حاج

خاطراتی از شهید حسین خرازی

1- دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دوتا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می خوادند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم « حسین ، بابا ! اون دو تا سربازی شونو رفته ن . بیا تو هم سربازیتو برو . بعد بیا دوباره امتحان بده . شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر می شه .»

2- رفته بودم قوچان به ش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی ، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز به م گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد . دیدم سرباز ها را دور خودش جمع کرده ، قرآن می خوانند نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو ، داد و فریاد که « این چه وضعشه ؟ جلسه راه انداخته ین ؟ »حسین بلند شد؛ قرص و محکم.گفت « نه آقا ! جلسه نیس . داریم قرآن می خونیم .» حظ کردم . سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت « فردا خودتو معرفی کن ستاد. » همان شد. فرستادندش ظفار ، عمان . تا شش ماه ازش خبر نداشتیم . بعدا فهمیدیم.

3- از همان اول عادتمان نداد که نامه بنویسد یا تلفن کند یا چه . می گفت « از من نخواین . اگه سالم باشم ، می آم سر می زنم. اگر نه ، بدونین سرم شلوغه ، نمی تونم بیام.»

4- رفته بود کردستان. یازده ماه طول کشید. نه خبری ، نه هیچی . هی خبر می آوردند تو کردستان، چند تا پاسدار را سر بریده اند. رادیو می گفت یازده نفررا زنده دفن کرده اند. مادرش می گفت« نکنه یکیشون حسین باشه ؟ » دیگر داشت مریض می شد که حسین خودش آمد . با سرو وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس های خونی.

5- دیگر دارد ظهر می شود. باید برگردیم سنندج. اگر نیروی کمکی دی ر برسد ودرگیری به شب بگشد، کار سخت می شود؛ خیلیسخت . کومله ها منطقه را بهتر از ما می شناسند. فقط بیست نفریم . ده نفر این طرف جاده ، ده نفر آ« طرف . خون خونم را می خورد.- دیگه نمی خواد بیاین . واسه چی می آیین دیگه ؟ الان مارو می بینن، سر همه منن رو می برن می ذارن روی ... صدای تیر اندازی می آید از پشت صخره سرک میکشم. حسین و بچه هایش درگیر شدهاند. می گوید « چه قدر بد اخلاق شده ای ؟ دیدبی که . زدیم بی چاره شون کردیم. » داد می زنم « واسه چی درگیر شدی حسین ؟ با ده نفر ؟ قرار مون چی بود ؟ » می خندد . می گوید «مگه نمی دونی ؟ کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله »

6- نگاهش می کردم. یک ترکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می کرد. به م برخورده بود فرمان ده گردان نشسته ، یکی دیگر دارد توجیه میکند . فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع بلند شدیم. می خواست برود ، دستش را گرفتم . گفتم « شما فرمانده گروهانی ؟ » خندید . گفت « نه یه کم بالاتر» دستم را فشار داد و رفت.حاج حسن گفت « تو این ونمی شناسی ؟ » گفتم « نه . کیه ؟ » گفت « یه ساله جبهه ای ، هنوز فرمان ده تیپت رو نیمشناسی؟»

7- همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است . من هم اول که آمده بودم ، باورم نشده بود. حسین آمد ، نشست روبه رویش . گفت « آزادت می کنم بری.» بهمن گفت « به ش بگو.» ترجمه کردم . باز هم معلوم بود باورش نشده . حسین گفت « بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیس، تسلیم شن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم.» خودش بلند شد دست های اورا باز کرد. افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.

8- منطقه کوهستانی بود. با صخره های بلند و تی و نفس گیر. دیده بان های عراقی از آن بالا گرای مارا می گرفتند، می دادند به توپ خانه شان . تمام تشکیلات گردان را ریخته بوند به هم. داد زد « برید بکشیدشون پایین لامصبارو.» چند نفر را فرستاده بودم خبری نبود ازشان . بی سیم زدم ، پرسیدم « چه خبر ؟ » با کد و رمز گفتند که کارشان را ساختهاند، حالا خودشان از نفس افتاده اند و الان است که از تشنگی بمیرند. یک ظرف بیست لیتری آب را برداشت، گذاشت روی شانه اش. راه افتاد سمت کوه . دویدیم طرفش « حسین آقا. شما زحمت نکشید. خودمون می بریم. » ظرف های آب را نشان داد: هرکی می خواد ، برداره بیاره .

