سحر و جادو و طلسم

ابطال سحر و جادو و طلسم

سلام. مادرشوهرم اعتراف کرده که زندگی من و شوهرم رو جادو کرده. تکلیف چیست؟ برا رفع این سحر و جادو چ کنم؟ ب چ کسی مراجعه کنم.

آیا به دعا نویسی و قفل بستن اعتقاد دارید؟

سلام به دوستای خوبم

امروز میخوام یه داستان واقعی رو براتون تعریف کنم که خودم هم نمیدونم بهش اعتقاد دارم یا نه .
شما بخونین و نظرتونو بدین.

عصر کار بودم و منو لیدا مریضهای وسطو کنترل میکردیم . یکی از مریضامون یه جوون ۱۹ - ۲۰ ساله بود و یه جنین ۵ ماهه داشت که بعلت خونریزی و درد داشت دفعش میکرد. خیلی برامون جالب بود . چون شرایط خوبی داشت . و همه چیز آماده بود تا اون زایمان کنه ولی نمیکرد . دردش زیاد شده بود . و خیلی طول گشیده بود .
طفلی باهامون هم خیلی همکاری میکرد . و من هم خیلی بهش کمک کردم. ولی نمیشد.

قضیه از اینجا شروع شد که دختره به من گفت : من قفل دارم و مادر شوهرم کلید داره و باید فقلو باز کته که من بتونم بچه رو بندازم وگرنه بچه نمیافته .

من اصلا به این چیزا اعتقاد ندارم و نداشتم .
برای همین خندم گرفت و گفتم باشه حالا یه کم استراحت کن . سرم دکستروز بدون سنتو براش گذاشتم که کمی استراحت کنه .
بعد از چند دقیقه دیدم پاشو کرده تو یه کفش که من باید برم همراهمو ببینم . هر کاری کردیم نتونستیم راضیش کنیم که تو تختش بمونه . لیدا گفت اشکالی نداره بذار بره شاید یه کم آروم بشه.
خلاصه تمام بخشو خونی کردو رسید به مادر شوهرش.

من دیگه حواسم رفت پیش بقیه مریضا که یهو از سمت در صدای جیغ شنیدم .
چشمتون روز بد نبینه .دیدم خودش افتاده رو زمین و جنینشم کنارش.

سریع بچه هارو صدا کردیم و جمع و جورش کردیم.
خدماتمون کلی عصبانی شده بود که من چطوری اینجا رو تمیز کنم . جنین هنوز قلب داشت. برای همین هم بردیمش تو اتاق زایمان تا بعد کاراشو انجام بدیم.

بعد از اینکه یه خورده اوضاع استیبل (روبراه ) شد تازه یاد حرفاش افتادم و البته یه قفل کوچولوی طلایی هم دست مادر شوهرش دیدم.

ماجرا رو برای لیدا تعریف کردم و از تعجبم گفتم و اینکه به این چیزا اعتقاد ندارم. ولی لیدا هم یه ماجرایی رو تعریف کرد که به حیرتم اضافه کرد .

اون گفت : چند سال پیش یه مریض داشت که بعد از چند سقط باردار شده بود و تونسته بود تا نه ماه برسونه بچشو . و طی روند زایمان مجبور شدن سزارینش کنن.
وقتی که داشتن امادش میکردن لیدا متوجه یه قفل رو دستش شد و گفت که باید اونو در بیاری .
زنه گفت : نمیشه . اگه درش بیارم میمیرم.

لیدا خودشو کشت تا راضیش کرد که اونو در بیاره . لیدا میگفت نگاه اون مادر همیشه تو ذهنم هست.
خلاصه اون ماذر بچشو به دنیا میاره ولی دیگه به هوش نمیاد.
لیدا گفت منم هیچ اعتقادی به این چیزا نداشتم ولی این قضیه خیلی منو ترسوند.

نمیدونم این قضایا به دعا و قفل و اینا ربط داشت یا نه ولی خواهشا با جون خودتونو بچتون بازی نکنین.:Narahat az: