داستان کوتاه

داستان کوتاه: توکل بایدش ...

[="Navy"]فردا مراسم عقدکنون خواهرش بود . باخواهرو مادر مشغول صحبت بودن که زنگ خونه شون به صدادر اومد طبق معمول وظیفه

شو می دونست بلند شد تا درو باز کنه .

بی بی خانم بود مادر شوهر خواهرش تعارفش کرد ؛ گفت : عروسم خونه ست کارش دارم .

خواهرشو صدازد . پچ پچشون که تموم شد اومد جلو وبه شوخی گفت : اینجوری برای دومادساعت می گیرنا وساعتو نشونمون داد .

بعد رفتنش آبجی گفت وسایل خنچه عقدو می خواست .عقد پسرودخترشو بایه روز فاصله می گرفت ، آخه یکی نبود بگه مگه

روزای خداتموم شده که هردورو باهم می گیرید از بابتیم تقصیری نداشت اقوامشون از شهرستان میومدن و فرصت رفت و آمد دوباره نبود .

عصری باخانواده رفته بودن مراسم عقد خواهر دامادشون ؛ موقع برگشت بابا گفت : دخترم فردارو چی کنیم بی بی هم کنایه

شو زده .دخترک گفت : غصه نخور بابا خدا کریم ؛ خودشم هیچ نمی دونست این کلام آرامشبخش چطور برزبونش جاری شده

ولی ته قلبش نسیم ملایمی باعث قوت قلبش شد .

خونه که رسیدن پدر هنوزم توفکر فردا وپولی که نبود تا هزینه شه برای خرید ساعت داماد لحظه ای نگذشته بود که زنگه خونه

به صدا دراومد .وقتی درو باز کرد مردی کنار موتورش منتظر ایستاده بود که با پدر کارداشت به داخل خونه برگشت و گفت : بابا

باشما کار دارن نمی شناسمشون .

بعد لحظاتی پدر باچهره ای شاد به داخل خونه برگشت .شادی از تموم وجودش لبریز بود مرد موتور سوار قاصد شادی پدر بود

مبلغی که درست به اندازه ی خرید یه ساعت بود به دست پدر رسونده بود اونم قرضی که پدر ماها پیش به کسی پرداخت کرده

بود وخداوند به قلبش الهام کرده که امروز وقت ادای قرضته اونم از شخصی بدحساب .

وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا

و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می

رساند و هر چيز رااندازه ای قرار داده است

الطلاق آیه : 3[/]

دانلود نرم افزار مذهبی اندروید حکایات و داستان های اخلاقی

نرم افزار اندروید حکایات و داستان های اخلاقی و همچنین شعر با موضوع مهدویت را می توانید به صورت مستقیم دانلود فرمایید
این نرم افزار که توسط تیم نرم افزاری وعده صادق تهیه شده است شامل مجموعه حکایات وبسایت می باشد
این نرم افزار کم حجم و پر محتوا سازگار با انواع گوشی ها و تبلت های اندروید می باشد و تمام نسخه های اندروید را پشتیبانی می کند
این نرم افزار شامل بخش های زیر می باشد
شعر
حکایات آموزنده
داستان های اخلاقی
طلاب و روحانیت


برخی از ویژگی های این نرم افزار:
حجم کم در عین حال پرمحتوا
امکان جستجو میان مطالب
ساخت لیست علاقه مندی ها
امکان مطالعه در شب و روز و جلوگیری از خستگی چشم
سازگار با تمام نسخه های اندروید
تنظیمات پیشرفته(تغییر فونت – رنگ – پس زمینه…)
جلوگیری از خاموش شدن صفحه نمایش
این نرم افزار را هم اکنون از وعده صادق با لینک مستقیم دانلود فرمایید
این نرم افزار رایگان بوده و انتشار آن مانعی ندارد
[h=1]دانلود کنید[/h]

داستانهای اخلاقی شگفت

داستان های عارفانه
با کمی دقت در این حکایات کوتاه ولی پر معنا لذت فهمیدن حقائق به انسان دست می دهد

نتیجه حرص
1- روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگیش 296 سکه 1سنتی 48 سکه 5 سنتی 19 سکه 10 سنتی 16 سکه 25 سنتی 2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده 1دلاری پیدا کرد.در مجموع 13 دلار و26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید درخشش157رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید. پرندگان در حال پرواز درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگر جزئی از خاطرات او نشد...

►►► داستان های کوتاه ◄◄◄

بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت . خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت .
بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود.
سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش ‍ را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم . آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن .
آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت .
طبیب مسلمان شد یا نه ؟
وقتى بشر حافى مریض شد؛ همان مرضى که بر اثر آن فوت کرد. دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند: باید ادرارت را به طیب نشان دهیم تا راهى براى علاج بیابد.
گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من مى کند.
گفتند: این کار باید حتما انجام شود.
گفت : مرا رها کنید، طبیب واقعى مریضم کرده است .
دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند: طبیبى است نصرانى که بسیار حاذق و ماهر است . بشر وقتى دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :
فردا صبح ادرارم را براى آزمایش به آنها بده .
فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند، نگاهى به آن کرد و گفت : حرکت دهید، حرکت دادند، گفت : بر زمین بگذارید، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند. یکى از آنها گفت :
در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص دارى ، ولى حالا مى بینیم چند مرتبه حرکت مى دهى و به زمین مى گذارى ؟!
طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولى از تعجّب ، عمل را تکرار مى کنم ، اگر این ادرار از نصرانى است متعلق به راهبى است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافى مى باشد.
گفتند: همانطور که تشخیص دادى از بشر است . همین که طبیب نصرانى این حرف را شنید، مقراضى (قیچى ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت :
اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله
رفقاى بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند: آرى . ولى تو از کجا خبردار شدى ؟ گفت : وقتى شما رفتید، مرا خواب گرفت . در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبى که براى طبیب فرستادى آن مرد مسلمان شد و ساعتى نگذشت که بشر از دنیا رفت