9- دو تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم ، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن . یهمقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته ، پولشو به صاحبش بدین.»

10- بیست سی نفر راننده بودیم. همین طور می چرخیدیم برای خودمان . مانده بود هنوز تا عملیات بشود ؛ همه بی کار ، ما از همه بی کارتر.- آخه حسین آقا ! ما اومده یم این جا چی کار؟اگر به درد نمی خوریم بگید بریم پی کارمون. دورش جمع شده بودیم . یک دستش دور گردن یکی بود. آن یکی تو دست من . خندید گفت « نه ! کی گفته ؟ شما همین که این جایین از سرمون هم زیاده . این جا دوراز زن و بچه تون ، هر نفسی که می کشید واسه تون ثواب می نویسن همچی بی کار بیکار هم نیستین. راه افتاده بودیم این طرف آن طرف ؛ سنگر جارو می کردیم ، پوتین واکس می زدیم، تانک می شستیم.

آیا حاج احمد متوسلیان زنده است؟

زندگی نامه جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان

تولد و كودكی


به سال 1332 ه.ش در خانواده‌اي مومن و مذهبي در يكي از محلات جنوب شهر تهران به دنيا آمد. دوران تحصيل ابتدايي خود را در دبستان اسلامي «مصطفوي» به پايان برد. ضمن تحصيل، به پدرش كه در بازار به شغل شيريني فروشي اشتغال داشت، كمك مي‌كرد. احمد در همان سالهاي نوجواني با شركت فعال در هياتهاي مذهبي و كلاسهاي قرآن در مساجد جنوب شهر، از ظلم و جنايات رژيم منحوس پهلوي آگاه شد و با سن و سال كمي كه داشت قدم به ميدان مبارزه با طاغوت گذاشت.
پس از پايان دوره ابتدايي، در هنرستان صنعتي، شبانه به تحصيل ادامه داد و در سال 1351 موفق به اخذ ديپلم گرديد. سپس به خدمت سربازي اعزام شد و در شيراز دوره تخصصي تانك را گذراند و پس از آن، به سرپل ذهاب اعزام شد.

فعاليت سياسي – مذهبي


او در دوران سربازي، فردي مذهبي و مومن بود و در بحثها، مخالفت خود را با رژيم ستمشاهي بيان مي‌كرد. پس از اتمام خدمت سربازي، در يك شركت تاسيساتي خصوصي استخدام شد و بعد از چند ماه، به خرم‌آباد منتقل گرديد و به فعاليتهاي سياسي تبليغي خود ادامه داد. تا اينكه پس از مدتها تعقيب و گريز، در سال 1354 توسط اكيپي از كميته مشترك ضدخرابكاري ساواك دستگير و روانه زندان شد و مدت پنج ماه را در زندان مخوف فلك‌الافلاك خرم‌آباد در سلولي انفرادي گذراند.
به روايت همرزمانش، با وجود تحمل شكنجه‌هاي جسمي و روحي فراوان، حسرت شنيدن يك آخ را هم بر دل سياه مزدوران ساواك گذاشت، تا اينكه او را به بند عمومي منتقل كردند و حدود نه ماه نيز در آنجا گذراند و با بالاگرفتن موج انقلاب اسلامي از زندان آزاد گرديد و به آغوش ملت بازگشت. پس از آزادي، در شروع قيامهاي خونين قم و تبريز در سال 1356، نقش رابط و هماهنگ كننده تظاهرات را در محلات جنوبي تهران عهده‌دار شد و رابطه‌اي تنگاتنگ با حركتهاي مكتبي محافل دانشجويي و روحانيت مبارز تهران داشت.
با شدت يافتن روند نهضت اسلامي و رويارويي مردم با مزدوران طاغوت، بارها تا پاي شهادت پيش رفت و در روزهاي 21 و 22 بهمن ماه 1357 تلاش و ايثار چشمگيري از خود نشان داد. با پيروزي معجزه آساي انقلاب اسلامي، مسئوليت تشكيل كميته انقلاب اسلامي محل خويش را عهده‌دار شد. پس از شكل گيري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين ارگان پيوست و دوشادوش ساير همرزمانش با حداقل امكانات موجود به سازماندهي نيروها همت گماشت.
مبارزه با ضدانقلاب در كردستان
پس از شروع غافله كردستان در اسفندماه سال 1357 به همراه 66 تن از همرزمانش داوطلبانه عازم بوكان شد و به دليل ابتكار عمل هوشيارانه و فرماندهي قاطع خود توانست كليه اشرار مسلح را متواري كند و منطقه را از لوث وجود ضدانقلابيون كه در راس آنها دمكراتها قرار داشتند، پاكسازي نمايد. او پس از تثبيت مواضع نيروهاي انقلاب در بوكان، به شهرهاي سقز و بانه رفت.
در ابتداي ورود به شهر بانه، به تلافي كمين ناجوانمردانه‌اي كه ضدانقلابيون به نيروهاي ستون ارتش زده بودند، طي يك عمليات دقيق ضدكمين خساراست سنگيني به آنان وارد آورد كه در اين نبرد، چهارصد اسير و دويست كشته از ضدانقلاب برجاي ماند.
پس از آن به همراه گروهي از رزمندگان از جمله معاون خود (شهيد محمد توسلي) براي فتح سننج راهي اين شهر شد. ستون تحت فرماندهي او از سمت راست شهر، حلقه محاصره ضدانقلاب را در هم شكست و به همراه سرداران رشيدي چون محمد بروجردي و اصغر وصالي، سسندج را آزاد نمود و كمر تجزيه‌طلبان را شكست.
در زمستان سال 1358 به او ماموريت داده شد تا جاده پاوه – كرمانشاه را كه در تصرف ضدانقلاب بود، آزاد كند. عمليات با فرماندهي او و همكاري سپاه پاوه شروع و با موفقيت كامل به انجام رسيد و ايشان به همراه ساير برادران، وارد شهر پاوه شدند. پس از مدتي، با حكم شهيد بروجردي، به فرماندهي سپاه پاوه منصوب گرديد. در اين مدت، حاج احمد عمليات گوناگوني از جمله عمليات نجار در ارتفاعات نورياب، كه اكثر آنها با موفقيت همراه بود، طراحي و اجرا كرد.
حضور در لبنان
هنوز طعم شيرين فتح خرمشهر را در ذائقه‌اش احساس مي‌كرد كه خبر تلخ تهاجم ارتش صهيونيستي به خاك لبنان را شنيد. او در اواخر خرداد سال 1361 طي ماموريتي به همراه يك هيات عالي‌رتبه ديپلماتيك از مسئولين سياسي – نظامي كشورمان راهي سوريه شد تا راههاي مساعدت به مردم مظلوم و بي‌دفاع لبنان را بررسي نمايد.



ويژگيهاي اخلاقي

آگاهي و شناخت بالاي ايشان در مسائل سياسي – اجتماعي از جمله خصوصيات بارز اين سردار بزرگوار بود. در تدبير و تصميم‌گيريهايش دقت‌نظر داشت. ضمن قاطعيت در كار، بر دلها فرماندهي مي‌كرد و همواره در بطن مشكلات حضور داشت. به همين دليل، در سخت‌ترين شرايط،‌كسي او را تنها نمي‌گذاشت. امكاناتي را بيشتر از نيروهاي تحت امر خود، به خدمت نمي‌گرفت. به رغم برخورد قاطعانه در امر فرماندهي،‌ از عاطفه بالايي برخوردار بود. علاوه بر فرماندهي، در كارهاي جمعي مانند ساختن سنگر، نظافت محيط، شستن ظروف و ... با پرسنل تحت امر همراهي مي‌كرد. علاقه به مطالعه و بحث پيرامون اخبار و رويدادها، از خصوصيات ديگر او بود. در مواقع مقتضي در جمع صميمي همرزمانش پيرامون مسائل اعتقادي بحث مي‌نمود.
حاج احمد نسبت به شهدا و خانواده‌هاي محترمشان احترام خاصي قايل بود و در هر فرصتي به مزار شهدا مي‌رفت و براي رسيدگي به معضلات و حوائج خانواده‌هاي اين عزيزان تلاش مي‌كرد و در غم فراق همرزمانش مي‌سوخت. نقل مي‌كنند:
هنگامي كه بر مزار شهيد جهان‌آرا حاضر مي‌شد، آن‌چنان از خود بي‌خود مي‌شد كه تا ساعتها بي‌وقفه اشك مي‌ريخت و با روح بلند او نجوامي‌كرد.

برادر ديگري نقل مي‌كند:
شبي در جوار مرقد مطهر حضرت زينب(س) تا صبح به گريه و نماز مشغول بود. حوالي سحر به سيمايي بشاش و لبي خندان به سوي همسفرانش آمد و در پاسخ به سئوال دوستانش كه خوشحالي او را جويا شده بودند، گفته بود: از سر شب داشتم در فراق برادران شهيدم، مخصوصاً شهيد محمد توسلي اشك مي‌ريختم. به عمه سادات متوسل شدم، تا بلكه ايشان در كارم عنايتي فرمايند. چند لحظه پيش ناگهان ديدم يك پيرمرد نوراني با محاسني سفيد و لباس بسيجي بر تن، كنارم آمد و ايستاد و گفت: پسرم! بي‌تابي نكن، لحظه اجابت دعايت نزديك شده است.

نحوه اسارت

در چهاردهم تير سال 1361، اتومبيل هيات نمايندگي ديپلماتيك كشورمان حين ورود به شهر بيروت و در هنگام عبور از پست ايست و بازرسي،‌مزدوران حزب فالانژ اتومبيل را متوقف و چهار سرنشين خودرو مزبور به رغم مصونيت ديپلماتيك – توسط آدم‌ربايان دست‌نشانده رژيم تروريستي تل‌آويو گروگان گرفته شده و پس از شكنجه و بازجويي، به نظاميان اسرائيلي تحويل گرديدند،‌كه از سرنوشت آنان تاكنون اطلاعي در دست نيست. درحالي كه همرزمان آن مهاجر الي‌الله، مشتاقانه چشم به راه هستند تا خبري از او و همرزمانش برسد.

نامه خواندنی دختر شهید حاج حسن طهرانی مقدم به پدر بزرگوارش

انجمن: 

به گزارش ایسنا، دختر شهید حسن تهرانی‌مقدم در همایش دختران نخبه استانداری تهران که دیروز(4-7-91) برگزار شد، در نامه‌ای خطاب به پدرش گفت: «پدر خوبم خوب می‌دانی که این اولین نامه‌ای نیست که برای تو می‌نویسم و خوب می‌دانم که آخرینش هم نخواهد بود، چرا که بعد از رفتنت تازه وقتت آزاد شده است و می‌توانی با هیچ عجله‌ای حرف‌هایم را گوش کنی و درد و دل‌هایم را بشنوی. درد و دل کردن با تو مثل نشستن بر سر مزارت، مثل بوسیدن قاب عکست، بو کردن گاه به گاه چفیه‌ات و مثل نماز خواندن روی مهرت شیرین است».

او در نامه به پدرش این‌گونه ادامه می‌دهد: «امیدم این است که هر لحظه مرا می‌بینی و صدایت که می‌کنم، نشسته‌ای پیش من و گوش می‌دهی. برای هر کاری که می‌خواهم از تو اجازه بگیرم، منتظر نمی‌مانم که از ماموریت برگردی یا به چند نفر زنگ نمی‌زنم تا یکی گوشی موبایل را به تو برساند و من چند کلمه‌ای با تو حرف بزنم و کافی است که یک آن تو را صدا کنم، آن وقت لبخند روی صورت قشنگت را تصور می‌کنم و آرام می‌شوم. گاهی هم اخم می‌کنی فکر نکن نمی‌فهمم، می‌دانم مراقبم هستی. حتی پیش از آن وقت‌ها، حواست هست به رفتار مردم، حرف‌هایشان. تملق و ریا، به همه چیزهایی که یک عمر روی آنها حساس بودی و همه صفت‌هایی که نه من، بلکه هیچ‌کس در تو ندیده. آخر اگر بگویم من ندیده بودم که نمی‌شود. می‌دانی که من شاخص خوبی برای معرفی تو نیستم. فقط می‌دانم که تو در جنگ بودی و بعد از آن همیشه سرکار و به تو لقب پدر موشکی ایران دادند. فقط می‌دانم که نام و یادت لرزه به تن دشمنان اسلام می‌انداخت».

او در ادامه این نامه آورده است: «من آنقدر محو مهربانی، خوبی‌ها و حرف‌هایت شده بودم که از شناختن وجودت غافل شدم. آنقدر دستم را گرفتی و دواندی که وقت نکردم صورتت را نگاه کنم. آنقدر با انگشتت به آدم‌های خوب‌تر اشاره کردی که حواسم نبود دستت را دنبال کنم و صاحب انگشت را نگاه کنم، آنقدرعکس امام و آقا را از بچگی مقابل چشمانم گرفتی که بفهمم پیشوا و راهنمای همیشگی‌ام کیست».

دختر شهید حسن تهرانی مقدم خطاب به پدرش می‌گوید: «بابای مهربانم راستی هوای آن دنیا چطور است، نمی‌دانم که بیشتر توی مهمانی‌های فرماندهان هستی یا مثل سال‌های اخیر با جوانان گویا و بی‌ادعا نشست و برخاست می‌کنی. هر چه باشد خیالم راحت است که حالت خوب است و دیگر خروار خروار غصه در چشمانت جمع نمی‌شود و دیگر لازم نیست بخندی و ما را بخندانی تا حواسم پرت شود از غصه‌های چشمانت».

«یادم نرفته هنوز که چطور حسرت می‌خوردی برای دنیاپرستی بعضی‌ها. برای میزان حسد، کوتاه‌بینی و خودبینی بعضی‌ها. غصه می‌خوردی برای جوانان، مردم و برای محدودیت قرآن، برای آنانی که می‌آمدند در خانه ما و نیاز داشتند و تو هیچ‌وقت دست خالی برشان نمی‌گرداندی. نمی‌دانم که در حین آفرینشت خدا چه سهمی از سخاوت و کرم در وجودت ریخت که این چنین لبریز شدی. هیچ وقت نشد که چیزی از تو بخواهم و تو بتوانی و نه بشنوم. نه تنها من بلکه هیچ کس نشد که چیزی از تو بخواهد و بتوانی و نه بشنود».

دختر شهید حسن تهرانی مقدم خطاب به پدرش، می‌گوید: «پدر خوبم چقدر دلتنگ صدای قرآن خواندنت هستم و دلتنگ جمعه‌هایی که ما را جمع می‌کردی و برایمان دعای سمات می‌خواندی. هنوز شهادت گفتن‌های آل‌یاسینت در گوشم می‌پیچید. آن روز بعدازظهر و عصر جمعه 21 آبان 1390 که خدا آمد، صدایت کرد چه حالی شدی. لابد گفت که خریدنی شده‌اید حتما. آن روز تهران لرزید تو لابد گفته‌ای جان‌های ناقابل ما فروخته شد به شخص خدا. فرشتگان شاهد ایستاده بودند و گروه به گروه همخوانی می‌کردند و آوایشان همه‌جا پیچیده است. مراسم باشکوهی بوده است، حیف که نشد بیایم و چون زینب حسین (ع) بر پیکر بی‌سرت بوسه بزنم و رو کنم و بگویم ربنا تقبل منا... ».

در كدام عمليات حاج قاسم سليماني تا مرز اسارت پيش رفت؟

انجمن: 



به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، بدون شك اگر از هر رسانه داخلي و خارجي بپرسند كه كدام چهره ايراني را براي گفت و گو انتخاب مي كنيد، نام او در فهرست خواهد بود. البته شايد هم نباشد! چرا كه اهل رسانه خوب مي دانند او اهل مصاحبه نيست. تعجبي هم ندارد، او فرمانده رزمندگاني است كه پوزه استكبار را خيلي جاها به خاك ماليده اند و آن قدر از دست او كلافه اند كه مقاماتشان علني مي گويند بايد او را ترور كرد و او در جواب آن جنجال به جمله اي كوتاه بسنده كرد؛ شهادت برايم افتخار است.

