دوستی باجنس مخالف

لحظات خوشی که گذشت و افسوسی که بر جا ماند

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام
حال و روز خوشی ندارم
شاید نوشتن این مطلب در اینجا هیچ فائده ای نداشته باشه چون من سوال ندارم
اما حداقلش از سنگینی این باری که بر دوش می کشم کم می کنه
دو سه سال قبل در محل تحصیل، ارتباطات من با یکی از هم کلاسی ها بیش از حد معمول بود و نتیجه اش این شد که به هم عادت کردیم
اینی که میگم عادت کردم احساس من بود وگرنه طرف مقابلم بدجوری جدی گرفته بود

خلاصه ارتباطات ما به فضای مجازی و پیامک و تماس تلفنی کشیده شد
دوران خوبی بود ، قرار گذاشتن و صحبت کردن و درد دل کردن و پیاده روی های دو نفره!
کم کم باهم خودمونی شده بودیم و یه جورهایی احساس صمیمیت می کردیم
این شد که با هم درد دل می کردیم از مشکلات همدیگه می گفتیم و می شنیدیم

و این روند ادامه داشت به مدت 2 سال
دو سالی که هر روزش خاطره بود برای هر دوی ما
ولی احساس می کردم طرف مقابلم نسبت به من یک جور حس همسرانه دارد
گویی مرا همسر خود می پندارد و دقیقا واکنش هایی متناسب با این سطح داره
در حالی که ما اصلا در مورد ازدواج باهم صحبت نکرده بودیم
و اصلا هدف مون ازدواج نبود و منم هیچ موقع از ازدواج وده و عیدی نداده بودم

بعد از دو سال (که در این مدت هیچگاه پا را فراتر از دایره شرع نگذاشتیم و رابطه ما فقط در حد ارتباط عاطفی و کلامی بود
حتی یکبار هم دست همدیگه رو لمس نکردیم) یه روز گفت داره براش خواستگار میاد
اون لحظه که این جمله رو گفت من خیلی دقت نکردم به چهره اش ولی بغض صداشو حس کردم
و بعد از چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت

و این آخرین صحبت ما بود
و آخرین دیدار ما ...

و او رفت و من ماندم تنهای تنها ...

هرگز فکر نمی کردم اینقدر دلبسته و وابسته او شده باشم ولی شده بودم
وکاری از دستم بر نمی آمد

صبر کردم
چند ماه به سختی گذشت
سعی کردم خودمو سرگرم کنم و از فکرش بیام بیرون
و بعد از کلی سختی و تنهایی و افسردگی موفق شدم

یه روز مادرم گفت بیا کارت دارم
و خلاصه سر صحبت رو باز کرد که الان که کار دارم و وضعیت مالی نسبتا خوبی هم دارم بهتره سر و سامون بگیرم
و داغ دلمو تازه کرد ..
قرا شد خودشون یکی دو مورد معرفی کنند و با مشورت من و پدرم بریم خواستگاری

اولین موردی که معرفی کردند مادر و پدرم گفتند خانواده خیلی خوبی دارند
دخترشون هم خوبه و تحصیلات داره و خیلی مورد قبول شون بود و مورد مناسب هستش

قرار شد در تاریخ معینی برای خواستگاری رسمی بریم و رفتیم
داشتیم سلام و احوال پرسی می کردیم و دو تا خانواده همدیگه رو معرفی می کردند
که یکهو خواهر دختر خانم به همراه همسرشون وارد شدند و سلام کردند
و اینجا بود آنچه که نباید می شد...
خدایا چه می دیدم!

به خواستگاری خانمی آمده بودیم که من دو سال با خواهرش دوست بودم و از درد دل هایش می گفتیم و می شنیدم
الان افسوس آن لحظات رو می خورم و داغ دلم تازه می شود
لطفا کمکم کنید

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید:Gol: