خواب دیدن شهدا

این خواب ها از من چه می خواهند؟

باعرض سلام و خسته نباشید  ابتدا تشکر می کنم از این سایت و کارشناسان این سایت که بدون هیچ گونه چشم داشتی به مخاطبان مشاوره می دهند. ان شالله خداوند اجرتان را بدهد . قبل از این که موضوع را برایتان بگویم باید بگویم که من اصلا با طرح این موضوع قصد ندارم اعتباری برای خود جمع کنم. این چیزهایی هم که می گویم دروغ نمی گویم. شما که مرا نمی شناسید و این نامی که این جا برای خودم انتخاب کرده ام نامی جعلی است و اسم واقعی من نیست.  اما برویم سر اصل مطلب .   آقا من حدود شش ماه است که به طور متوسط دو هفته ای یک شب خواب های عجیب و غریب در مورد شهدا می بینم. اولین خوابی که یادم میاد اینه یک شب خواب شهید حججی را دیدم. یک لباس پلنگی به تن داشت و پشت یک سلاح نشسته بود . (فکر کنم از این ضدهوایی ها بود ، من خیلی سلاح های نظامی را نمی شناسم) وسط بیابون بودیم. هیچ آدم دیگه ای اون جا نبود . من رفتم به طرفش سلامش کردم. لبخندی زد و جوابم را داد . بهش گفتم : ((تو شهید حججی هستی؟)) با لبخند گفت : آره . حالا یادم نمیاد بعدش چی بهش گفتم و اون چی به من گفت . فقط این رو خوب یادمه که با لبخند به من گفت : ((می شه یک لیوان آب برای من بیاری؟)) من هم با شوخی بهش گفتم : ((تو خودت شهید هستی ، یعنی نمی تونی یک لیوان آب برای خودت این جا دست و پاکنی؟!)) بعدش به من لبخند زد. من هم به نشانه ی خداحافظی براش دست تکون دادم و از کنارش رد شدم . اون هم دست تکون داد. ولی لبخندش قطع نمی شد. یک شب دیگه خواب شهید همدانی را دیدم. این خوابم خیلی با حال بود . خواب دیدم دارم روی ابرها راه می روم. یعنی تصویری که می تونم ارائه کنم مثل ابر هست . اون قدر اون اطراف زیبا بود که نگو. بعدش دیدم یک پیرمردی با لباس سپاه داره میاد طرف من . من از دور دیدمش متوجهش شدم و شناختمش. رفتم پیشش گفتم : ((حاج آقا سلام)) . جواب سلام من رو داد . بعد دست من رو گرفت و گفت: ((میای با هم قدم بزنیم؟)) گفتم : ((باشه حتما)) . من و ایشون با هم روی ابرها راه می رفتیم. خییییییلی خییییلی باحال بود. اصلا نمی تونم زیبایی اون فضا رو براتون توصیف کنم. توی راه که می رفتیم آدمایی رو می دیدم که برای ایشون دست تکون می دن و ایشون هم براشون دست تکون می داد و من هم براشون دست تکون می دادم. بهم گفت :((اگه یک کاری ازت بخوام برام انجام می دی؟)) من توجهی به سخن او نکردم ازش پرسیدم :((کتاب مهتاب خین رو شما نوشتید؟)) گفت : ((آره)) . بعدش درحالی که از همون اول می شناختمش بهش گفتم: ((شما شهید همدانی هستید؟)) گفت : ((آره)). بعدش دوباره بهم گفت : (( می خوام یک کاری برام انجام بدی)) من توجهی نکردم و بهش گفتم :((چقدر این جا قشنگه؟)) اون هیچی نگفت. بعد بهش گفتم : (( حاج آقا شما که تجربه اش رو دارید به من بگید که چطوری می شه که یک نفر شهید می شه ؟)) هیچ نگفت و به فکر فرو رفت و من هم یک دفعه از خواب بیدار شدم. یک شب خواب