جبهه

* مردان خدا * (نخونی از دستت رفته)

مردان خدا



گفتم «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!» اشک توی چشم‌هاش جمع شد و با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت زیر آتش خمپاره‌ دشمن تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.

توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه...» باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی می‌خونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این‌طور باشه، حاج‌ آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک‌الصلاة بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوه...»

اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند...» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟»

- مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.

- خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده...

مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه‌ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه....» بعد، انگار که بخواهد از ‌جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»

- بابا از کجا می‌دونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم‌کم معلوم میشه دنیا دست کیه...

آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمی‌‌توانست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذایش را می‌گرفت و می‌رفت گوشه‌ای، مشغول خوردن می‌شد. اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه‌ها یک‌جا می‌دیدمش. اغلب هم سعی می‌کرد دژبان بایسته تا این‌که برود کمین.

یک‌بار یکی از بچه‌های دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین می‌ترسه! توی دژبانی بیش‌تر بهش حال می‌ده...» فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشویی‌ها؛ هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریش‌های بورش پاک می‌کنه. دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت: «می‌خواهم بروم کمین.» حاج اکبر یه نگاهی بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلب‌های کمین تکمیله...»

- کیارش هستم حاج ‌آقا!

- ببخشید عزیزم، شرمنده! کیارش گل، اسمت فراموشم شده بود.

- خواهش می‌کنم حاج آقا! حالا نمی‌شه یه جوری ما را هم جا بدی؟


حاجی مکثی کرد و گفت: «چشم سعی می‌کنم...»

- لطف می‌کنی حاجی...

شب باز رفتم سمتش و سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد و رفت، چند قدمی که برداشت، برگشت سمت من و گفت: «شما هم می‌ری سنگر کمین آقا جواد؟!»

- آره، چه‌طور مگه؟ منّ و منّی کرد و گفت: «نزدیک عراقی‌هاست؟!»

- آره، توی محدوده اوناست. چه‌طور مگه؟!

- هیچی همین‌طوری...

تشکری کرد و رفت سمت سنگر خودش.

آخرای شب بود که رفتم سمت سنگر عملیات. حاج اکبر دراز کشیده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روی شونش، تمام قد جلوم ایستاد و گفت: «بفرما جواد جون بفرما...»

- شرمنده حاجی! مزاحمت شدم. دیدم دراز کشیدی خواستم برگردم، ولی دیدم که متوجه شدی، با خودم گفتم زشته. بازم ببخشید!

- خدا ببخشه جواد جون! این حرفا چیه؟خوش اومدی.

- حاجی! غرض از مزاحمت، می‌خواستم بگم این پسره کیارش را بذار با من بیاد کمین، می‌خوام یه فرصت خوب گیر بیارم تا باهاش تنها باشم. حاجی لبخندی زد و ادامه داد: «حاج آقا سماوات که این‌جا بود می‌گفت توی گردان، دنبالش حرفایی می‌زنن. تو چرا دیگه دنبالشی؟ واسه چی می‌خوای باهاش بری کمین؟»

- می‌خوام سر از کارش در بیارم. خوب حاجی جون، به نظر شما فرصت بهتری از کمین دو نفره پیدا می‌شه که من با اون بیست‌وچهار ساعت تنها باشم؟

- والله، چه عرض کنم؟ با اوصافی که من شنیدم، اصلاً بعید می‌دونم بهش اجازه بدم بره کمین. میگن اهل نماز نیست، فقط هم توی مراسم زیارت عاشورا شرکت میکنه، نه چیز دیگه.

- باز خدا رو شکر که زیارت عاشورا می‌خونه. من فکر می‌کردم اونم نمی‌آد.

- پس تو هم شنیدی؟مگه نه؟

- آره، منم یه چیزایی راجع بهش شنیدم.

