خونسردی در زندگی

خونسردی بیش ازحد و احساسی نشدن من

انجمن: 

با سلاممن یک مشکل عجیبی دارم اونم این هست که در بسیاری از شرایط خونسردم بر خلاف بقیهخیلی بی تفاوت هستم مرگ اقوام و آشنایان منو گریه نمیندازهدوری از خانواده و دوستان اصلا دلتنگم نمیکنهاخبار حوادث تلخ مثل زلزله و جنگ باعث ناراحتیم نمیشهالبته بعضی چیزا خیلی عصبانیم میکنه اما غصه دار نمیشم گریم نمیگیرهاصلا مردم اطرافم برام مهم نیستن یعنی الان بیان بگن همسایه شما مرده ککم هم نمیگزه نمیدونم چرا و چکار باید بکنم شدیدا منطقی با مسائل برخورد میکنم خیلی به منطق و فلسفه علاقه دارم از نظر من اکثر مردم روش زندگیشون احمقانس و بی ارزشنفکر نکنم اگر بر فرض همین الان امریکا یک بمب اتم بزنه در یک شهر ایران من ناراحت یا غصه دار بشم ممکنه عصبانی بشم ولی ناراحت نمیشم اصلا واسم مهم نیستشدیدا دوری میکنم از معاشرت با مردم چون احساس میکنم احمقن مردمی که توی فضای مجازی دنبال فالو و لایک و خانوم بازین مردمی که فقط دنبال مد و فخر فروشینمردمی که رسما دزدن و رشوه بگیر و اهل پارتی بازیو بی وجدان و تنبل و دلال صفت و...کسی که یک دور قرآن رو نخونده و میگه مسلمونم و میاد مثلا محرم زنجیر زنی میکنه به نظرم ی احمق به تمام معناس از این مثال ها زیاد دارم در ذهنم خواستم بگم حالم از این آدما بهم میخوره و اصلا مهم نیستن برام نمیدونم کافی توضیح دادم یانه اگر در مورد بنده سوالی هم بود بگید خصوصی خدمت کارشناس محترم بفرستمسپاسو...من چند وقت قبل بعد از 2 ماه و نیم رفتم دیدن پدر بزرگم واقعا شاکی بود و میگفت تو چرا به ما سر نمیزنی ولی من هیچ ارتباط حسی باهاش برقرار نکردممادر بزرگم مریض شد و رفت بیمارستان ولی نمیتونستم ناراحت بشم و از این ناراحت بودم که چرا ناراحت نیستمچند ماه قبل خبری اومد که یک نرم افزار اومده به نام نهنگ آبی شاید باورتون نشه ولی من خوشحال شدم از این خبر به نظر من خیلی ها که با این نرم افزار مردن زباله زیستی بودن و لایق مردنمیدونم خیلی این موضوع عجیبه ولی خوب من اینطورم واقعا اکثر جهان رو یک مشت احمق میدونم

با همسر خونسردم چگونه برخورد کنم ؟

سلام دوستان سر كار بودم حجم كاريم كم شد گفتم يه سري به اينترنت بزنم كه گذرم به اين سايت خوب افتاد از خدا ممنونم
كه منو به اين سايت هدايت كرد و خيلي خوشحالم كه كاربراي خوب فعال و با شعوري دارد كه به خوبي راهنمايي ميكنن
من يه مشكلي دارم مشكل كه نه ........... نميدونم چي ميشه گفت..
من زماني كه مجرد بودم هيچ وقت دوست پسر نداشتم دوستام هي گفتن هستي بابا هيچي نيست خيلي حال ميده يه بار
امتحان كن هيچي نميشه ما خانوادمون مذهبي هستن و من خيلي از بابام ميترسيدم البته الانم ....
خلاصه احساس ميكردم كه اگه اين كارو انجام بدم گناه بزرگي گذشت و گذشت ومن هيچ وقت دوست پسر نداشتم
و از اين كار ميترسيدم تا ازدواج كردم با پسر خالم :Kaf:
6 سال از زندگيم ميگذره دوستامو ميبينم كه چقدر خوشحالن همكارا زندگي خوبي دارم همسرم خوبه ولي خيلي خونسرده
از سركار كه ميرسم خونه شروع ميكنم به تمييز كردن پاكيزگي از كثيفي اعصابم به هم ميريزه نميدونم اصلا چه جوري بايد بگم كاش دوست پسر داشتم قبل از ازدواج شاد بودم لذت زندگي رو ميبردم الان :Ghamgin:....
همش با همسرم جرو بحث داريم كه من مثل كلفتا تمييز ميكنم تو عين خيالت نيست من عصبي هم هستم
تورو خدا راهنماييم كنيد دارم ديوونه ميشم.

ممنون از اين سايت خوبتون سرتونم درد اوردم
شرمنده