شهادت

خاطراتی از سردار شهید حاج حسن تهرانی مقدم

خاطراتی از شهید حاج حسن مقدم

IMAGE(<a href="http://www.aviny.com/rahiyan_noor/aks-rahiannoor/65-moghadam" rel="nofollow">http://www.aviny.com/rahiyan_noor/aks-rahiannoor/65-moghadam</a>(1).jpg)

تنها خواص سپاه او را می شناختند

روحیه حسن اینطور بود که خودش می خواست گمنام باشد و همین، کار دوستانش را سخت می کرد. البته ما شهدای زیادی داشتیم که مردم آنها را می شناختند و دوستان و نزدیکان آنها، فقط قدری اطلاعات بیشتر از آنها می دادند اما حسن از اول دوست داشت گمنام باشد و این گمنامی هم به گونه ای بود که غیر از خواص سپاه، کسی او را نمی شناخت.

ما در سی سالی که با حسن بودیم، چیزهای زیادی از او یاد گرفتیم و اولین موضوع که برای ما از همان سالهای اول جنگ، مشهود بود اینست که هر کار او تنها برای رضای خدا بود و دیگران را هم به این کار توصیه می کرد.

اینکه می گویم "هر کاری" یعنی حتی ورزش کردن، غذاخوردن و دعا کردنش هم تنها برای رضای خدا بود و این را در عمل نشان می داد.

پایی که در کوهستان شکست

در همان روزگار و در سالهای پس از آن، یک برداشت مشترک بین ما و همه دوستان نزدیک حسن وجود داشت و آن اینکه وقتی به چهره اش نگاه می کردیم، مطمئن بودیم که به یک چهره بهشتی می نگریم.
انرژی که حسن برای کارش می گذاشت، در سال ۵۹ و ۶۰ تا همین اواخر در سال ۹۰ هیچ فرقی نداشت، با همان انرژی و روحیه کار می کرد و زمانی که کار به مراحلی میرسید که باید وقت جدی می گذاشت، این کار را می کرد.

ویژگی های خاص او تنها منحصر به عرصه نظامی نبود، او علاوه بر اینکه که انسان مومنی بود که ادعیه فراوانی را حفظ داشت، یک ورزشکار حرفه ای هم بود و برای مثال در عرصه کوهنوردی اکثر قله های مرتفع ایران را فتح کرده بود و یا اینکه بارها مسیر تهران تا شمال را از مسیر کوهستان، با یک گروهی که خودش آن را رهبری می کرد، پیاده طی کرده بود.

اما در اوج کارهایش، حتی زمانی که در ارتفاعات کوهستان، یک متر برف زیر پایش بود، نماز اول وقت را ترک نکرد.

یک بار یکی از دوستان تعریف می کرد که حسن را در نزدیکای قله دماوند دیده بود درحالی که پایش شکسته و بدجوری ورم کرده بود. می گفت به حسن گفتم چرا با این وضع آمدی کوه؟ و حسن گفته بود می خوام روی این پایم را کم کنم! این طور خودش را تربیت کرده بود.

فرمانده ای که با نام کوچک صدایش می کردند

حسن در رعایت اخلاق سرآمد بود و این برخورد خوش با اطرافیان به گونه ای بود که هرکس با حسن آشنا می شد فکر می کرد بهترین و صمیمی ترین دوست اوست. اینقدر با دیگران صمیمی می شد که همه او را با نام کوچک صدا می کردند و این روحیه را از همان سالهای ابتدایی دفاع مقدس داشت.

باید توجه داشته باشیم که این رفتار خاکی و صمیمانه از طرف کسی بود که اگر بخواهیم به لحاظ موقعیت جایگاهی و فرماندهی، رده او را بدانیم باید بگویم حسن در سطح فرماندهان طراز اول جنگ مثل شهیدان خرازی، همت، باقری و کاظمی بود.

شاید ما بواسطه مسئولیتی که داریم، سرو کارمان با موضوعات مهم، ما را نسبت به برخی مسایل دیگر غافل کند اما حسن اینطور نبود.
سربازانش را با اسم کوچک صدا می کرد و من در مراسم تشییع او بسیاری از دوستان قدیمم را دیدم که بواسطه حسن آمده بودند.

یکی از این دوستان، راننده پایه یکی بود که در ایام دفاع مقدس، نیروی حسن بود و ما بعد از بیست و چهار سال او را می دیدم.
یکی دیگر می گفت من در مرز افغانستان بودم که خبر شهادت حسن را شنیدم و آمدم. بسیاری از این دوستان حتی از سپاه هم رفته بودند اما علاقه به حسن، آنها را در یک نقطه جمع کرده بود.

اگر به یقین رسیدی، عمل کن

اگر قرار بود برای یگان یا تیپی فرمانده ای انتخاب کند، وقتی به جمع بندی می رسید، حتی اگر طرفش یک جوان بیست ساله بود، به او میدان می داد و در واقع یکی از مهمترین دستاوردهایی که حسن از خود بجا گذاشت، همین پرورش مدیران و فرماندهان توانمند بود.

یکبار در اوج جنگ مشکلی برای سیستم آماده سازی موشکها بوجود آمد که دیگر نمی شد سوخت به آنها تزریق کرد.

هر کار کردیم نشد و در نهایت پیشنهادی دادیم که دارای ریسک بود. حسن ابتدا مخالفت کرد اما به او گفتیم این روش حتما جواب خواهد داد. او گفت من متقاعد نمیشم ولی اگر تو به این یقین رسیدی برو و انجام بده.

این یک تصمیم بسیار سخت بود و شاید اگر من جای او بودم چنین اجازه ای نمی دادم.

کانال کمیل معبری تا بهشت ︵‿یادمان شهید ابراهیم هادی︵‿

یه پهلوون عارف کنیم ازش یه یادی

فکه ، کانال کمیل داش ابراهیم هادی

فردا سالروز شهادت این شهید گرانقدر ومفقودالاثر هستش برای شادی روحش فاتحه وصلوات

اللًّهُــمَ صَّــلِ عَــلَی مُحَمَّـدٍ وَ آلِ مُحَمَّــَد و عَجِّــلّ فَّرَجَهُــم
ابراهیم دراول اردیبهشت سال ۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.

او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید.

ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.

دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.

او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد.

اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد.

مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.

دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند.

سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید.

او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.

گلدان پشت شیشه

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


متن زیر برگرفته از هفته نامه یالثارات الحسین:doa(4): شماره 654
نویسنده : ز. شریعتی