- من بهش شک داشتم، حتی فکر کردم شاید ستون پنجمی باشه، اما دیدم ستون پنجمی خیلی باهوشه. نمی‌آد بی‌نمازی کنه که توی گردان تابلو بشه، درست نمیگم؟

- چرا، اتفاقاً منم به این موضوع فکر کرده بودم. واسه همین مطمئنم، این یه لمی تو کارش هست که این‌طوریه. وگرنه بعید بود راهش بدن توی گردان عملیاتی خط.

- از حفاظت خبرشو گرفتم، میگن سالمه. ولی هرچی به آقا رسول اصرار کردم که بگه این چه‌طور سالمیه که اهل نماز و خدا نیست، نگفت.

- خوب بالاخره چی می‌گی حاجی؟ می‌فرستیش کمین یا نه؟

- باید روش فکر کنم، ولی احتمال زیاد نه. من تا ته و توی این قضیه را در نیارم، بهش پا نمی‌دم بره کمین.

- هر طور صلاحه حاجی. پس من منتظر خبرش باشم؟ فقط اگه خواستی بفرستیش با من بفرستش، باشه؟

- ببینم چی میشه.

حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگی‌اش که موقع ورود همه، تمام قد می‌ایستاد، جلوی پایم تمام قد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقا جواد، بشین دادش!»

- شرمنده می‌کنی حاجی!

رو کردم سمت کیارش و دستم را دراز کردم طرفش و گفتم: «مخلص بچه‌های بالا هم هستیم، داداش یه ده ‌تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» دستم را با محبت فشرد و سرخ شد. چشم‌های زاغش را از توی چشم‌هام دزدید و گفت: «اختیار دارید آقا جواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟!»

- عرض شود خدمت آقا جواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، ان‌شاءالله توی سنگر حبیب‌اللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. ان‌شاءالله به سلامت برید و برگردید.

من در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم، چشمی گفتم و از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیست‌وچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چه‌طور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش می‌آمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمی‌خونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤال‌هایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.

وقتی دو نفری توی سنگر کمین، بیست‌وچهار ساعت مأمور شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمی‌خواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!» اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟»

- یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟

- نه تا حالا نخوندم...

طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.

ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم.‌ با هر نفسی که می‌کشید خون گرم از کنار زخم سینه‌اش بیرون می‌زد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده‌ای نداشت. با هر نفس ناقصی که می‌کشید، هق‌هقی می‌کرد و خون از زخم گردنش بیرون می‌جهید. تنش مثل یک ماهی تکان می‌خورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم.

چشم‌های زاغش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره‌پاره شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.

از دفتر خاطرات یک دوست...

با تشکر از استاده بی اندازه مهربانم
امیررضا آرمیون:Gol:

ıllıllı خاطرات امدادگران و پزشکان در دفاع مقدس ıllıllı ✦درد لذت بخش!✦

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم
شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر !!!




خاطره ای که خواهید خواند مربوط است به خانم «مینا نظامی» که وی در دوران دفاع مقدس از جمله پرستارانی بودند که به مجروحان و رزمندگان رسیدگی می کردند.
خانم نظامی خاطره یکی از آن روزها را این گونه تعریف می کند: « ما مجروح دیگری داشتیم که اهل نهاوند بود. این رزمنده روی مین رفته بود و دچار فراموشی شده بود و گذشته و مشخصاتش را به یاد نمی آورد. از طرفی به خانواده او گفته بودند که فرزندشان شهید شده است. ما با او خیلی صحبت می کردیم، بلکه به حرف آید و از کسالت در بیاید. گاهی که به مجروحان دیگر سر کشی می کردم او را با خودم می بردم تا دیگران هم با او حرف بزنند. من نام «علی» را برایش انتخاب کرده بودم و جالب اینکه بعدا فهمیدم نامش علی است. البته نامش «علی محمد» بود که علی صدایش می کردند. کم کم او یک شماره تلفن یادش آمد و گفت: «شماره مغازه است. بگویید همودم خانم –مادرش- بیاید.»
شیفت عصر و نزدیک اذان مغرب بود که رفتم و شماره را به اپراتور دادم و خواهش کردم بگیرد. به سختی ارتباط برقرار شد و صحبت کردم. فهمیدم چند روز قبل مراسم چهلمش را هم برگزار کرده اند! وقتی گفتم از بیمارستان تهران زنگ می زنم و مریضی با این مشخصات دارم و اسم مادرش همدم است، مغازه دار شوکه شده، با عجله رفت تا مادرش را صدا کند. از پشت گوشی صدای یک خانم با لهجه روستایی به گوش می رسید که می گفت: «می دانم که می خواهند بگویند که پسرت شهید شده.» بعد با عصبانیت شروع به صحبت کرد. هر چه می گفتم، انگار صدایم را نمی شنید. مرتب می گفت:«علی محمد من شهید شده!»
به او گفتم: «مگر نمی گویند شهیدان زنده اند الله اکبر ... واقعا پسر تو زنده است، می خواهی با او صحبت کنی؟»بعد علی گوشی را گرفت و یکی، دو کلام که حرف زدگوشی را به من داد. گوش دادم. مادرش با خوشحالی فریاد می زد: «شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر...» و جالب تر اینکه اطرافیان او هم این شعار را تکرار می کردند.»

