خداشناسی، آرامش، رضایت، صبر، دعا

چرا کسی که به خدا اعتماد نمیکنه گناه کار است؟

سلام .
امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشید .

مساله رو از یک خاطره شروع میکنم و طرح مساله میکنم .

در قسمتی از خونه ما تعداد زیادی کفترچاهی زندگی میکنند ؛ زمستان امسال که یهو هوا سرد شدش ؛ نمیدونم چی شد که تعدادی از این کفترچاهی ها مردن و از لونشون افتادن درون پارکینگ ؛ به نظرم نتونستند سرمایه ناگهانی هوا رو تحمل کنند و یخ زدن و ...

ولی یه دونه از کبوترها زنده موند ... کبوتر بنده خدا نمیتونست پرواز کنه ؛ و از طرفی هم نمیتونست کف پارکینگ بنشینه ؛ چون کف پارکینک هم سرد بود ؛ سه روز رویه پاهاش ایستاد ؛ و من چندین و چند بار از پارکینگ رد میشدم و میدم که بنده خدا داره جوون میده ؛ ولی خوب کاری نمیتونستم بکنم . همسایه ها هم کاری نکردند ؛ احتمالا با خودشون میگفتند مریضی میاره و...

تا اینکه دیدم کبوتر بنده خدا ... دیگه رو پاهاش بند نیست و بدنش رو رویه سرمایه موزاییک های پارکینگ گذاشته ؛ دیگه خیلی دلم سوخت ؛رفتم و یک دونه دستمال حوله ای برداشتم و اطراف کبوتر پیچوندم و آوردمش درون خونه و کنار شوفاژ گذاشتمش ...

با خودم گفتم بزار گرم میشه ... حالش خوب میشه و بعد آزادش میکنم که بره ...

کبوتر نمیتونست رویه پاهاش وای سه ...
نمیتونست چیزی بخوره ...
چشماش رو هم نمیتونست باز کنه ...
فقط هر از چندی چشماش باز و بسته میشد .
حتی وقتی براش تخم مرغ باز کردم و نوکش رو گذاشتم درون تخم مرغ اون رو نخورد ...
ولی بعد از تقریبا 3 دقیقه دیدم که کمی داره نوکش تکون میخوره .
بین مرگ و زندگی بود .

با خودم گفتم خوب میشه ...

1. دیگه تمام کارهام مونده بود و دیگه نمیتونستم به کارهام برسم و تمام توجهم به این بود که کبوتره خوب بشه .
2. هر نیم ساعت یک بار بهش سرمیزدم ببینم که حالش خوب شده یا نه ... و میدیدم هنوز رویه پاش نمیتونه وای سه .
3. ولی هنوز زنده بود و چشماشم بسته بود .
4. مدام دلم براش میسوخت ؛ و هی خدا خدا میکردم که حالش خوب بشه .
5. تمام تمرکزم رو به خودش گرفته بود و اصلا نمیدونستم زنده میمونه یا نه .

خوب من تجربه چنین اتفاق هایی رو در درون زندگیم داشتم .

* چه اون زمانی که میخواستم ازدواج کنم
* چه اون زمان که عزیز ترین کسانم رویه تخت بیمارستان بودند
* چه اون زمانی که از خدا چیزهایی رو میخواستم و پس از میلیاردها بار التماس و خواهش بهم نداده بودنش .

حوصلم سر رفته بود ... باز هم اون روزها داشتند جلویه چشمانم تداعی میشدند ... و نمیخواستم درون این حس باشم ... حس دودلی ... تردید ... درخواست از خدا ... و اینکه آخرش بشه یا نشه ...

پرنده رو درون یک کیسه فریزر پیچوندم و انداختمش بیرون ...

فقط هم یک علت داشت ... از اون حس متنفر بودم ... حسی که منتظر باش ... امید داشته باش ... و آخرش نشه ... و اعصابم باز داغون بشه ...

نمیدونم که آیا گناهی رو انجام دادم یا ندادم ؛ ولی میتونم بگم که در هیچ زمینه ای نمیتونم چنین اطمینانی داشته باشم ؛ مطمئن هستم اگر یه روزی سرطان بگیرم ؛ و امیدی بهم نباشه ... منتظر کمک نمیمونم ... خودم رو از پنجره میندازم پایین ... چون واقعا از این حس بدم میاد ... حس التماس کردن و خواستن و خواستن و در انتها نشدن ...

یعنی دیگه دست خودم نیست ... نمیتونم اعتماد کنم ... کسایی که معنی اعتماد رو میدونن ... میفهمند که منظورم چی هست ...

هزاران ساعت التماس کن ؛ خواهش کن , خواهش کن ؛ گریه کن ؛ و آخر سرش هم ....

چرا بابته چیزی که درونش اختیاری نیست ... خدا انسان ها رو مواخده میکنه ...

در درون قرآن کریم داریم کسایی که از رحمت خدا نا امید میشن همانا کافرین هستند ...

ولی دیگه من نمیتونم اطمینان کنم ... یعنی دست خودم نیست ... چرا بابته چیزی که دست خودم نیست محاکمه میشم .

بابته وقتی که میزارید تشکر میکنم .