گلدان پشت شیشه


روز اول



مریم برایت یک دسته گل سرخ خریده است. همان که همیشه دوست داشتی. گلفروش فکر کرد، چون فقط گل سرخ خواسته ایم، دسته گل عروس است و داشت زیاد بهش می رسید. مریم نگذاشت. گفت: نه آقا! نمی خوام تزیینش کنید. مال پدرمه و با احتیاط پنج شاخه گل سرخ را که فروشنده با روبان و کاغذ سلیفون به هم پیچیده بود، گرفت. سرش را بلند کرد و به من گفت: برای روز پدر و بعد از مدت ها خندید.
روز میلاد بود و خیابان ها شلوغ. دیر رسیدیم. وقتی برای دیدنت آمدیم، از پشت آن اتاقک شیشه ای که سه متر با تو فاصله داشت، تو را دیدم که رنگ به رویت نیست و فقط لب هایت تکان می خورد. می دانستم چه می گویی. نذر زیارت عاشورا داشتی. به سختی سرت را برگرداندی و به ما نگاه کردی. پرستار آرام در گوشم گفت: حالش بدتر شده. فعالیت مغزی اش خیلی کم شده، شاید نفهمد که شما کی هستید.
خودم می دانستم حالت خوب نیست. اما تو حتما فهمیدی ما کی هستیم. مگر لب هایت به دعا تکان نمی خورد؟ پرستار این را نمی دید. ولی من دیدم.
قد مریم تا آنجا که سرت را ببیند، کفایت می داد. قسمت شیشه ای اتاقک از گردن مریم بالاتر بود. برای این که تو را بهتر ببیند، از زمین بلندش کردم. لبخند نامحسوس تو را دید و با ذوق و شوق دسته گل را برایت تکان داد.
فریاد زد: بابا روزت مبارک! و بعد از بغلم دولا شد و دست گل را جای همیشگی که می توانستی ببینی، در گلدان پشت شیشه گذاشت. حیف که نمی شد عطرشان را حس کنی! مریم می دانست. اما پرسید: حالا نمی شه بدهیم بابا بوش کنه؟ شاید بهتر شد؟
اما نگاه غمگین من و سر کج شده پرستار فهماند که نمی شود. عطر گل برایت زهر شده بود؛ همان که پیش از شیمیایی شدنت برایت عطر زندگی و شادابی بود.
مریم از پرستار پرسید: صدای مرا می شنوه؟
پرستار با سر جواب مثبت داد و از اتاق بیرون رفت. مریم همان طور که توی بغل بود، گفت: می خوام براش شعر بخونم، خسته نمی شی؟
او را محکم تر به خودم فشردم و گفتم: نه عزیزم! بلند بخون. بابا داره نگاهت می کنه و شروع کرد با صدایی شبیه فریاد به خواندن. فکر می کرد تو از پشت شیشه نمی توانی درست بشنوی. شعری را در جشن دیروز مدرسه خوانده بود، برایت خواند.
مریم منتظر پاسخ بود. لبخندی با تکان دستی؛ ولی من می دانستم که نمی توانی. زیارت عاشورایت تمام شده بود. تمام توانت را برای خواندن آن مصرف کرده بودی. در گوشش گفتم: چشم های بابا را ببین؛ بازتر شد.
و او به چشمهایت دقیق شد و خندید. فهمید که شنیده ای. خیالش راحت شد و خودش را از بغلم سر داد پایین. برایت سر تکان داد و رفتیم.

ادامه دارد....


بر بال ملائک

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از نوجوان شهید محمدباقر اصغری :Gol:

بچه مسجدی

از همان بچگی عاشق مسجد بود. تا پدر می خواست به مسجد برود، حاضر می شد و می دوید جلوی پدر را می گرفت که او را هم با خودش ببرد. در قضایای انقلاب و مسجد اعظم ارومیه هم با اینکه سن و سالی نداشت اما با پدرش رفته بود و پدر در آن شلوغیها او را گم کرده بود. وقتی به خانه رسید، مادر پرسید: پس محمد کو؟
پدر گفت که او را در شلوغی و ازدحام جمعیت گم کرده است. مادر سراسیمه دوید سمت کوچه. دید محمد دارد می آید. گفت: محمد، زدنت؟ محمد گرد و خاک لباسهایش را تکاند و گفت: نه بابا، خیال کردند من بچه ام. گفتد برو خونه تون. با تو کاری نداریم! ناراحت شده بود انگار!

********************
عاشق شهدا

مادر را از مدرسه خواسته بودند. رفت. گفتند: روزهایی که تشییع جنازه شهیدی باشد، آن روز محمدباقر به مدرسه نمی آید. می رود تشییع جنازه اگر هم دیر مطلع شود، می رود می ایستد مقابل پنجره و به بیرون نگاه می کند... بیقرار شهادت بود و عاشق شهدا. مادر کاری از دستش برنمی آمد. گفت: محمد باقرم عاشق شهداست!


