سهل انگاری

من فکر نمی کنم که قسمت نبوده؟؟؟ مشکل از ما بوده!!

انجمن: 

[="DarkGreen"]سلام و عرض ادب

سوال یکی از کاربران رو با حفظ امانت نقل میکنم.

نقل قول:
میخوام یه ماجرای کوچکی رو تعریف کنم که شاید خیلی اهمیتی هم نداشته باشه، ولی از اونجا که این مسئله خیلی ذهنم و روحم رو درگیر کرده، ممنون میشم اگه شما نظرتون رو بگید و راهنماییم کنید، تا شاید جهت گیری فکریم تغییری بکنه...

سال پیش همین موقع ها یه خواستگار پشت سر هم تماس میگرفتن و متاسفانه ما خونه نبودیم اکثرا، و مادر بنده هم که گناه کبیره میدونن که ببینن شماره ی خواستگاری یه چند بار اونجا افتاده و خودش تماس بگیره...منم اون دوران حال روحی مثل اکثر اوقات خوب نبود و اصلا حوصلش رو نداشتم.
برای حدود یه هفته این قضیه تکرار شد و ما بی تفاوت، تا اینکه دیدیم نه، هی من و مامانم داریم پشت سر هم خوابهای خیلی خوب و البته صادقه میبینم در مورد من و ازدواج من (اینو بگم که من یا خواب نمی بینم، یا ببینم واقعا تعبیر میشه، بدون اغراق، مخصوصا وقتی که من و مامانم هم دوتایی باهم یه موضوع رو می بینیم، خیلی خیلی اثبات شده، حتی بعضی وقتا خوابی دیدیم از کسی، و چون ازش خبر نداشتیم، چند سال بعدش مشخص شده که بابا، بنده خدا، یه اتفاقی اون موقع براش پیش اومده بوده و تازه فهمیدیم که چی به چیه). اینجوری شد که یه روز جواب داد به این بنده خداها (از همسایه ها تو شب قدر معرفی کرده بودن، و اونا هم تقریبا چندتا محله اونور تر هستن)، اومدن (مادر و خواهر) و دو سه روز بعدش دوباره شروع کردن به تماس گرفتن، ولی من دقیقا یادم نیست که اون موقع سرمون به چی گرم بود که تا این اندازه غافل بودیم، این صبح و ظهر و شب تماس میگرفتن (هر موقعی رو که احتمال میدادن بالاخره یکی تو خونه پیدا می شه) و کسی خونه نبود، مامان بنده هم در کمال غفلت و سهل انگاری (الان خیلی شاکیم ازش) میومد شماره رو میدید رو گوشی، فقط می گفت ای وای باز که اینا تماس گرفتن و ما نبودیم، نه خودش تماس می گرفت باهاشون و نه اینکه یه روز رو خونه می موند که جوابگوی اینا باشه...هیچ یه هفته همینجوری گذشت و ما هم همینجوری داشتیم خوابهای خوب میدیدیم، ولی متاسفانه...
روز آخری که تماس گرفتن (دوبار)، من خونه بودم، ولی اینقدر شرایط روحیم بد بود که فکر کنم کم مونده بود فقط خودم رو بکشم، خیلی خیلی بد بودم (البته اون دوره شرایط جسمانیم خیلی قضیه رو تشدید کرده بود و به هیچ عنوان دست خودم نبود)، منم مرضم گرفت و جواب ندادم...
هیچی دیگه قطع شد تماس گرفتنها، و البته خوابهای خوب ما هم قطع شد...

از اون دوره باز هم خواستگار بوده، البته شرایطشون اصلا با شرایط من جور نبود (به دلایل مختلف)، یکیش مثلا اینکه طرف از خونواده درست حسابی بود، دکتر بود، همه چی کامل، ولی خودش صراحتا گفت که دوست دختر داشته نه یکی، مشروب هم اگه جایی باشه به احتمال زیاد نه نمی گه...

حالا مشکل من اینه که من نمی تونم این خوابها رو فراموش کنم، و با توجه به سابقه ی ذهنی که از چند نفر دیگه از آشنایان دارم که موقع خواستگاریشون یه همچین خوابی (شاید فقط یه دهمشون رو هم و اونم فقط یکبار) رو دیده بودن و الان چقدر خوشبخت هستن ، همش فکر میکنم مامانم بزرگترین آسیب و ضربه رو به من زده، و من ممکنه دیگه هیچ وقت همچین موقعیتی نسیبم نشه...و در نهایت هم خودم رو سرزنش میکنم که چطور اعصاب داغونم باعث شد، یه همچین شرایطی رو از دست بدم (ما چندان از وضعیت مالی خود آقا پسر هیچ چیزی نمی دونستم و فقط تنها چیزی که می دونستیم این بود که خانواده ی با آبرویی هستن و تحصیلاتش فوقه، منظورم اینه که من اصلا پیگیر و عاشق شرایط طرف نشده بودم)...این یک ساله فقط کارم شده، یادآوری او روزها و اشتباه خیلی بزرگی که کردیم و حتی نشانه های خدا رو هم نادیده گرفتیم، ولی خوب در نهایت من مادرم رو مقصر می دونم، هر چی باشه اون بزرگه منه، چرا اینقدر کوتاهی کرده آخه، خوب هر کسی بود بعد از ده بار زنگ زدن می رفت دنبال کارش، شاید اگه من بودم که سه بار بیشتر تماس نمی گرفتم....شده مثل کابوس برام. نمی تونم فراموش کنم، همش دارم فکرای فسیل شده رو نشخوار میکنم و زجر میکشم....مسئله اینجاست که بعد از اون هم که کسی میاد، من همش منتظرم باز یه خوابی یه ندایی یه نشانه ای بهم برسه ...و به خاطر همین به بقیه موقعیت ها هم بدبین میشم (هر چند خودشون اصلا شرایطشون جور نبود)
همش دارم فکر میکنم ممکنه تا آخر عمرم حسرت اون دوره رو بخورم و از مامانم نگذرم هیچ وقت...
ولی من باورم نمیشه، خدا همچین کاری رو کنه، من که به عمد این کار رو نکردم، من واقعا حالم بد بود، اصلا کنترلی نداشتم رو حال خودم....بعد اون هر چی دعا و نذر و نیاز که دوباره همونها بگردن، نشد که نشد، یعنی واقعا خدا به خاطر یه اشتباه غیر عمد، اینقدر مجازات میکنه...یعنی قراره من تا آخر عمر حسرت بکشم...
این چرا ها داره میکشه من رو، و هر بار که حالم بد میشه، در نهایت سر مامانم خالی میکنم که تو کوتاهی کردی...و من حتی اگه با یکی دیگه هم ازدواج بکنم، با کوچکترین مشکلی دوباره اون خاطرات به یادم خواهد اومد...
مامانم هم میخواد دلیلی برای کوتاهی های خودش بیاره، میگه اگه قسمت بود، با وجود اینکه ما هم جواب نمی دادیم، یه جوری این اتفاق می افتاد!!! ولی من فکر نمی کنم که قسمت نبوده؟؟؟ مشکل از ما بوده!!!

نظر شما چیه؟ اشتباه از کی بوده؟ چیکار باید کرد...؟؟؟

[/]

فراموش کردن نماز...!!

انجمن: 

سلام
آیا تا به حال برایتان پیش اومده که نماز خواندن یادتان برود،منظورم اینه که فردی که 10-15 سال به طور مرتب نماز خوانده،گاهی میشه که مثلا شب متوجه میشه که نماز ضهر و عصر و نخونده؟؟!!اگر کسی چنین حالتی براش پیش اومده،ممنون میشم بنویسه
و سوالم از کارشناسان این هست که این فراموشی به نظرم طبیعی نیست و نشانه ای دارد...آیا از بی ایمانی فرد هست؟از کثرت گناهانش هست؟از توفیق نداشتن در نماز خواندن و دوست نداشته شدن از طرف خدا هست؟از چه چیزی است؟؟؟؟لطفا رک و صریح باشید