دفاع مقدس

کشکول

انجمن: 

˙·٠•●◕ انتخابی در امتداد راه شهیدان ◕●•٠·˙

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید حیدر باقری:

بدانید هر رای که شما به صندوق می ریزید مشت محکمی است که به دهان ضدانقلاب و اربابان آمریکایی می زنید و یک قدم او را وادار به عقب نشینی می کنید.


■ فهمیده های کلاس llı.✿.ıll روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید■

بسم الله الرحمن الرحیم

کاروان شهیدان با پرچم برافراشته ی خود پیشاپیش ما در حرکت است و ما با دیدگان حسرت بار ، مبهوت از این همه شور و اشتیاق در برابر آنان روانیم ؛ در این انتظار و التهاب که نوبت ما کی فراخواهد رسید.

امام خامنه ای (مدظله العالی)


این که میگن شهدا زنده هستند چه طوریه؟و وجه تمایز پیکر شهدا با اجساد عراقی

انجمن: 

من دو تا سوال دارم در موردشهدا هر چی گشتم تاپیک مخصوصش رو پیدا نکردم ناچار شدم این جا سوالم رو بزارم مدیر محترم ببخشید.
سوال اولم این بود که میگن شهدا زنده هستند چه طوریه؟ عند ربهم یرزقون یعنی چی؟ (معنی عبارت عربی رو نمی گما) سوال دومم این بود که از اجسادی که از شهدا پیدا می شه ازکجامی فهمن اینا ایرانی بودند؟ (این سوال رو یکی از دوستانم گفت در مورد شهدای گمنام، چون ارادت منو نسبت به اونا می دونست)؟ متشکرم

به روحانیون و مداحان دستور بدهید دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!

در یکی از روزهای سال 1362، زمانی آیت الله خامنه ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.

صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم». رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایسید، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره. بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
رییس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».

لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست روی شانه او گذاشت و گفت: ‌«افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».آقای خامنه ای گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»

مرحمت گفت: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟

مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: «آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.

رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»

آقای خامنه ای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: «ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.

مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی، توانست تا خود اردبیل برود، اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت: «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند، دستش به کجا می رسید؟ مجبور بود بی خیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت.

مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، در عملیات بدر، به تاریخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره ی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.

✿ آیا شــهـــدای ما ره صــد ســـاله را یک شبـه پــیـــمودند؟ ✿

بسم الله الرحمن الرحیم

عرض سلام و ادب


آیا شهدای ما هفت شهر عشق را در یک شب پیمودند؟

چگونه شد که شهدای ما در نوجوانی و جوانی عارف شدند؟

عکسی که نمی خواستم بگیرم + عکس

بسم الله الرحمن الرحیم

عكسی كه نمی خواستم بگیرم +عكس

به گزارش مشرق ، سید مسعود شجاعی طباطبایی ، متولد 1342 است. درست همان سالی كه حضرت روح الله درفش حیدری اش را بلند كرد و وقتی كه آن درفش بر تارك جهان اسلام به اهتزاز درآمد ، فقط 15 سال داشت. سبیلكی كه پشت لبش سبز شد ، كفش كتانی را با پوتین عوض كرد و زد به دشت های باروت زده ی خوزستان و شد بسیجی روح الله. این بسیجی علاوه بر پاره های فولاد ، چشمی شیشه ای هم بر دوش داشت و غنیمت های ماندگاری هم از جهاد اصغر با خود به پشت جبهه ها آورد.
دو عكس زیر از اوراق ثبت شده به نام این بچه پیغمبرِ با صفا است. خودِ عزیزش درباره این دو عكس این گونه روایت كرده است:

«تو اوج درگیری با دشمن در ارتفاعات قلاویزان ، جایی كه تا سه مرحله عراقیها رو عقب زده بودیم ، در اوج گرما، با انفجار خمپاره ها و شلیك گلوله ها ، دوربین به دست راه افتادم تا روحیه بخش دل پاك بچه ها باشم. به سنگری رسیدم بدون سقف در حالیكه بچه ها به شدت مشغول نبرد بودند. در این میان یكی از این دسته های گل منو دید و گفت:

- برادر! یك عكس از من می گیری؟

- عزیزم ، روراست زیاد فیلم برام باقی نمونده ، ناراحت نشیا ، عكس یادگاری نمی گیرم.

- خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظه دیگه تو این دنیا نیستم ، ازم عكس می گیری؟

- برادرم ، این حرفها چیه ، من مخلصتم . (نمی تونستم تو چشماش نگاه كنم ، یه حس مبهم ولی زیبا تو چشماش موج می زد.)، بشین فدات بشم تا یه عكس خوشگل ازت بگیرم. ولی یه شرط داره؟

- چه شرطی قربونت برم.

- این كه اسم منو حفظ كنی !

- تو از من عكس بگیر من هم اسم خودتو و هم اسامی فامیلاتو برات حفظ می كنم!

- سید مسعود شجاعی طباطیایی!

- بابا این كه یه تریلی اسم شد ، می تونم همون آقا سیدشو حفظ كنم!(با خنده)

- باشه عزیزم، تا ما رو اینجا نكشی ول نمی كنی . بشین اونجا ...

- حجله ای باشه ها آقا سید ، صبر كن این عطر تی رزم رو بزنم ، مدالمو (مدال غنیمتی از عراقی ها بود) به سینه بزنم

( حالا بچه هایی كه پشت خاكریز مشغول تیر اندازی ونبرد بودند ، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفیه او به سرش ، عطر زدن و مدال آویزون كردنش می خندیدند.)

- كلیك...

- دست گلت درد نكنه ، زیاد از اینجا دور نشی ها ، كارت دارم...

....هنوز چند قدم دور نشده بودم كه صدای الله اكبر بچه ها بلند شد ، این به این معنا بود كه اتفاقی افتاده...
برگشتم دیدم خمپاره درست خورده بغل دستش...
دوربینمو بالا گرفتم ، در حالیكه چشممام از اشك پر شده بود ، عكسی از شهادتش گرفتم.
راستی شما می دونید این خود آگاهی از لحظه شهادت از كجا سرچشمه گرفته بود؟»

عزیزانی كه این شهید را می شناسند ، مشرق را در یافتن نام و نشانی از او یاری كنند

(برای دیدن تصاویر در سایز اصلی بر روی آن کلیک کنید)






کلیپ تصویری..به شرط اشک...تعریف کردن خواب توسط فرزند شهید...

انجمن: 

سلام
خودتون ببینید...نیازی به توضیح من نیست...

فرزند شهید سینا بصیری

اربعین حسینی در سرزمین شهدا

انجمن: 

سرویس دفاع مقدس ـ
اربعین حسینی فرصتی است برای تجدید پیمان با حضرت حسین بن علی (ع) و شهدای کربلا و همه شهدای سرافرازی که جان در راه برپایی اسلام نهادند.
سال‌هاست که گروه‌های فراوانی از راهیان نور روز اربعین حسینی را در کنار شهدا در مناطق عملیاتی می‌گذرانند و در شهادتگاه‌های شهیدانشان، زیارت اربعین را زمزمه می‌کنند.
گزارش زیر نوشته است با حال و هوای سفر به دیار شهدا در اربعین حسینی.

2 شهید در آغوش مادر + فیلم

انجمن: 

فيلم‌هاي زير نشان‌دهنده لحظات تأثيرگذاري از گفت‌وگو و درد دل دو مادر شهيد با اجساد و بقاياي فرزندان شهيد خود است كه سایت رهبران شیعه به‌ مناسبت هفته دفاع مقدس آن را منتشر مي‌كند .

{ لینک دانلود } فیلم بقایای شهبد در آغوش مادر حجم فایل : 3.55 مگابایت



{ لینک دانلود } بقایای شهید فرجی در آغوش مادر حجم فایل : 6.80 مگابایت

منبع:shia-leaders.com