روزه و ماه رمضان ~❀~ شهدا و جبهه و اسرا :::>

بسم الله الرحمن الرحیم

ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می آورد




سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می داد، ربنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می گرفتند.

ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد.
سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می کردیم .دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت .
معنویتی که « السلام علیک یااباعبدالله » « زیارت عاشورا » و یا « وجیه عندالله اشفع لناعندالله » در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می کرد غیرقابل توصیف است و همین بنیه ی معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود.

نمی توانم این لحظات را برای شما بیان کنم در لشگر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می آورد.

برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت ها بی نصیب کند، گریه ی بچه های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود.

حجت الاسلام علی اکبر محمدی


۞ •خاطرات دفاع مقدس • ۞وقتی تانک ایرانی تا آخرین لحظه ایستاد

تو شهید می شی...

... 5 دقيقه قبل از اينكه برم يكي ديگه اومد نشست بغل دستم ، گفت : آقا يه خاطره برات تعريف كنم ؟ گفتم : بفرمائيد ! يه عكسي به من نشون داد ، يه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله اي بود ، گفت : اين اسمش عبدالمطلب اكبري هست ، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود ، در ضمن كر و لال هم بود ، يه پسر عموش هم به نام غلام رضا اكبري شهيد شده ،‌ غلامرضا كه شهيد شد ، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست ، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش ، با ما حرف مي زد ، ما هم گفتيم : چي مي گي بابا !؟ محلش نذاشتيم ، مي گفت : هرچي سروصدا كرد هيچ كس محلش نذاشت .

( بعضي وقتها اين كرولالهايي كه ما مي بينيم نه اينكه خوب نمي تونه صحبت كنه و ارتباط برقرار كنه ، ما فكر مي كنيم عقلش هم خوب كار نمي كنه ، دل هم نداره ، اتفاقاً هم عقلش خوب كار مي كنه ، هم دلش خيلي از من و تو لطيف تره )

گفت : ديد ما نمي فهميم ، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد ، روش نوشت : شهيد عبدالمطلب اكبري ، بعد به ما نگاه كرد گفت : ‌نگاه كنيد ! خنديد ، ما هم خنديديم ، گفتيم شوخيش گرفته ، مي گفت : ديد همة ما داريم مي خنديم ، طفلك هيچي نگفت ، سرش رو انداخت پائين ، يه نگاهي به سنگ قبر كرد با دست پاك كرد ، سرش رو پائين انداخت و آروم رفت . فرداش هم رفت جبهه . 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند دقيقاً تو همين جايي كه با انگشت كشيده بود خاكش كردند . وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود ، اينجوري نوشته بود :

بسم الله الرحمن الرحيم ، يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند ، يك عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت كنم ، فكر كردند من آدم نيستم ، مسخره ام كردند ، يك عمر هرچي جدي گفتم ، شوخي گرفتند ، يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي تنها بودم ، يك عمر براي خودم مي چرخيدم ، يك عمر . . .

