
سردار مایی و نمادی از غیرت مردم آذربایجانی.»

برای اینکه شناسنامه این عکس را تهیه کنیم، با یکی از همرزمان تماس گرفتیم و اطلاع دقیقی نداشت؛ با خانم مدرس
«همسر شهید باکری» تماس گرفتیم؛ تا نشانه عکس را دادیم، لبخندی زد و گفت:
آقا مهدی که جوان 28 ساله بود در این عکس مثل یک پیرمرد 50 ـ 60 ساله افتاده است.
وی در ادامه بیان داشت: این عکس را در آلبوم نداشتم
و کمتر کسی هم آن را دیده است؛ چند سال پیش در برنامه‌ای فردی که الان به خاطر ندارم،
این عکس را به من داد و نام عکاس و موقعیت آن را هم نمی‌دانم.
همسر شهید مهدی باکری یادآور شد: این عکس تمام
خستگی آقا مهدی را بعد از عملیات نشان می‌دهد؛ معلوم است که 3 ـ 4 شب و روز استراحت نکرده؛ طوری که دیگر چشم‌هایش از خستگی باز نمی‌شود. با توجه به زمینه این عکس فکر می‌کنم منطقه غرب و عملیات حاج عمران باشد.
وی در ادامه از عکاس یا همرزمان شهید باکری خواست
تا در صورت امکان شناسنامه این عکس را در بخش دیدگاه این خبر اعلام کنند

ܓ✿ܓ✿ܓ✿دل خاطره هایی از دختران شهداܓ✿ܓ✿ܓ✿

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:زبانحال دختران شهدا :Gol:

خبرگزاری حوزه به مناسبت ایام عزای حسینی و مظلومیت دخترسه ساله حضرت ابی عبدالله الحسین (سلام الله علیها ) دل خاطره هایی ازدختران شهدا ی انقلاب اسلامی را منتشر می کند.

مامان مشغول بستن ساک بابا بود و مرتب توصیه‌هایی می‌کرد؛ «علی آقا! هوا سرده. جوراب پشمی‌ات‌رو بپوش، قرص‌ها و شربت‌هات گوشه‌ی کیفته. اورکتت‌رو هم شستم. بُرس انگشتیت هم توی جیب جلوشه. «قرآن»‌ات رو هم می‌زارم روی وسایلات... علی‌جان! یادت نره 20 دی ماه عقد‌بندون داداشمه. هرطور شده مرخصی بگیر و بیا...»

بابا مرا نشاند روی زانوش و با بُرس قهوه‌ای‌رنگی موهایم را شانه می‌کرد. سعی می‌کرد با حرف‌هایش به من آرامش بدهد. «بابایی! دوستت دارم. داغتو نبینم. دل بابا هم برات تنگ می‌شه. منم غصه می‌خورم که ازت جدا می‌شم، اما مجبورم، امام گفته بریم با صدام لعنتی بجنگیم. جنگ که تموم بشه کار منم تموم میشه، اون‌وقت میام پیشت اون‌قدر می‌مونم، که ازم خسته بشی...»
بغض راه گلویم را بسته بود و فقط اشک می‌ریختم. هرازچندگاهی رویم را برمی‌گرداندم و لبخندی به بابا می‌زدم.


بابا با هر ترفندی بود با من خداحافظی کرد و یک‌راست رفت راه‌آهن.
بیستم دی‌ماه از راه رسید و عقدبندان دایی هم تمام شد، اما خبری از بابا نشد. یک هفته بعدش خبر مفقودشدن بابا رو به مامان دادند. حال عجیبی بود... یک شب مامان خواب بابا رو دیده بود. بهش گفته بود: «علی آقا! خوب به وعده‌ات عمل کردی؟ من که به شما گفتم بیستم عروسی داداشمه، رفتی که بیای؟» بابا هم به مامان گفته بود«خدا می‌دونه که من به وعده‌ام عمل کردم و توی مجلس داداشت حاضر بودم. می‌خوای بگم چه لباسی تنت کرده بودی؟ چند تا مهمون داشتید و کیا اومده بودن و کیا نیومدن؟» مامان از خواب که بیدار شد گریه می‌کرد و زیر لب چیزهایی می‌گفت که من سر در‌نمی‌آوردم.
سال‌ها بعد نیروهای تفحص از پیکر رشیدش یک مشت استخوان آوردند که رویش «قرآن» جیبی بابا بود.


