جانباز

✙✙✙واژه ای به نام غیرتــــــــــــــ ...✙✙✙


گفت: که چیه؟ هی جانباز جانباز شهید شهید! میخواستن نرن!

کسی مجبورشون نکرده بود که!

گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!

گفت:کی؟!!

گفتم:همون که تو نداریش!

گفت:من ندارم؟! چی رو؟!

گفتم:غیـــــــــــــــــــرت!!

•▪•● جانبازان را فراموش نکنیم ●•▪• صـوتــی

انجمن: 

ما توی زندان سکوتیم...!

ستاره های آسمون، درجات ایثار و شجاعتش بودند اما آسمون سردوشیش یه ستاره هم نداشت.
با نگاه اول و آخر، یه ساده دل بی ادعا بود، اسمو نشونیش هرچی بود دلش می خواست به اسم کوچیک صداش کنن، بسیجی نام خانوادگیش نبود، اسمش بود.

این زندان سکوتو قبول کردیم بخاطر خدا، هیچ بحثی هم نداریم، شاکریم به درگاه خدا.

اینو یه جانباز 70 درصدی می گفت وقتی که بغض گلوشو می فشرد.
جانبازان شیمیایی مظلومند، اونا رو فراموش نکنیم.

✿ جدا از لاله ها ✿ ◥تقدیم به جانبازان عزیز◣ برایش چه تیتری میگذاری؟

انجمن: 

ای کم نظیر عشق(به مناسبت روز جانباز)


اي تبسم شقایق رنگ بر گونه‌ي عشق! اي پرچمدار باران در وسعت تفتیده‌ کویر. اي حدیث سرخ شکفتن در برگ برگ تاریخ بردباری! به راستي بر شانه ‌هاي عریان دریایي‌ات، بوسه‌ هاي آسماني کدام سپیده را داري که این چنین کوثر زلال آفتاب در افق ناب چشمانت جاریست؟ و کدام رود است که در سرودن دست هاي بي‌ ریاي تو گنگ نماند و کدام سرود است که مجموعه‌ي خوبی ها و زلالی هاي تو را در سینه داشته باشد؟ حنجره‌ي ناتوان قلم در ستایش تو روزه‌ي سکوت مي ‌گیرد و دل با یاد تلاطم دریایي تو دریایي مي ‌شود، چرا که هیچ آبی، آرامش دروني تو را ندارد و هیچ موجي به خشم امواج اقیانوس دلت شبیه نیست! روح آسماني تو با کدام افق روشن بهشت تلاقي یافته و ستارگان گریبانت از کدامین کوچه باغ کهکشان عبور کرده‌اند که بوي کهکشان گرفته‌اند؟
دل، در حضور تو یاراي نکته گفتن ندارد و هر چه بگوید و بسراید، هنوز هزاران هزار قصه ناگفته باقي است! سر، در حضور تو سرفراز نیست! و چشم، در مقابل چشمان تو اندوهگین‌ترین ساحل خاموشي است، چشمي که در مقابل آیینه‌ها شرم زیستن و میل گریستن دارد! دست در مقابل دستاني که فرشتگان با خود به بهشت برده‌اند، احساس ناتواني مي‌ کند... و خلاصه مانده‌ایم که خروش تو را چسان بنویسیم و بلنداي روحت را چگونه در اندازه‌ هاي زمیني تعریف کنیم! ما به استغاثه‌ هاي عاشقانه‌ات در نیمه شب هاي خاطره و خون غبطه مي‌ خوریم! ما به عکس ‌هاي یادگاري‌ات، به لبخندت و به شانه‌ هاي دردمندت که بوسه گاه پروانه‌ هاست رشک مي ورزیم! نفس ‌هاي عاشورایي ‌ات ما را بارها به خیمه‌ي کوچک سقاي کودکان کربلا برده است و نگاهت در قوس و قزح نیایش، حماسه باراني زخم را تفسیر کرده است. از این پس، ما بوریاي توایم اي بي ‌ریاترین رهگذر این حوالي ... از این پس، ما درختاني خشکیده‌ایم در مسیر تواي پرشکوفه ‌ترین بهار! اي سبز متبسم... طلوع تو زیباترین اتفاقي است که در من افتاده است، تماشا کن! من پر از شعشعه‌ زمزمه‌هاي توام! جانباز!