********************

شیدا

هر روز چند مرتبه می گفت بذارین برم جبهه! انگار قوت روزانه اش شده بود این جمله همیشگی! مادر می گفت: بمون پیش ما محمد، تو پدر و مادر و خواهر و برادر و
همه کس منی. پدر می گفت: محمدم! من خودم پاسدارم. دیگه تو بمون و مراقب مادر و برادرت باش...
با آن سن کم استدلال محکمی داشت. می گفت: آقا جان، ثواب کار شما رو که به من نمی دن. پاسداری که هستی، هرکسی باید تکلیف خودش رو انجام بده!
استدلالش پدر را متقاعد کرد و وقتی آنهمه شیدایی و سر از پا نشناختن محمد را دید، رخصت داد.


********************

شهادت از ناحیه سر!

آن روزها شهادت پاسدارها و بسیجیان مظلوم در منطقه شمالغرب توسط مزدوران ضد انقلاب و حزب منحله کومله و دمکرات نگرانی و تشویشی برای خانواده های پاسداران و بسیجیانی که به صحنه رزم می رفتند ایجاد می کرد...
محمد هم با آنکه 16 سال بیشتر نداشت اما هیبت و قامتش خیلی بیشتر نشان می داد. نترسی و شجاعتش هم مزید بر علت می شد. مادر خیلی نگران و ناراحت بود. می گفت: محمد، نرو... نشنیدی چه شده... می گیرند شکنجه ات می کنند، می سوزانند...
قرص و محکم می گفت: نه مادر، نترس. هیچ کاریم نمی کنند. من از ناحیه سر به شهادت می رسم. می دانم! مادر که می پرسید: از کجا می دونی محمد؟ می گفت: خواب دیده ام مادر. می دونم.


*******************

خاطره اش می ماند!

آمده بود مرخصی. پدر داشت بنایی می کرد. خانه خودشان را می ساخت. گفت: مش باقر! یه مشت گچ بریز اینجا! محمد نگاهی کرد و رفت گوشه ای نشست. مادر با تعجب گفت: چه عجب محمد برای یک بار به حرف پدرت گوش ندادی؟! گفت: من می رم، جاش می مونه، خاطره اش می مونه براتون و هربار نگاه کنید یادم می کنید ناراحت می شید. تا پایان کار هم هیچ کمکی نکرد. مصر بود که خاطره اش نماند!


بریده از خاک

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از شهید عبدالاحد گرامیفرد :Gol:

تولد یک پروانه

فرزند دوم عبدالحسین در تاریخ 29 اردیبهشت 1340 چشم به جهان گشود. دایی مادرش، فرزندی نداشت. فرزند خواهر زاده اش را که در آغوش گرفت از دیدن زیبایی و جذابیت او دچار تحیر شد و پیشانی کودک را بوسید و گفت: برای او نامی از اسماء الحسنی باید گذاشت و نام احد را برای او برگزید.
اما وقتی خودش بزرگ شد گفت: به من بگویید عبدالاحد. احد درست نیست. یگانه فقط خداست. من بنده آن یگانه عالمم!

********************
نور بزرگ

پدر خیلی در تربیت فرزندانش و بخصوص عبدالاحد دقیق بود. مادر بدون وضو به او شیر نمی داد. گاهی اوقات که فرزندش را در آغوش می گرفت و یا به او شیر می داد یا بالای سرش شبهایی را بیدار می نشست، سیدی را می دید با لباس و ردایی سبز که نور بزرگش اتاق را پر می کرد و مادر بهت زده فقط نگاه می کرد. به کسی چیزی نمی گفت اما می دانست هرچه هست مربوط به فرزند شیرخواره اوست.


********************

نابغه

در تمام دوران تحصیل شاگرد ممتاز محسوب می شد. نمره هایش عالی بود و استعداد وافری در ریاضیات داشت. معلمهایش می گفتند « نابغه » است. در مدرسه جامع ( که مخصوص استعداد های برتر است ) درس می خواند و بعد هم که به دبیرستان رفت ( دبیرستانی که بعدها شهید چمران نام گرفت ) بازهم شاگرد ممتاز بود.
از دانش آموزان ممتاز رشته ریاضی بود....


********************

و نظم امرکم

همه کارهایش حساب و کتاب داشت. یعنی نظم عجیبی در تمام امور روزمره اش جریان داشت و این از همان کودکی در رفتارش مشهود بود. تسلط زیادی بر امور شخصی خویش داشت. به نوجوانی هم که رسید مصداق بارز « و نظم امرکم » شد.

********************
جای دیگری

آنچه برای کودکان و نوجوانان همسن و سال او مهم بود، برای او اهمیتی نداشت! از بازیهای دوران کودکی گرفته تا آوردن نمره های خوب و عالی تا بزرگ منشی و جوانمردی که او را علیرغم سن و سال کمش مردی تمام عیار می نمود. کارنامه هایش را که می گرفت بی آنکه به کسی نشان دهد یا حرفی از شاگرد ممتازی اش بزند لای کتاب می گذاشت و می رفت مسجد! انگار اصلا هیچ علاقه ای به هر آنچه از این دنیا باشد نداشت.
حتی بعدها که با رتبه خوب در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد اصلا برایش فرقی نکرد. نه خوشحالی کرد و نه خندید. فکرش جای دیگری بود انگار، همیشه!

********************
طی طریق به عنایات الهی

برای همه همسایگان و اهل فامیل یک معمای بزرگ شده بود! کودکی به این سن و سال چگونه این همه عاقل و رشید است؟ از مادر دلیلش را که جویا می شدند تبسم می کرد. او الطاف بخصوص الهی را از همان کودکی در حق عبدالاحد دیده بود و خوب می دانست برای زندگی در دنیای خاکی آفریده نشده است. می دانست به نوری دارد راه را طی می کند و گرنه حتی کسی به این کودک یاد نداده بود برود مسجد. خودش داشت طی طریق می کرد.



انقلابی تمام عیار

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یاکردی از

شهید سید احمد محسنیان :Gol:

به سال 1341، خداوند متعال فرزندی به سید ابراهیم محسنیان و فاطمه خانم علی پناه عنایت فرمود که نامش را به یاد شریف نبی مکرم اسلام و
علی بن موسی الرضا:doa(6): « سید احمدرضا » گذاشتند. در یکی از خانه های محله رستم آباد شمیران. اولین فرزند خانواده بود و بالطبع به دنیا آمدنش، موجی از شادمانی و سرور برای پدر و مادر ایجاد کرده بود. پدرش، سید ابراهیم انسانی بود متدین و با تقوا که به حق، خوب حق پدری را به جا آورد. هم اسم نیکو برای فرزندش انتخاب کرد و هم با نان حلال، روح او را مستعد فهم اسلام ناب محمدی نمود و هم با ایجاد فضای مذهبی و اسلامی در تربیت او سنگ تمام گذاشت. مادرش هم مثل سید ابراهیم، انسانی متدین و با تقوا بود. سید احمد در چنین محیطی به دنیا آمده و رشد و نمو یافت.

********************
نخبه کوچک

دوران کودکی سید احمد نیز مثل خیلی از همسفرانش کوتاه مدت بود و زود بزرگ شد و زود به فهمیدن رسید. در شش سالگی وارد مدرسه اسلامی قائمیه شد و با هوش سرشار و استعداد فراوانی که داشت به سرعت و با نمرات عالی سال اول را به پایان رساند. برای سال دوم، به مدرسه پویا رفت و تا سال سوم راهنمایی نیز در همان مدرسه تحصیلات خود را ادامه داد؛ باز هم با نمرات عالی. هوش سرشار و استعداد فراوان او، آن همه بود که پدر اصرار داشت برای آنکه وقت سید احمد تلف نشود، هر دو سال مدرسه را یکجا بخواند و برای همین خیلی تلاش کرد اما موفق نشد ولی نمرات و کارنامه های درخشان سید احمد، همه حاکی از آن بود که او حقیقتا یک نخبه است.