شهید مطهری را دیدم. البته سال ها پیش خوابی شبیه این خواب را دیده بودم. خواب دیدم که ایشون توی یک مجلس داشتند سخنرانی می کنند. بعد از این که سخنرانی شان تمام شد داشتند مجلس را ترک می کردند. اما وقتی به دم در رسیدند به من اشاره کردند و گفتند : ((بیا بریم.)) من با تعجب گفتم : ((با من هستید؟)) با لحن عتاب آلودی گفت : (( معلومه که با توام )) من بلند شدم و اومدم برم به طرف در ولی یکدفعه بیدار شدم. یک شب دیگر یک خوابی دیدم که بسیار وحشتناک بود. خواب دیدم که لباس پلنگی به تن داشتم و انگار که عضو ارتشی چیزی بودم. چون اطرافم پر بود از کسانی که این گونه لباس ها رو دارند. بعدش رفتیم یک سری تابوت که رویشان پرچم جمهوری اسلامی بود را برداشتیم تا ببریم جایی تحویل بدهیم. نفری یک تابوت دستمان بود. مثل حالت مراسم تشییع جنازه ی شهدا بود. یک نفر هم داشت روضه می خواند. یک دفعه به من گفت : ((آقای فلانی (اسم من روگفت) ، بفهم که شهدا از تو چه می خواهند.)) این ها چهارتا نمونه از خواب هایی بود که من دیدم. مثل این خواب ها توی این چند وقت زیاد دیدم. وجه اشتراک تمام این خواب هایی که من دیدم این بود که در اون خواب ها شهدا از من یک چیزی می خواستند. من خیلی با خودم فکر کردم. به این فکر کردم که شهدا از ما می خواهند که راهشان را برویم و تقوا داشته باشیم و از این جور صحبت ها. من هم در زندگیم سعیم بر همین چیزها بوده است. این چیزی است که شهدا از همه می خواهند . چه دلیلی دارد که من خواب هایی این چنین ببینم . هرچقدر فکر کردم ببینم آیا من دارم کار بدی انجام می دهم ، عقلم به جایی نرسید. قبلا به این خواب ها خیلی توجه نمی کردم. می گفتم خوابه دیگه. بالاخره میاد و میره. فکر می کردم شاید صرفا یک تصویر ذهنی هست که به دلیل این که مثلا من فیلم های شهدا را دیدم در خواب من ایجاد شده است . تا این که چند شب پیش خواب وحشتناک عجیبی دیدم. خواب شهید چمران را دیدم. خواب دیدم که یک لباس نظامی پلنگی تنش بود . از کنار من رد شد و با لحنی عصبانی بهم گفت : ((فلانی چرا هرچی ما بهت می گیم گوش نمی دی؟)) منم با عصبانیت بهش گفتم : (( چی از جون من می خوای؟ولم کن دیگه.)) اخم کرد و رفت. بعدش رفتم توی یک بیابان. یک مردی سوار شتر بود. از شترش پیاده شد و یک چاقوی بزرگ برداشت و به تنهایی سر این شتر را برید. از چاقوش خون می چکید. بعدش گفت : ((بگیریدش)) . دو سه نفر دست و پای من رو گرفتند و خوابوندند. این بنده خدا موهای من رو گرفت (البته من در واقعیت کچل هستم) و سرم رو داد بالا و چاقویش رو از بالا پایین آورد و زد روی گردن من . می خواست سر من رو ببره. قشنگ یک جسم تیز روی گردنم حس کردم. همچین که چاقو به گردنم خورد دادی کشیدم و بیدار شدم. از اون روز یک مقدار حس ترس بهم دست داده است. هرچی فکر می کنم عقلم به جایی قد نمی ده. به نظر شما این شهدا از من چی می خوان یا چه چیزی می خوان به من بگن؟ آیا من باید مثل سابق به این خواب ها توجه نکنم؟