✔ یک روز اسیری چند می ارزد؟

انجمن: 

یک روز اسیری چند می ارزد؟


آزاده مجروح پس از سالها تحمل رنج اسارت، اينك كه به وطن برگشته، فشار هزينه هاي سرسام آور زندگي او را سخت آزار مي دهد. مدتي قبل كه اين فشارها به اوج خود رسيد، به سراغ نويسنده اي مي رود و از او مي خواهد برايش نامه اي بنويسد. او به صاحب قلم مي گويد...




آزاده مجروح پس از سالها تحمل رنج اسارت، اينك كه به وطن برگشته، فشار هزينه هاي سرسام آور زندگي او را سخت آزار مي دهد. مدتي قبل كه اين فشارها به اوج خود رسيد، به سراغ نويسنده اي مي رود و از او مي خواهد برايش نامه اي بنويسد. او به صاحب قلم مي گويد: «برادرم زحمت بكش و برايم نامه اي به يكي از مسئولين مملكتي بنويس. بنويس كه شعباني مي خواهد با شما معامله اي بكند! برايش بگو،روزي از روزها كه بعضي ها از بكار بردن انواع و اقسام آزار و اذيتها بر من نااميد شدند و نتوانستند توهيني از من خطاب به امام و سران مملكتم بشنوند، به من گفتند اگر فقط در يك كلمه مسئولين مملكتي را مسخره كني، آزادت مي كنيم!
و من نگفتم، چرا كه گفتن همان يك كلمه، عظمت آن ابرمرد را در اردوگاه غربت مي شكست و اين شكست باعث سرشكستگي دوستانم مي شد و من نمي خواستم حتي براي يك لحظه آنان را در مقابل دشمنان خوار و ذليل ببينم. اما مسئول محترم، به همين جرم نگفتن، يك روز از صبح تا غروب شلاق خوردم، در حالي كه دست و پايم از پشت به ميله پرچم بسته شده بود. جرم من حب وطن بود. آزاده ادامه مي دهد: بنويس من اجر و ثواب فقط آن يك روز را با ... تومان وام معاوضه مي كنم؛ اگر مشتري هستي، من حاضر به معامله ام!
بعد از رفتن ايثارگر، نويسنده نمي تواند آن گونه كه او مي خواهد، حتي يك سطر بنويسد. فردا صبح زود، نويسنده با كوبيدن محكم درب خانه اش، خود را به سرعت به كنار در مي رساند. در آنجا با حالت مضطرب آزاده روبه رو مي شود، كه قبل از سلام مي پرسد: ننوشتي كه؟! نويسنده مي گويد نه، ولي بنشين همين الان مي نويسم. ايثارگر مي گويد: من معامله نمي كنم، من پشيمانم! به خدا ديشب تا صبح پلك به هم نزده ام. مي ترسم در بين اين همه مجاهدتها، اسارتها و مجروحيتها، همان يك روز مقبول افتاده باشد! نه، من نمي خواهم، نمي خواهم آن را ارزان بفروشم! من پشيمانم، پشيمان!
آزاده جانباز – منوچهر شعباني – همراه و همرزم حجت الاسلام ابوترابي بود كه در سال 1382 در اثر جراحات ناشي از مجروحيت شيميايي به شهادت رسيد.

