جبهه

ورزش در جبهه + تصاویر

انجمن: 

قبل تر هم گفته شد که جبهه در دوران دفاع مقدس فقط تک بعدی (مثلا نظامی گری) نبود و به تمام معنی یک زندگی بود با همه خنده ها، ناراحتی ها، درس خواندن ها، کار کردن ها، عبادت ها، ورزش ها و ...
قشنگی جبهه در این بود که همه چیز جای خودش بود و چیز خوبی بین رزمنده ها مغفول نمی ماند. از جمله کارهای روزانه و مداوم بین بچه ها – علی الخصوص در زمانهای غیر از عملیات – ورزش بود. از نرمشهای صبحگاهی تو میدون صبحگاه دوکوهه تا ورزشهای حرفه ای تر مثل باستانی، فوتبال و....
ورزش باستانی بخاطر خصلت و خوی پهلوانی که در اون موج می زد در بین رزمنده ها خیلی طرفدار داشت ولی بقیه ورزشها هم با توجه به موقعیت ها و امکانات بکار گرفته می شد. با توجه به اینکه این ایام همه نگاه ها به المپیک معطوفه ما این پست قافله رو به گوشه هایی از ورزش رزمندگان اختصاص دادیم تا یادی کنیم از اون قهرمانان و پهلوانان واقعی....



ورزش باستانی
«... در اوضاع و احوالی که سخت نیاز به تحرک بود کاستی‌های لوازم جنگی نمود نداشت. بعضی باستانی کار می‌کردند در حالی که قابلمه غذا ضربشان بود و تفنگ، میل و تخته شنای‌شان و قبضه آر.پی.جی، کباده‌شان. از پوکه توپ 106میل درست می‌کردیم، دسته‌ای به آن جوش می‌دادیم و اگر قابلمه غذا نبود، منبع آبی را که با ترکش ضدهوایی آبکش شده و بلااستفاده بود طبل می‌کردیم.به هر ترتیب، خودمان را حرکت می‌دادیم...»






شطرنج
«... بعد از این‌که حضرت امام(ره) شطرنج بدون برد و باخت را جایز شمردند، ما در جبهه هر وقت فرصت پیدا می‌کردیم با بچه‌ها شطرنج می‌زدیم. با کاغذ و مقوا صفحه شطرنج را به همان ترتیب سیاه و سفید می‌کشیدیم. به جای مهره سرباز از پوکه کلاش، به جای اسب از پوکه دوشکا، به جای وزیر از پوکه ضد هوایی 57میلی‌متری و به جای شاه از پوکه ضد هوایی تک‌لول استفاده می‌کردیم. حالا صفحه این شطرنج را با اقلام ذکر شده در نظر بگیرید...» «...شطرنج در جبهه دونفره نبود، اغلب سه، چهارنفره یا بیشتر بود. بعضی چفیه -دستمال مربع‌شکل نخی- را صفحه شطرنج می‌کردند. به این ترتیب که تعدادی از مربع‌های آن را مانند صفحه شطرنج واقعی سیاه می‌کردند...»




فوتبال
«... برای بازی فوتبال یک تیم ایرانی می‌شدیم، یک تیم عراقی. به محض این‌که دروازه دشمن گل‌باران می‌شد همه با ا...اکبر تشویق می‌کردند و به هیجان می‌آمدند. در ضمن بازی نیروهای عراق فرضی را مسخره می‌کردیم و به عربی شکسته بسته به آن‌ها متلک می‌گفتیم، اما وقتی عراقی‌ها به ما گل می‌زدند همه عصبانی می‌شدند.






والیبال
«... برای رفع خستگی از گشت روزانه عملیات خیبر یک بازی ترتیب دادیم. در محوطه‌ای خاکی و پر از چاله و چوله با دو قطعه چوب و چند تکه طناب به هم گره‌زده تور والیبال درست کردیم. بعضی وقت‌ها وضع از این هم بدتر بود. از پوکه به جای میله و چوب و از ملحفه سوراخ‌سوراخ به جای تور استفاده می‌کردیم...»






اینم چند تا عکس دیگه از ورزش در جبهه ها:


اینم دو تا کلیپ از ورزش تو جبهه ها:


دانلود کلیپ اول


دانلود کلیپ دوم


منبع:قافله

وعده ی امام رضا علیه السلام به یک شهید



یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران
چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود
خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد
بلند شد اومد جبهه
یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم
می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم
یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...

... اجازه گرفت و رفت مشهد
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه
توی وصیت نامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...

...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر
گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام
آقا جان چشم به راهم نذار...
توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود
شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده
دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...

خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی
راوی : حاج مهدی سلحشور ، همرزم شهید

ولادت با سعادت علی بن موسی الرضا علیه السلام بر تمامی شیعیان جهان مبارکباد:Gol:

تلگراف مادر برازجانی به پسرش در جبهه + تصویر ܓ✿

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

تلگراف مادر برازجانی به پسرش در جبهه

برازجان ….
به جبهه خرمشهر …. دیپلم وظیفه محمد عوض زاده.
مادر در سنگر خون و شهادت، سال نو و پیروزی اسلام به تو و هم رزمانت تبریک گفته. مادر جان سعی کن امام زمان را ببینی و به کربلا بروی! هنوز برازجان شهید نداده است! مادر از شهادت نترسید افتخار است برای مردان حق پرست. مادرت

پی نوشت:
1- سید ابراهیم اصغر زاده، فیلم مستندی دارد به نام کاغذهای بی جواب. این مستند در واقع آخرین ساخته آن مرحوم است و داستان آن درباره نامه‌های رد و بدل شده بین یک مادر پیر و تنها است با پسر رزمنده‌اش در جبهه‌های غرب کشور.پسر تا مدتی جواب نامه‌های مادر را می‌دهد اما بعد از مدتی، پیرزن هر چه انتظار می‌کشد، هیچ نامه‌ای از پسرش به دستش نمی‌رسد! ابراهیم اصغر زاده برای صداگذاری بر روی همین فیلم عازم لرستان بود که در اثر سقوط هواپیما، به جمع دوستانش پیوست.

2- در زمان جنگ، آدم‌هایی در این سرزمین وجود داشتند که به جای همراهی با مردم و دفاع از کشور خود، به امام اعتراض می‌کردند و از شهادت جوانان ایرانی، گله و شکایت می‌کردند.

متن تلگراف این مادر برازجانی بهترین پاسخ به این دایه‌های مهربان‌ تر از مادر است! انصافاً کدام مکتبی را سراغ دارید که در آن، یک مادر آرزوی شهادت فرزندش را داشته باشد؟ قطعاً آنهایی که با اندیشه‌های مادی و دنیوی به همه چیز نگاه می‌کنند، قدرت درک این مسائل را ندارند. به همین خاطر است که آن دایه‌های مهربان‌ تر از مادر به امام خمینی ایراد می‌گرفتند که چرا جوانان ایران را به کشتن می‌دهد! مشکل آنها این بود که با چنین فرهنگی از اساس بیگانه بودند. نه تنها ماد‌ه‌گرایان، که حتی برخی از بزرگان و نزدیکان به امام و مقاماتی هم که قرار بود بعد از امام همه کاره شوند، گاهی به چنین بن ‌بستی می‌رسیدند! پاسخ امام را بخوانیم:

جنگ ما جنگ حق و باطل بود و تمام شدنى نیست، جنگ ما جنگ فقر و غنا بود، جنگ ما جنگ ایمان و رذالت بود و این جنگ از آدم تا ختم زندگى وجود دارد. چه کوته نظرند آنهایى که خیال مى‌کنند چون ما در جبهه به آرمان نهایى نرسیده‌ایم، پس شهادت و رشادت و ایثار و از خودگذشتگى و صلابت بی فایده است! در حالى که صداى اسلام خواهى آفریقا از جنگ هشت ساله ماست، علاقه به اسلام شناسى مردم در آمریکا و اروپا و آسیا و آفریقا یعنى در کل جهان از جنگ هشت ساله ماست.
من در اینجا از مادران و پدران و خواهران و برادران و همسران و فرزندان شهدا و جانبازان به خاطر تحلیل هاى غلط این روزها رسماً معذرت مى خواهم و از خداوند مى خواهم مرا در کنار شهداى جنگ تحمیلى بپذیرد. ما در جنگ براى یک لحظه هم نادم و پشیمان از عملکرد خود نیستیم. راستى مگر فراموش کرده ایم که ما براى اداى تکلیف جنگیده ایم و نتیجه فرع آن بوده است.ملت ما تا آن روز که احساس کرد که توان و تکلیف جنگ دارد به وظیفه خود عمل نمود. و خوشا به حال آنان که تا لحظه آخر هم تردید ننمودند، آن ساعتى هم که مصلحت بقاى انقلاب را در قبول قطعنامه دید و گردن نهاد، باز به وظیفه خود عمل کرده است، آیا از اینکه به وظیفه خود عمل کرده است نگران باشد؟ نباید براى رضایت چند لیبرال خود فروخته در اظهار نظرها و ابراز عقیده ها به گونه اى غلط عمل کنیم که حزب الله عزیز احساس کند جمهورى اسلامى دارد از مواضع اصولى اش عدول مى کند…

امید حسینی
تنظیم : فرهنگ پایدار ی تبیان

لـــبخندهــــای خـــــاکـــی•●●خاطرات طنز جبهه●●•گاوی که اسباب خنده رزمندگان شد

بسم الله الرحمن الرحیم

شهیدان همیشه زنده اند ...روحشان شاد یادشان گرامی باد ...:Sham:

لبخندهای پشت خاکریز :Sham:

منبع : شهید آوینی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام خدمت امام زمان(عج) - سلام خدمت رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره) - سلام خدمت مقام معظم رهبری امام خامنه ای(حفظه الله)

سلام خدمت تمام شهدا ، رزمندگان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس.