اما سكه سكوت او روي ديگري هم دارد. آخرين دوست نزديك او كه آسماني شد، حاج احمد كاظمي بود. مي گويند آدم ها را به دوستانشان بشناس و حاج احمد هم اهل سكوت بود و هرگز از خود چيزي نگفت. وقتي رفت، دوستش گفت؛ او فاتح خرمشهر بود...

مردان خدا از خود نمي گويند كه جنگ هنر مردان خداست و جنگ با نفس، شريف ترين هنرهاست.
و درست به همين دليل است كه همه مان او را دوست داريم و مي خواهيم از او بدانيم. آنچه
مي خوانيد گفت و گويي است كه در اولين هفته بزرگداشت دفاع مقدس با برادر قاسم سليماني انجام شده است و امروز پس از 23 سال بطور عمومي منتشر مي شود. عنوانش هم مثل آن روزها خاكي و ساده بود؛ مصاحبه با برادر قاسم سليماني فرمانده سپاه هفتم صاحب الزمان که در کیهان منتشر شد.

اين شما و اين ناشنيده هايي از مردي كه يك روز كارمند سازمان آب بود و اينك خار چشم صهيونيسم.

آري برادر! اين است اكسير انقلاب.

***

لطفا ضمن معرفي خودتان، مقداري از زندگي خصوصيتان بگوييد.
- من قاسم سليماني فرمانده سپاه هفتم صاحب الزمان(عج) كرمان هستم. در سال 1337 در روستاي قنات نمك از توابع كرمان به دنيا آمدم. ديپلم هستم و داراي همسر و دو فرزند، يكي پسر و يكي دختر، مي باشم.

قبل از انقلاب در سازمان آب كرمان به استخدام درآمدم، پس از پيروزي انقلاب اسلامي و در اول خرداد سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمدم.

فعاليت اجتماعي شما قبل از جنگ چه بوده و ترتيب ورودتان به جنگ چگونه بوده است؟
- با شروع جنگ و حمله عراق به فرودگاه هاي كشور، مدتي از هواپيماهاي مستقر در فرودگاه كرمان محافظت مي كردم. دو يا سه ماه پس از شروع جنگ در قالب اولين نيروهاي اعزامي از كرمان كه حدود 300 نفر بودند عازم جبهه هاي سوسنگرد شديم و به عنوان فرمانده دسته مشغول به كار شدم.

در روزهاي اول ورود به جبهه، دشمن را قادر به انجام هر كاري مي دانستم، اما در اولين حمله اي كه انجام داديم موفق شديم نيروهاي دشمن را از كنار جاده سوسنگرد تا حميديه به عقب برانيم و تلفاتي نيز بر آنها وارد كنيم كه اين امر باعث شد تصور غلطي كه از دشمن در ذهن داشتم از بين برود. يادم مي آيد كه پس از اين حمله، شب ها وارد مواضع عراقي ها مي شديم. دوستي داشتم به نام «محسن چريك» كه بعداً به شهادت رسيد. حتي برخي مواقع با موتور سيكلت خود را به خاكريزهاي عراقي ها مي رساند.

آن موقع كه به جبهه مي آمديد فكر مي كرديد جنگ چند سال طول بكشد؟ آيا مدت هشت سال را انتظار داشتيد؟
- در آن موقع اين حرف ها مطرح نبود، اما هيچ كس هم انتظار نداشت جنگ در همان سال به پايان برسد. اگر كسي هم مي گفت جنگ ممكن است مثلاً شش سال طول بكشد، باور نمي كرديم. ولي در طول جنگ انتظار هشت سال را براي ادامه جنگ داشتيم.

حالت روحيتان را هنگام شركت در عمليات توضيح دهيد.
- شوق و علاقه زيادي به طرح ها و مسائل نظامي داشتم و علاقه مند حضور در جبهه بودم و درست به دليل همين علاقه بود كه با يك ماموريت 15 روزه وارد جبهه شدم و ديگر تا آخر جنگ بازنگشتم.

