داستان های آموزنده

این سرگذشت کسی ست که عاشق شده و ...

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
دوستان به تاپیک توجه کنین: این سرگذشت کسی ست که عاشق شده و ... بقیه اش رو خودتون بخونین. البته از زبان خودش نقل شده است. از کارشناسان محترم میخوام نظرشون رو بدن تا بلکه برای رضای خدا هم که شده به ایشان کمکی کرده باشیم.
دختری در آستانه 21 سالگی هستم که گرفتار عشقی شده ام که نمی دانم با دردش چه کنم...یک سال پیش از طریق تلفن با پسری آشنا شدم.(1). اوایل فکر می کردم یک مزاحم است و ردش می کنم که پی کارش برود. البته فکر نکنید من از آن دخترهایی هستم که... نه اصلا به این چیز ها اعتقاد نداشتم و این جور دوستی ها رو اصلا قبول نداشتم اما خودم گرفتارش شدم(2). روزها گذشت و درباره خودش حرف زد. تحصیلات(فوق لیسانس روانشناسی)، ظاهر خوب، ایمان، پول و... البته برای من ایمان داشتن به خدا و این جور چیزها مهم بود و به حسین هم این ها رو گفته بودم. او اهل شهر دیگری بود و من اهل شهر دیگر... قرار شد روزی بیاید و یکدیگر را ببینیم... از شانس بدمان شب رسید و چون نمی توانستیم همدیگر را شب ببینیم قرار شد برای فردای آن شب. از آنجایی که هیچ آشنا و فامیلی در شهر من نداشت شب را بیرون ماند. نزدیک های صبح با یکی تو پارک دعوایش شده بود و کتک مفصلی هم خورده بود. روز بعدی که قرار بود یکدیگر را ببینیم حسین در بیمارستان بود. خواستم به دیدنش برم که مانعم شد و گفت لباس ها و صورتم داغون شده و من دوست ندارم تو مرا با این وضعیت ببینی... کلی برام دلیل روانشناسی آورد که از نظر روانشناسی دیدار اول خیلی مهمه و از این حرف ها... به هرحال با آن حال داغون به شهرشون برگشت بدون اینکه همدیگر را ببینیم...
روزها گذشت و هر بار که می خواست بیاید اتفاقی می افتاد... مثلا روزی که از قبل برای آمدنش تعیین کرده بود اتفاقی روز انتخاب واحدشان بود و نشد که بیاید و یا اتفاقاتی دیگر...
خلاصه نشد که ما همدیگر را که حالا این قدر عاشق هم شده بودیم ببینیم. تصمیم گرفتیم عکس هایمان را برای هم ارسال کنیم. او اول عکسش را برای من فرستاد بعد من هم فرستادم(3).
دلمان به همین عکس ها خوش بود...