سلامی از جنس بهار خدمت تمام سرافرازان دلیر این مرز و بوم که اجازه ندادند حتی یک وجب از خاک کشور در اشغال دشمن بماند.آنانکه از زره زره وجودشان گذشتند و سوختند تا امروز در آسایش باشیم.سلام بر سرداران بی سر.

عرض سلام و ادب و احترام خدمت دوستان و سروران گرامی.

:Gol:با وضو وارد شوید:Gol:

در این تاپیک قصد دارم و قصد داریم با نگاهی متفاوت به اتفاقات جنگ و جبهه بپردازیم. :yes:

میخواهیم خاطرات خنده دار جنگ و جبهه را بیان کنیم و بشنویم. :ghash: :khandidan:

ابتدا به احترام رزمندگان عزیز و سرافراز سایت سکوت میکنم تا ابتدا آنها خاطرات زیبا و خنده دار خودشون رو از جنگ و جبهه بیان کنند. :ghash: :khandidan:

دوستان عزیز دیگر که مثل من در آن زمان نبوده اند می توانند خاطرات خنده دار دیگر رزمندگان و سرداران را بیان کنند. :ghash: :khandidan:

:ghash::Gol:خاطرات خنده دار جنگ و جبهه:Gol: :ghash:

:ghash::khandeh!::Khandidan!::Nishkhand: :ghash:

قبل از شروع خاطرات به احترام تمام شهیدان هشت سال دفاع مقدس قیام کنید و سرود جمهوری اسلامی ایران را زمزمه کنید. :yes:

:roz:بر قائم آل محمد صلوات :roz:

سَر زَد از اُفُق
مِهرِ خاوران
فروغِ دیده‌ٔ حق باوران
بهمن، فَرِّ ایمانِ ماست
پیامت ای امام
«استقلال، آزادی»
نقشِ جانِ ماست
شهیدان، پیچیده در گوش زمانْ فریادتان
پاینده مانی و جاودان
جمهوری اسلامی ایران

:roz: :roz: :roz: :roz: :roz:


یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

روحشان شاد ...

سي امين سالروز عمليات بزرگ فتح المبين است

امسال سي امين سالروز عمليات بزرگ فتح المبين است. در روزهاي آغازين سال 1361 مدافعان كشور اسلامي مان توانستند حماسه اي بيافرينند كه در طول تاريخ ايران جاودانه بماند و در دفاع مقدس مقدس بعنوان بزرگتر ين عيدي رزمندگان به ملت شريف ايران شناخته شود .

اول فروردین ماه 1361 در حالی كه رزمندگان اسلام برای حمله آماده‌اند و بی ‌صبرانه منتظر شنیدن رمز عملیات هستند، اما از اعلام شروع حمله خبری نمی ‌شود. سلحشوران اسلام هم چنان منتظر می ‌مانند تا قرارگاه فرماندهی آغاز حمله را اعلام كند.

روز دوّم فروردین ماه، مقر فرماندهی سپاه و ارتش آماده صدور دستور عملیات می‌ شود. استخاره برادر محسن رضایی، به قرآن كریم آیة 17 سوره مباركه فتح را در مقابل دیدگان فرماندهان جنگ می‌گذارد و بدین ترتیب عملیات، فتح‌المبین نام گذاری می ‌شود. زمانی كه عقربه ساعت روی 30 دقیقه بامداد قرار می‌ گیرد، پیام رمز شروع عملیات توسط فرمانده كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی(محسن رضایی) و فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران(سپهبد شهید صیاد شیرازی) صادر می ‌شود.

به روحانیون و مداحان دستور بدهید دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!

در یکی از روزهای سال 1362، زمانی آیت الله خامنه ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.

صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم». رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایسید، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره. بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
رییس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».

لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست روی شانه او گذاشت و گفت: ‌«افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».آقای خامنه ای گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»

مرحمت گفت: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟

مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: «آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.

رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»

آقای خامنه ای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: «ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.

مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی، توانست تا خود اردبیل برود، اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت: «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند، دستش به کجا می رسید؟ مجبور بود بی خیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت.

مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، در عملیات بدر، به تاریخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره ی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.

کلیپ تصویری..به شرط اشک...تعریف کردن خواب توسط فرزند شهید...

انجمن: 

سلام
خودتون ببینید...نیازی به توضیح من نیست...

فرزند شهید سینا بصیری

اربعین حسینی در سرزمین شهدا

انجمن: 

سرویس دفاع مقدس ـ
اربعین حسینی فرصتی است برای تجدید پیمان با حضرت حسین بن علی (ع) و شهدای کربلا و همه شهدای سرافرازی که جان در راه برپایی اسلام نهادند.
سال‌هاست که گروه‌های فراوانی از راهیان نور روز اربعین حسینی را در کنار شهدا در مناطق عملیاتی می‌گذرانند و در شهادتگاه‌های شهیدانشان، زیارت اربعین را زمزمه می‌کنند.
گزارش زیر نوشته است با حال و هوای سفر به دیار شهدا در اربعین حسینی.