اما مردم ! حالا كه ما رفتيم بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم ، و آقا بهم گفت : تو شهيد مي شي . جاي قبرم رو هم بهم نشون داد ، اين رو هم گفتم اما باور نكرديد !

8 ساعت سینه خیز با پای قطع شده...

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


جزو رزمندگانی بودم که باید معبر را باز می کردم، ناگهان یخ زیر پایم شکست و یک مین ضد نفر منفجر شد. بعد از انفجار چند متری از کوه پرت شدم و روی صخره ای افتادم، نه بیهوش شده بودم و نه دردی احساس می کردم، سرم را بلند کردم دیدم پایم قطع شده است…


خدا خواست و ماندیم و دیدیم که وقتی درب خانه جانبازی را می زنیم می گوید: تو اولین کسی هستی که بعد از جنگ درب خانه مرا به عنوان یک رزمنده و جانباز می زنی، خوش آمدید.
فرخ دانشی از آن دسته از جانبازان غریب است. همانهایی که سالهای سال است که فراموش شده اند…

وقتی جانباز دانشی گفت شما اولین نفری هستید که پس از جنگ برای دیدار با یک جانباز میهمان خانه ما شده اید دلم شکست. احساس شرمندگی کردم و به خودم گفتم به راستی چرا باید یک قهرمان مظلومانه زندگی کند و مظلومانه از دنیا برود و تا زنده است کسی سراغش را نگیرد و زمانی که از دنیا رفت برایش یادواره و همایش برپا کنند.
جانباز فرخ دانشی متولد ۱۳۴۶ در منطقه اردبیل است که حدود ۲۰ سال است که زندگی را با یک پا به دوش می کشد. فرخ در یک خانواده پر جمعیت متولد شد که تمام خانواده برای امرار معاش روی زمین کشاورزی کار می کردند. او می گوید: تا پنجم ابتدایی درس خواندم ولی بیشتر از آن در روستای محروم ما میسر نبود برای همین زمین کشاورزی و گاوداری پدرم تمام زندگی و کودکی ام شد. نه وقتی برای بازیهای کودکانه داشتم و نه اینکه دوستی داشته باشم. کارم کاشتن عدس، گندم، چغندر و گندم بود. یادم می آید شبهای مهتابی برای آب دادن زمین تا صبح بی خوابی می کشیدم.

فرخ در مورد علت حضورش در جنگ تحمیلی می گوید:۱۷ ساله بودم که پدرم توصیه کرد برای کار بهتر به تهران بیایم. من هم راهی تهران محله “باقرآباد” شدم چون خانه خواهرم آنجا بود. پس از چند روز در یک پارچه بافی در منطقه ۱۷ شهریور تهران مشغول به کار شدم. از سال ۶۲ تا ۶۵ کارکردم تا اینکه به خدمت فراخوانده شدم. آن زمان برای اعزام به خدمت مجبور بودم به اردبیل بروم و تا فراخوان حضور سربازان بمانم ولی مشکل اینجا بود که بعد از فراخوان هیچ وسیله ای برای اعزام سربازان نبود نه اتوبوسی و نه مینی بوسی و این بیش از سه ماه طول کشید تا اینکه بالاخره با گردان ۱۱۸ لشکر ۲۸ سنندج برای دوره آموزشی به عجب شیر اعزام شدم.

پس از دوران آموزشی به غرب کشور اعزام شدیم و من به دلیل داشتن شرایط بدنی مناسب به عنوان آرپی جی زن گردان ۱۱۸ آموزشهای لازم را دیده و به عنوان خط نگهدار معرفی شدم.
زمانی که تازه وارد گردان شده بودم فکر می کردم منطقه عملیاتی تنها برای نگهبانی یا پشتیبانی است و ذهنیتی از حمله دشمن نداشتم. یادم می آید وقتی می خواستیم از یک تپه به یک تپه دیگر حرکت کنیم تانکهای عراقی ما را هدف گلوله های خود قرار می دادند ولی من همراه با سایر سربازان باور نمی کردیم که در تیر رس دشمن قرار داریم.