********************
بچه مسجد

محیط خانه و خانواده سید احمد، همه مذهبی و آکنده از تعالیم مذهبی بود. پدر، که خودش اهل مسجد و روضه و منبر بود و همیشه در محافل مذهبی حضوری پررنگ داشت و سید احمد را هم با خود به جلسات مذهبی و مسجد و روضه می برد. سید احمد هم تقریبا اکثر شبها به مسجد می رفت و به فعالیت مشغول بود و به نوعی بچه مسجد بود و کودکی و نوجوانی اش در مسجد و هیئات و محافل مذهبی گذاشته بود و همین حضور در مسجد از همان ابتدا او را انسانی مقید و متشرع با آورده بود که در میان همسالان خود بدرخشد.


********************

اتفاق بزرگ

اواخر دوران ابتدایی را می گذراند که بزرگترین اتفاق زندگی اش رخ داد!
آن روزها، یعنی پنج سال مانده به پیروزی انقلاب، حوالی سالهای 51، آیت الله شیخ مهدی شاه آبادی، از شاگردان برجسته حضرت امام رضوان الله علیه به عنوان امام جماعت مسجد اعظم رستم آباد شمیران برگزیده شد و در سنگر مسجد مبارزه را دنبال نمود و در این موقعیت بنای خود را بر تربیت کودکان و نوجوانان قرار داد و جهت تحقق بخشیدن به این امر جلساتی را برای این سربازان آینده اسلام و انقلاب دایر نمود. جلساتی ار قبیل قرائت و تفسیر قرآن و عربی و... و آنقدر این جلسات جذاب بود که حدود 20 تا 25 نفر با شوق و اشتیاق در آنها شرکت می کردند و شالوده فکری و معنوی آنها در همین زمان توسط استاد ریخته می شد. یکی از این نوجوانها که با اشتیاق جلسات شیخ را دنبال می کرد، سید احمد بود. به عشق آیت الله شاه آبادی هر شب به مسجد می رفت و با تشویق ایشان مکبر بود و دعاهای بعد از نماز را می خواند. همین اتفاق بزرگ نقطه عطف زندگی سید احمد شد. آشنایی با آیت الله شاه آبادی او را با افکار و اندیشه ها و نهضت جهانی امام روح الله آشنا نمود و بعد از آن تحولی عظیم در زندگی او ایجاد شد. شیخ، برای سید یک اسوه کامل و تمام عیار بود...


13 تیر ماه سالروز شهادت شهید سید محمدرضا دستواره

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:سردار سرتیپ پاسدار شهید سید محمدرضا دستواره :Gol:

قائم مقام فرمانده لشكر 27 محمدرسول الله(ص)

تولد و کودکی

به سال 1338 ه.ش در خانواده ای مذهبی و مستضعف در جنوب شهر تهران به دنیا آمد و دوران تحصیل دبستان را در مدرسه ای بنام باغ آذری گذراند. سپس تا مقطع دیپلم، تحصیلات خود را با نمرات عالی به پایان رساند. ایشان در تمام طول دوران تحصیل از هوش و حافظه ای قوی برخوردار بود.
گرایش دینی و علایق مذهبی از همان كودكی در حركات و سكنات شهید دستواره به وضوح نمایان بود و هر روز افزایش می یافت. او به تلاوت قرآن و شركت در مسابقات قرائت قرآن علاقه وافری داشت. زمانی كه خود هنوز به سن تكلیف نرسیده بود اعضای خانواده را به انجام تكالیف الهی و رعایت اخلاق اسلامی توصیه می كرد و همسایگان، او را به عنوان روحانی خانواده اش می شناختند.

سردار شهید بردبار همچون نامش بردبار بود

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:به بهانه سالروز شهادت سردار شهید محمد رحیم بردبار :Gol:




به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، سیزدهم تیر ماه امسال، بیست و هشتمین سالروز شهادت سردار شهید « محمد رحیم بردبار» فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا بود. به همین مناسبت

زندگی نامه ی این شهید بزرگوار را ورق می زنیم و صفحات پر از عشق و حماسه ی لحظات زندگی این شهید عزیز را مرور می کنیم.

قصه غصه‌های مردم شیمیایی روستای &quot;زرده دالاهو&quot; + تصاویر

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

به گزارش خبرگزاری تسنیم از دالاهو، هشت سال دفاع مقدس نقطه عطفی در تاریخ استان کرمانشاه است، تاریخی که در آن دلیر مردان و زنان این استان جانانه پای ذره ذره خاک مقدس کشورشان ایستادند و شهادت پدران، مادران، همسران و فرزندان خود را به نظاره نشستند اما اندکی شک بر دل خود راه ندادند و بر راهشان در دفاع از کیان اسلامی ثابت قدم ماندند و از نخستین گلوله جنگ تا آخرین آن را با پوست، گوشت و خون خود حس کردند و چه خوش فرمودند رهبر معظم انقلاب که "کرمانشاه سینه ستبر ایران زمین است".
هر چند زوایای پنهان جنگ در کرمانشاه همچنان ناگفته باقی است، اما در هشت سال دفاع مقدس بمباران شیمیایی زرده، دیره، نودشه و بیمارستان سومار غصه فاجعه باری را برای مردم این سرزمین رغم زده که همچنان و پس از گذشت 26 سال از جنگ عواقبش پیدا است و مردمانش از خس خس سینه، دردهای آبله و سوزش پوست و تولد فرزندانی با مشکلات جسمی رنج می‌برند و دریغ از تلاشی برای شناساندن این دلیر مردمان به دیگر مردم سرزمینمان ایران.
در جریان هشت سال دفاع مقدس، کرمانشاه 9800 شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرده و پنج بار از سوی رژیم بعث عراق مورد حملات شیمیایی قرار گرفته که برجای ماندن سه هزار و 500 مصدوم شیمیایی یادگار حملات نامیمون رژیم ستمکار بعثی بوده است.


زرده، دهکده شیمیایی‌ها



در فاصله 10 کیلومتری شهرستان سرپل‌ذهاب در غررب استان کرمانشاه، جاده‌ای فرعی در سمت راست به طول هشت کیلومتر وجود دارد که به منطقه خوش آب و هوای ریجاب ختم می‌شود.
ریجاب، مرکز دهستانی به همین نام است که مجموعه روستاهایی در فاصله چند کیلومتر در شهرستان دالاهو را در بر می‌گیرد. این منطقه در میان کوه‌های نزدیک به دالاهو محصور و در زیر درختان انبوه بلوط، انجیر، گردو و انگور پنهان شده است.
روستای زرده معروف به دهکده شیمیایی‌ها در منتهای منطقه ریجاب و در دامنه ارتفاعات دالاهو قرار دارد و مردم این روستا و چند روستای اطراف براساس برخی روایات تاریخی برای حفظ آئین زرتشتی از اورامان به این شبه پناهگاه‌های کوه دالاهو کوچ کرده اند.