********************

حنابندان


مامان گوشه حیاط، توی سایه، برای بابا فرش پهن کرده بود و بابا درحالی‌که پیاله حنا را هم می‌زد، از پله‌های زیرزمین بالا آمد. من منتظر بودم تا مامان فرش را پهن کند تا روی آن بنشینم. بابا هم آمد و کنارم نشست و رو به من کرد و گفت «خوشگل خانم! تو نمی‌خوای دستاتو حنا بذاری؟»

بابا علاقه زیادی به حنا کردن داشت، ولی برای من فرقی نمی‌کرد که دست‌هایم را حنا کنم یا نکنم، اما دست‌هایم را دراز کردم و گفتم «چرا باباجون می‌خوام!» با گوشه انگشتش مقداری حنا برداشت و همین‌طور که روی ناخن‌هایم می‌گذاشت، برایم از ثواب حنا کردن می‌گفت. نوبت خودش که رسید، تمام دست‌ها و پاهایش را به اضافه محاسنش حنا بست... .
با اين‌كه جلویم را گرفته بودند تا جنازه بابا را نبینم، ولی دست‌های بی‌جانش را که دیدم، حنا بسته بود. هم‌رزمش می‌گفت «شب عملیات، درحالی‌که خودش حنا بسته بود، با تشت پر از حنا، توی مقر، جشن حنابندان راه انداخته بود...» به بابابزرگ و همه اطرافیانش هم وصیت کرده بود که موقع تشییع پیکرش، همگی حنا ببندند. شبی که پیکرش را آورده بودند، قیامتی به پا شده بود. همگی حنا می‌بستند و گریه می‌کردند. مامان که آن شب سه بار غش کرد و از حال رفت.
من هم که به‌خاطر بابا دست‌های خودم و بچه‌هایم را حنا می‌بندم به یاد آن شب گریه می‌کنم... .


********************

جهیزیه



جهیزیه‌ام آماده شده بود.مامان یک عکس قاب گرفته از بابا را آورد و داد دستم. گفت «بیا مادر! اینو بذار روی وسایلت.»
گفتم «قربونت! دنبالش می‌گشتم.
مامان به شوخی گفت «بالأخره پدرت هم باید وسایلت‌رو ببینه که اگه چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
شب مامان، بابارو توی خواب دیده بود. با ظاهر و چهره‌ای آراسته و نورانی. یک پارچ خالی توی دستش بود. داده بود و با خنده گفته بود«اینو بذار روی جهیزیه فاطمه...»
فردایش رفتیم سراغ جهیزیه، دیدم همه چیز خریدیم غیر از پارچ...




شهدای محراب

انجمن: 

اگر میشود زندگینامه شهدای محراب یعنی آیت الله قاضی طباطبایی،مدنی،دسستغیب،صدوقی و اشرفی اصفهانی را بنویسید.

اگر فایل صوتی یا تصویری نیز از این شهدا مانده بگذارید.

برچسب: 

-:¦:- -- -:¦:- -- -:¦:- نوای شهدا -:¦:- -- -:¦:- -- -:¦:-

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم



:parandeh:نوای
شهید سید مجتبی علمدار :parandeh:

بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا


تا کربلا... (روایت دلدادگی شهدا به امام حسین علیه السلام)

بسم الله الرحمن الرحیم

تا کربلا...