فرخ از بازگویی جزئیات مجروحیتش طفره می رفت و نمی خواست در این مورد صحبت کند. “هر وقت یاد آن دوران می افتم اذیت می شوم و ساعتها گریه می کنم.” اصرار من باعث شد تا بخشی از آن را اینگونه تعریف کند: من در عملیات بیت المقدس پنج در منطقه “پنج وین” که هدف آن عملیات تصرف بلندیهایی موسوم به “کله قندی” و “سلیمانیه عراق” حضور داشتم.
زمان عملیات روزهای پایانی جنگ درست روز ۲۰ فروردین ماه سال ۱۳۶۷ بود. شب عملیات مثل همیشه باید همراه با تیم جستجوی عملیات منطقه شناسایی می کردیم. وظیفه ما این بود که به دلیل نداشتن دوربین دید در شب با تشخیص آتش عقبه دشمن سنگرهای کوچک و آتش بارهای دشمن را با آرپی جی هدف قرار می دادیم.

ساعت حدود دو نیمه شب بود و هوا بسیار سرد، هنوز برفها آب نشده و زمین یخ بسته بود و زیر یخها در دل کوهستان توسط دشمن مین گذاری شده بود. من جزو رزمندگانی بودم که باید جلوتر از همه حرکت می کردم تا معبر را باز کنم که ناگهان یخ زیر پایم شکست و یک مین ضد نفر زیر پایم منفجر شد. بعد از انفجار چند متری از کوه پرت شدم و روی صخره ای افتادم. نه بیهوش شده بودم و نه دردی احساس می کردم. سرم را بلند کردم و دیدم پایم قطع شده است.

شما خودتان می توانید فضای عملیات را مجسم کنید. در صخره ها وکوههای صعب العبور راهی برای حضور امدادگران وجود نداشت و هرکس مجروح می شد مجبور بود یا به تنهایی عقب برود و یا اینکه چند روزی صبر کند.
۸ ساعت سینه خیز با پای قطع شده برای زنده ماندن

.........

اشعار ღ دفاع مقدس-سبک بالان عاشق ღ

انجمن: 

قصه ی دو تا بسیجی


یه روزی روزگاری

دو تا بچه بسیجی

نمی دونم کجا بود

*

تو فکه یا دوعیجی

تو فاو یا شلمچه

تو کرخه یا موسیان

مهران یا دهلران

تو تنگه حاجیان

*

تو اون گلوله باران

کنار هم نشستند

دستا توی پشت هم

با هم جناق شکستند

*

با هم قرار گذاشتند

قدر هم و بدونن

برای دین بمیرن

برای دین بمونن

*

با هم قرار گذاشتن

که توی زندگیشون

رفیق باشن و لیکن

اگه یه روز یکی شون

*

پرید و از قفس رفت

اون یکی کم نیاره

به پای این قرارداد

زندگیشو بذاره

*

سالها گذشت و امّا

بسیجی های باهوش

نمی ذاشتن که اون عهد

هرگز بشه فراموش

*

یه روز یکی از اون دو

یه مُهر به اون یکی داد

اون یکی با زرنگی

مُهرو گرفت و گفت « یاد»

*

روز دیگه اون یکی

رفت و شقایقی چید

بُرد داد به رفیقش

صورت اونو بوسید

*

گل رو گرفت و گفتش :

بسیجی دست مریزاد

*

قربون دستت داداش

گل روگرفت و گفت: « یاد »

*

عکسهای یادگاری

جورابهای مردونه

سربندهای رنگارنگ

انگشتری و شونه

*

این می داد به اون یکی

اون یکی به این می داد

ولی هر که می گرفت

می خند ید و می گفت « یاد »

*

هی روزها و هفته ها

از پی هم می گذشت

تا که یک روز صدایی

اینطور پیچید توی دشت

یکی نعره می کشید :

« عراقیها اومد ند »

ماسکها تون و بذارین

که شیمیایی زدن

*

در صندوقو گشود

ماسک خودش بود ولی

ماسک رفیقش نبود

دستشو برد تو صندوق

ماسک گازشو برداشت

پرید روی صورت

دوست قدیمی گذاشت

*

همسنگر قدیمی

دست اونو گرفتش

هُل داد به سمت خودش

نعره کشید و گفتش :

« چرا می خوای ماسکِ تو

رو صورتم بذاری

بذار که من بپّرم

تو دوتا دختر داری »

*

ولی اون، اینجوری گفت !

« تو رو به جان امام

حرف منو قبول کن

نگو ماسکو نمی خوام »

*

زد زیر گریه و گفت :

اسم امام و نبر

ماسکو ، رو صورت بذار

آبرو ما رو بخر

زد زیر گوشش و گفت :

کشکی قسم نخوردم

بچه چرا حالیت نیست ؟

اسم امام رو بردم

*

اون یکی با گریه گفت :

فقط برای امام !

ولی بدون ، بعد تو

زندگی رو نمی خوام

ماسکو رفیقش گرفت

گازی توی ستگر اومد

*

وقتی می خواست بپّره

رفیقشو بغل زد

لحظه های آخرین

وقتی می رفتش ازهوش

خند ید وگفت : برادر

« یادم تو را فراموش »

*

آهای آهای برادر

گوش بده با تو هستم

یادم میاد یه روزی

باهات جناق شکستم ؟

تویی که روزی مرّگیت

توی خونه نشونده

تویی که بعد چند سال

هیچی یادت نمونده

*

عکسهای یادگاری

جورابهای مردونه

سربندهای رنگارنگ

انگشتری و شونه

هر چی رو بهت میدم

روی زمین میندازی

میگی همش دروغ بود

« یاد » نمیگی می بازی !
[b]content[/b]

*´`* حل معادله ریاضی ، قبل از عملیات *´`*




صبح تا شب تمرین غواصی داشتیم . دویدن توی گل و لای ، شیرجه زدن شنا در آب سرد ، رفته بودیم جبهه یعنی !

شبها هم درس می خواندیم دانشجو ها درس دانشگاه و ما هم جزوه کنکور ، یک کتری چای درست می کردیم و می نشستیم به درس خواندن .

نتیجه کنکور احمد وقتی آمد که شهید شده بود .

رتبه دوم پزشکی .

··▪▪••●●: یادی از آن روزها (مستند) :●●••▪▪··

انجمن: 

:Gol:بسم رب الشهدا و صدیقین:Gol:

ما و دوستانمان بر آن شدیم که با مصاحبه و تهیه گزارش از همرزمان شهیدان " گوشه ای از ایثار و دلاوریهای شهدا را تحت عنوان" یادی از آن روزها" ثبت کنیم .
که انشاالله قسمتی از آن را خدمت شما عرض خواهم کرد.

و قبل از آن سخنی از:Gol: امام راحل:Gol: :

چه کوته نظرند آنهایی که خیال می کنند چون ما در جبهه به آرمان نهایی نرسیده ایم پس شهادت و رشادت و ایثار و از خود گذشتگی و صلابت بی فایده است در حالی که صدای اسلام خواهی آفریقا از جنگ هشت ساله ماست .علاقه به اسلام شناسی مردم در آمریکا و اروپا و آسیا و آفریقا یعنی در کل جهان از جنگ هشت ساله ماست .

:Gol:سخن رهبری :Gol::

فتنه گر یک تکه حق " یک تکه باطل " را می گیرد اینها را با هم مخلوط می کند " در کنار هم می گذارد آنوقت کسانی که دنبال حقند "آنها هم برایشان امر مشتبه می شود .

ادامه دارد...

----------...:::مواظب باشیم ناممان گم نشود...!!!:::...----------

انجمن: 


دیروز از هرچه بود گذشتیم
امروز از هرچه بودیم !
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز.
دیروز دنبال گمنامی بودیم امروز مواظبیم ناممان گم نشود.
جبهه بوی ایمان می داد
اینجا ایمانمان بو می دهد.
جبهه سرزمین صداقت بود
اینجا پر از حسادت.
جبهه زمین جوانمردی بود
اینجا جوانمردی بر زمین می خورد.