فاجعه تلخ 21 تیر 1367

بسم الله الرحمن الرحیم


فاجعه تلخ 21 تیر 1367 و روایتی از مقاومت عشایر و روستاییان دهلران

به گزارش ایلام فردا،روزهای آخر جنگ بود، رژیم بعث عراق باری دیگر حملات خود رااز سر گرفته بود و غاصبانه بر سرزمین‌مان می‌تاخت؛ یکی از همین تاخت و تازها، فاجعه تلخ 21 تیرماه 1367 بود که تا 25 تیر همین ماه ادامه داشت؛ در این حادثه، دشمن از زمین و هوا به منطقه مرزی از جمله «دهلران» آتش می‌ریخت؛ اگرچه صدامیون با بالگرد و تانک‌هایش مردم بی‌گناه را مورد هجوم قرار دادند، اما باری دیگر دست الهی در یاری مردم مظلوم، دیده شد و رزمندگان بومی و غیربومی به کمک مردم عشایر منطقه با سلاح‌های سبک و سرد در مقابل دشمن ایستادند و آنها را از سرزمین‌مان بیرون راندند.

جعفر نظری از رزمندگان بومی منطقه که در این حادثه حضور داشت، طی گفت‌وگویی با خبرنگار ما این واقعه را شرح داد.


مردمی که هشت سال مناطق جنگی را ترک نکردند

دهلران از توابع استان ایلام است که در منتهی الیه جنوب شرقی این استان با استان خوزستان همجوار است و به نوعی از نظر بافت اجتماعی و اقلیمی و نیز نقطه‌نظرات نظامی به عنوان منطقه جنوب محسوب می‌شود. در سمت غرب این شهر مرزی، شهر مرزی مهران واقع است که تنها به وسیله یک جاده مواصلاتی که حدوداً 100 کیلومتر فاصله دارد به همدیگر متصل شده‌اند. این جاده در واقع آخرین جاده مرزی در دوران دفاع مقدس است که به صورت یک خط پدافندی مابین این دو شهر قرار گرفته است.
با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359 مردم این دو شهر مرزی کاملاً تخلیه کرده و به صورت آواره‌های جنگی در منطقه عقبه در اردوگاه‌های جنگ‌زده سکونت گرفتند. در این میان اکثریت مردم جنگ‌زده دهلران بعد از آوارگی از شهر دهلران در مسیر جاده مواصلاتی دهلران به مهران، در میان اردوگاه‌های جنگ‌زده که در دل کوه‌ها و دره‌ها و یا روستاهای متروکه بر سر چشمه‌های آب اسکان گرفتند و در واقع منطقه عملیاتی را ترک نکردند

.

خرابه‌های شهر دهلران بعد از حملات هوایی رژیم صدام

علاوه بر اینکه جوانان آنها در خطوط مقدم مشغول دفاع از نظام اسلامی بودند، خانواده‌های آنها در بطن جنگ و در بعضی از اردوگاه‌ها و روستاها شاید از رزمندگان اسلام نیز جلوتر خط پدافندی را ایجاد کرده‌ بودند. این مردمان که در مناطق هاویان، بیشه‌دراز، سنگر نادر قیر آب، ویله، مازعبدلی، دول منیری، جابرانصار، حاضر میل، تم تم آب، گیسری سکونت گرفته بودند، ضمن اینکه خط مقدم جبهه بودند و موجب دلگرمی رزمندگان اسلام می‌شدند. از هیچ امکاناتی حتی برق و روشنایی و آب لوله‌کشی، ‌بهداشت و درمان بهره‌مند نبودند و از سال 1359 تا آخرین لحظات جنگ تحمیلی در ایجاد این خط پدافندی و دفاع از کیان اسلامی در اثر بمباران‌های هوایی،‌ گلوله‌باران‌ها، حملات زمینی دشمن و حضور در عملیات‌های گسترده و چریکی و نبرد با ضدانقلاب هدایت شده توسط رژیم بعثی تعداد زیادی از فرزندان و پدران و مادران آنها به شهادت رسیده و یا به دست دشمن بعث به اسارت برده شدند.



چادرهای جنگ‌زدگان دهلران در جنگ

علاوه بر این، روستائیان و جنگ‌زدگان مرزنشین تعداد زیادی از یگان‌های ارتش جمهوری اسلامی، سپاه و نیروهای مردمی محور عملیاتی چنگوله تا فکه را عهده‌دار بودند.