با سلام
من دختری هستم حدودا 30 ساله
مدتی قبل پسری به خواستگاری من آمد، ایشون از همه لحاظ پسر خوبی بود، به جز اینکه کمی هم از لحاظ تحصیلات و نیز مسائل فرهنگی به هم نمیخوردیم چون سطح تحصیلات من بالاتر بود. همچنین ایشون در شهری نزدیک شهر ما زندگی میکرد.
در طول مدت خواستگاری، چندین بار رابطه ما به هم خورد، زیرا ایشان درخواست داشت که ما کمی به هم نزدیکتر شویم. بعد از مدتی گفت من اشتباه کردم نزدیکی نیاز نیست بیا مدتی با هم حرف بزنیم تا به هم علاقمندتر شویم و شناخت بیشتری از یکدیگر پیدا کنیم. هر چند قبلا هم رابطه ما بیشتر تلفنی بود و به شناختی نسبی از هم رسیده بودیم. من هم چون قصد ازدواج داشتم این پیشنهادش رو قبول کردم. خانواده ها در جریان بودند ما گاهی حضوری همدیگر را میدیدیم. در طی این ملاقات ها و صحبت های تلفنی علاقه ای بین ما شکل گرفت چون از لحاظ های دیگه خوب بود، صداقت داشت ولی ما از لحاظ فکری بعضی جاها با هم تفاهم نداشتیم.
در همین اوضاع خواستگار دیگری برای من پیدا شد که از همه لحاظ مناسب من بود. خواستگار دوم من در خارج از کشور زندگی می کرد و امکان دیدن نداشتیم. من هم همزمان با هر دو مدت کوتاهی حرف میزدم . البته بعد از مدتی به خواستگار اول جواب منفی دادم و با وجود کمی علاقه گفتم ما برای هم مناسب نیستیم ولی اصرار نمود و گفت ما برای هم مناسبیم تو اشتباه میکنی.
در این مدت هم سه بار به دیدن خواستگار اول رفتم که هر بار مرا می بوسید و در آغوش میگرفت. خانواده من هم فکر میکردند دیدار ما معمولی است. من به خواستگار اولم هر بار میگفتم این اشتباه است و ما هنوز عقد نکردیم، ولی او می گفت من قصدم جدی است و در این مرحله این حد از رابطه اشکال ندارد. اما من عذاب وجدان داشتم هم اینکه این کار گناه بود و هم هنوز مطمین نبودم.
خلاصه بعد از آن از رفتن پیش خواستگار اول اجتناب کردم. و هر بار میگفتم فکر میکنم ما متفاوتیم ولی او میگفت من به تو علاقه دارم و همه چیز را به خدا بسپار و بیا باهم ازدواج کنیم. برخی مسائل هم که تو مشکل داری بعد ازدواج حل می شوند. اما من هنوز مردد و دو دل بودم . خواستگار اولم گفت دلیل این همه شک تو چیست؟ نکند تو خواستگار دیگری هم داری؟ من هم گفتم آره چند بار با خواستگار دیگری هم حرف زدم. ناراحت شد و گفت تو به من خیانت کردی ولی من گفتم تو باید به من فرصت فکر کردن و انتخاب میدادی. من به تو گفتم من هنوز مطمین نیستم.
اما من به خواستگار دوم هیچی نگفته بودم و عذاب وجدان داشتم چون پسر خوبی بود ومی گفت من با اینکه در خارج زندگی میکنم پسر معتقدی هستم.
حالا خودم با دست خودم در چاهی افتادم که نمیدانم چه کار کنم؟
خواستگار اول به من علاقه دارد و می گوید بیا با هم ازدواج کنیم ولی ایشون از لحاظ عقلی برای من مناسب نیست و من باید جواب منفی خودم رو هم قاطع تر بهش می گفتم.
من انسان گنهکاری هستم خودم میدونم.
من نباید اجازه میدادم خواستگار اول، آن چند بار به من نزدیک شود، یا نباید مدتی با او حرف می زدم.
من به کمک شما نیاز دارم. الان باید چه کار کنم؟
راه دینی و عقلانی چیست؟
با تشکر و سپاس