روایت دلدادگی شهدا به حضرت امام حسین:doa(6): وشهدای کربلا

حسین:doa(6): عشق سرخ

بعد از هزار و سیصد و چند سال، هیچ از خود پرسیده ای که چرا (رزمندگان و شهدای ما) خود را راهیان کربلا نامیده ام؟! مگر آنان سر مبارک امام عشق را بر فراز نیزه ندیده اند؟!
مگر شفق را ندیده اند که چه سان در خون نشسته است؟ مگر بوی خون را نشنیده اند؟
... چرا بر علم هایشان نوشتند: «کُلُ یومِ عاشورا و کُلُ اَرض کَربَلا.»
مگر کربلا از سیطره ی زمان و مکان خارج است که همه جا کربلا باشد و همه ی روز ها عاشورا؟!
... آری، «کربلا قلب زمین است و عاشورا قلب زمان» یعنی اصلا کربلا مطلق زمین است و عاشورا مطلق زمان!
و راه های آسمان از اینجا آغاز می شود؛ از اینجا دروازه ای به عالم مطلق گشوده اند.
می پرسی از منتاهی چگونه می توان راهی به سوی نامنتاهی جُست!؟
این سرالاسرار خلقت است و گویی تقدیر این چنین رفته است که اسرار، به بهای سر باختن حسین:doa(6): فاش شود.
طُرفه خراباتی است این سیاره ی زمین، که از آن دروازه هایی به سویی نامنتاهی گشوده اند.
بگذار فاش گفته شود؛ آن که مسجود ملائکه است حسین:doa(6): است و آدم را ملائک، از آن حیث که واسطه ی خلقت است سجده کردند. و این سجده ای ازلی و میزان حق است، که ابلیس را از صف ملائک طرد می کند.
یعنی که فطرت عالم بر حُب حسین:doa(6): و ولایت او شهادت می دهد. و آن پیمان ازلی «اَلَستُ بِرَبکُم قالوا بَلی» عهدی است که از بنی آدم، بر حب حسین:doa(6): و یاری او ستاده اند.
«خون» با حسین پیمان «ریختن» بسته است. و «سر» با حسین پیمان «باختن». دل تو عرصه ی ازلی خلقت است.
گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن: حسین، حسین، حسین، حسین، دل نمی تپد، بلکه حسین حسین می کند.
کجاست آن که زنجیر جاذبه ی خاک را از پای اراده اش بگشاید و هجرت کند، تا از زمان و مکان فراتر رود و خود را به قافله ی سال شصت و یکم هجری برساند و در رکاب امام عشق به شهادت رسد؟
و از آن پس دیگر، این باد نیست که بر تو می وزد! این تویی که بر باد می وزی! و از آن پس دیگر، آن تویی که بر زمان می گذری. و آن تویی که مکان را تشرف حضور می بخشی.
یعنی نه این چنین است که کربلا شهری در میان شهرها باشد و عاشورا روزی در میان روزها؛ زمین سراسر دشت کربلاست و کربلا ما را به خود فرا می خواند.
آری، پیروزی با ماست... اما با این همه، زمان بر عاشورا مانده است و تو چه امروز و چه دیروز و چه هزار سال دیگر، یا باید که در قبیله ی شیطان داخل شوی و به لشکر یزید بپیوندی، و اگر نه، مرد باشی و در خیل اصحاب حسین:doa(6): پنجه در پنجه ی ظلم درافکنی و تا پای خون و جان بایستی.
کربلا ما را به خود فرا می خواند و دل های مشتاق، همچون کبوتران حرم در هوای کربلا پر می کشند. گوش کن! به ندای دلت گوش کن که حسین حسین می کند و ...
اما اینان کبوتران حرم عشق اند و حرم عشق کربلاست. چگونه در بند خاک بماند آن که پرواز آموخته است و راه کربلا را می شناسد؟ و چگونه از جان نگذرد آن کس که می داند جان، بهای دیدار است؟
ای جوانمرد بگو که از کدام قبیله ای!؟ اینجا نور، راه کربلا می پوید... آماده باش تا پای خون و جان.
جمجمه ات را به خدا بسپار و دندان صبر بر جگر بگذار و مردانه در صف مردان کربلایی بایست تا گرگ های گرسنه ی یزید، پیکر حق را مُثله نکنند.
و یزید، مظهر ظلم و ناجوانمردی و نام و ننگ و خشم و شهوت در تمامی طول تاریخ است. همان گونه که همواره، در تاریخ، صلای «هل من ناصر» امام عشق از جانب کربلا به گوش می رسد.
و تو ای جوانمرد، بگو که از کدامین قبیله ای!؟