كدام يك از عمليات ها را به لحاظ شركت خودتان بهتر مي دانيد؟
- بهترين عملياتي كه در آن شركت كردم فتح المبين بود كه آن زمان براي اولين بار به ما ماموريت داده شد كه تيپ تشكيل بدهيم و من كه مجروح هم بودم معاونت فرماندهي محور در جبهه شوش و دشت عباس را به عهده گرفتم. اين عمليات از نظر بازدهي براي من بسيار شيرين و خاطره انگيز است، زيرا با اينكه از نظر سلاح بسيار در مضيقه بوديم اما به همت رزمندگان اسلام توانستيم حدود 3000 عراقي را به اسارت درآوريم.

عمليات والفجر هشت نيز گذشته از پيروزي كه به دنبال داشت، از لحاظ آماده سازي و سختي هايي كه بچه ها متحمل شدند بسيار لذت بخش بود. در اين عمليات نقش اساسي به لشگر ثارالله كرمان داده شده بود.

به عنوان يكي از كارشناسان جنگ وقتي خبر شهادت يكي از همرزمانتان را مي شنيديد، چه احساسي به شما غالب مي شد؟
- سخت ترين لحظه ها براي كساني كه مسئوليتي در جنگ داشتند، لحظه اي بود كه همرزمان يا دوستان آنان به شهادت مي رسيدند و اين امر وقتي شدت بيشتري مي يافت كه آن شهيد سعيد به عنوان پايه و ستوني براي جنگ مطرح بود. هنگامي كه باقري و بقايي به شهادت رسيدند احساس كرديم كه نقصي در جنگ به وجود آمده است. شهيد باقري، بهشتي جبهه بود و كساني امثال او، اهرم هايي در دست فرماندهان جنگ براي حل مشكلات و رفع فشارهاي دشمن بودند.
بعضي مواقع شهادت يكي از فرماندهان به اندازه شهادت يك گردان در من اثر مي گذاشت. شهيد حاج يونس زنگي آبادي از اين گونه افراد بود كه اميد لشگر ثارالله محسوب مي شد. او هميشه مشتاق سخت ترين كارها در جبهه بود.

آيا خاطره اي از اسراي عراقي داريد و تا كنون تا مرز اسارت پيش رفته ايد؟
- در عمليات والفجر هشت وقتي كه هنوز انتهاي راس البيشه سقوط نكرده بود، مطلع شديم كه نيروهاي عراقي از عقب، كنار اسكله قشله پاتك كرده اند. بعد ما متوجه شديم كه يك تيپ عراقي در آنجا در محاصره قرار دارد كه توانستيم همه آنها را به اسارت درآوريم.
در روز دوم عمليات كربلاي يك در منطقه مهران، قرار بود از امام زاده حسن به طرف قلاويزان حركت كرده و مهران را آزاد كنيم. لشگر ثارالله و حضرت رسول(ص) در كنار يكديگر با نيروهاي عراقي مي جنگيدند. به اتفاق معاون لشگر حضرت رسول(ص) براي الحاق نيروها، به طرف خط مقدم حركت كرديم. تقريباً هوا روشن شده بود و گرد و خاك، منطقه عمليات را پوشانده بود. همان طور كه با موتور به جلو مي رفتيم جمعيت زيادي را ديديم كه از مقابل به طرف ما مي آمدند، ابتدا تصور كرديم نيروهاي خودمان هستند اما مقداري كه جلو رفتيم فهميديم عراقي هستند. ديگر به فاصله چند متري آنها رسيده بوديم به طوري كه نمي توانستيم با موتور دور بزنيم، لذا بلافاصله موتور را رها كرديم و به طرف خاكريزهاي خودي شروع به دويدن كرديم و خود را به مواضع نيروهايمان رسانديم. البته بعداً همه آنها را به اسارت درآورديم.

حضرت امام قدس سره در سخنراني هايشان درباره جنگ به دو موضوع اشاره داشتند. تفسير و تعبير شما با توجه به مشاهدات و تجربيات نظاميتان در مورد اين دو موضوع چيست؟
«الف-جنگ يك نعمت است.»
«ب-ما در جنگ ساخته شديم.»

- جبهه تنها جايي بود كه توانست انسان هاي بهشتي صفت تربيت كند. در طول جنگ هنرهاي نهفته جوانان بيدار شد، خلاقيت ها آشكار شد، رزمندگان و فرماندهان خلاق و كارآزموده ساخته شدند و خلاصه وحدت و يكپارچگي در ملت ايجاد شد.