دلنوشته ای از روایتگر فتح، از کسی که با عشق سالار
شهیدان، شجاعانه پا به عرصه نبرد نهاد. از سید شهیدان اهل قلم، شهید سید مرتضی آوینی.
منبع: کتاب تا کربلا... (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)


خاطراتی از شهید مهدی زین الدین

گذری بر خاطرات شهید مهدی زین الدین


اسلحه و تسبیح

راوی:حسین رجب‌زاده

قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌كردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه می‌گویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می‌ كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.

◘◙ والپیپرهای زیبا با موضوع شــــهدا ◘◙

با نام خدا

*.*.* کبوتران حرم *.*.* ( روایت دلدادگی شهدا به امام رضا علیه السلام )

بسم الله الرحمن الرحیم

کبوتران حرم



روایت دلدادگی
شهدا به امام رضا علیه السلام

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ

:parandeh::parandeh::parandeh:

تقدیم به امام خوبی ها
غریب الغربا، معین الضعفا
هشتمین ستاره آسمان ولایت و امامت
علی ابن موسی الرضا علیه السلام
و تمامی کبوتران خونین بالی که
عاشقانه به طواف حریم نورانی اش
نائل شدند و برات شهادت خود را از
مولای خود دریافت کردند.

:parandeh::parandeh::parandeh:

چگونه باید خدا را شکر کنیم؟ آیا کسی توانایی تشکر از حضرت حق را دارد؟ فقط برای همین یک نعمت!
اینکه ما اهل ایران در جوار آستان نورانی اش هستیم. اینکه خدا به ما توفیق داد تا بتوانیم به آسانی امام معصوم خود را زیارت کنیم.
واقعا این نعمت بزرگی است که از درک آن عاجزیم.
و در این میان کسانی بودند که عاشق بودند؛ عاشق صادق.
صداقت آن ها از رفتار و اعمالشان هویدا بود و عشق آن ها به امام شان آن ها را شهره شهر کرده بود. در عشق می سوختند و داروی درمان خود را طواف بر گرد حرم دوست می دانستند.
آب سقاخانه ی یار، جام شرابی بود که آن ها را مست و فارغ از خود می کرد. پروانه وار بر گرد حرمش طواف کرده و حدیث دلدادگی را مرور می کردند.
آری، در دوران ما ستارگانی درخشیدند، تا نور خورشید ولایت که از آسمان خراسان بر سرزمین ما تابیده است را بهتر درک کنیم.
این ستارگان، محو در خورشید شدند. همه ی وجودشان با محبت خورشید درآمیخت تا اینکه با عنایت حضرت حق به وصال محبوب خود نائل شدند:
من سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

آنان چون کبوتران به طواف حرم یار مشغول شدند تا اینکه نظر لطف امام شامل حالشان شد. دست آنان را گرفت و راهی آسمان ها کرد.

می گویند عشق و عاشقی بازاری دوسویه است. تا از معشوق کششی نباشد تلاش عاشق به جایی نمی رسد.
و این عاشقان راستین با مدد مولای خود مسافر آسمان عشق شدند. آنان برای ما و آیندگان چراغ راه شدند تا راه را گم نکنیم.
تا بدانیم که از حرم مقدس سلطان دین، تا حریم یار فاصله ای نیست. تا بفهمییم که می توان در این کوره راه دنیا، راه را چگونه پیدا کرد.
شرح دلدادگی این کبوتران آن قدر دلنشین و زیباست که جز مهر و محبت امام رئوف چیز دیگری را نمایان نمی کند.
آری، «کبوتران حرم» شرح عاشقی بیدار دلی است که از آستان قدس رضوی راه قرب به پروردگار را یافتند وامیدواریم که ما نیز کبوتر حرم باشیم.

منبع: کبوتران حرم
گروه فرهنگی
شهید
ابراهیم هادی