شکارچی تانکهای عراقی/ چیزی نمانده بود صدام را هم دستگیر کنیم

بسم الله الرحمن الرحیم

کشاورز زاده بابلی 14 ساله که همرزمانش او را به عنوان شکارچی تانکهای عراقی می‌شناختند امروز با یک چشم و بدن پر از ترکش، سرفه‌های خشک خردلی‌اش را در خانه 35 متری اجاره‌ای محبوس کرده است. به گزارش خبرنگار مهر، شاید هنوز فرماندهان بعثی عراق که جان سالم به در برده اند به دنبال پسرک 14 ساله ای باشند که وقتی آرپی جی را بر دوش خود می گذاشت هیچ تانکی از دستش در امان نبود. کشاورز زاده بابلی که هنوز هم خجالت می کشد که بگوید جانباز است امروز مظلومانه در کنج خانه ای 35 متری اجاره ای در منطقه سبلان تهران با خانواده اش زندگی می کند.
ایرج باباجانپور متولد چهارم خردادماه 1346 در روستای میرود پشت بابل است. پدرش کشاورز بود و با 6 برادر و خواهر روی زمینها کشاورزی پدر قوت خانواده را تامین می کردند.
ایرج در مورد دلایل حضورش در جنگ می گوید: یادم هست که از 6 سالگی روی زمین کار می کردم. شبها خسته و کوفته به خانه می آمدم و تنها سرگرمی ما بازیهای کودکانه بود که البته حس و حالش را نداشتیم. چون دسترسی ما به روزنامه ها کم بود. بعد از انقلاب پدرم یک دستگاه تلویزیون خرید تا بتوانیم اخبار و برنامه های انقلاب را ببینیم. یادم هست که 12 یا 13 ساله بودم که یک شب وقتی به خانه آمدم از اول تا آخر سخنرانی امام خمینی (ره) را گوش دادم. وقتی که امام (ره) فرمان دادند که باید از جبهه ها پشتیبانی کرد تا صبح توی رختخواب به این موضوع فکر کردم و تصمیم گرفتم هر طور که شده خودم را به جبهه برسانم.
پدرم می گفت: ایرج من برای تو ماشین و خانه می خرم و تو عصای دست من هستی، نباید به جبهه بروی. مادرم هم مخالف بود. ولی من زیربار نمی رفتم. تا اینکه در سپاه پاسداران برای گذراندن دوره های آموزشی ثبت نام کردم و از همانجا به سلاح آرپی جی علاقمند شده و طرز استفاده از آن را یاد گرفتم.


نخستین مجروحیت در نخلستانهای خرمشهر

سه ماه بعد یعنی در همان سال 59 به منطقه جنوب اعزام شدیم و در حصر آبادان حضور داشتم. در آن عملیات بالگردهای عراقی به دنبال تک تیراندازها و آرپی جی زنها بودند و من در حالی که آرپی جی در دست داشتم از دست رگبارهای پیاپی بالگردهای عراقی در نخلستانهای جنوب فرار می کردم. تا اینکه در خرمشهر از ناحیه دست راست به دلیل اصابت تیر مستقیم و از ناحیه پا به دلیل اصابت خمپاره مجروح شدم.



روز بعد از عقد کنان دوباره به جبهه رفتم

پس از مجروحیت به بیمارستانهای نفت، اصفهان و شهید چمران و مصطفی خمینی تهران منتقل شدم و حدود 14 روزی بستری بودم. پدرم در روز ترخیص از بیمارستان من را به بابل برد تا استراحت کنم و به خیال اینکه ازدواج می تواند مانع حضور دوباره من در جبهه شود برای من به خواستگاری رفتند.
عروس خانم خواهر یکی از همکلاسهای من در دوران مدرسه بود و با مهریه 25 هزار تومان عقد کردیم. نکته جالب اینجا بود که فردای روز عقد کنان توسط گردان امام حسین(ع) لشکر 25 کربلای مازندران با قطار به جنوب اعزام شدم.

دومین مجروحیت در عملیات فتح المبین / گلوله 106 میهمان ناخوانده شد

یادم هست که عملیات فتح المبین بود و قرار بود دهکده شیخ شجاع را تصرف کنیم. صبح عملیات مثل همیشه گلوله های آرپی جی را توی کیف مخصوص چیدم و به سمت خاکریز حرکت کردم. آن روز (به قول پرویز پرستویی در فیلم لیلی با من است) حدود 6 تا تانک ترکوندم. آنقدر عملیات موفقیت آمیز بود و روحیه بچه ها بالا بود که اگر چند ساعت دیگر ادامه داشت صدام را هم دستگیر می کردیم. ولی پاتکها آغاز شد و یک عدد خمپاره 106 نصیب من شد و دوباره از همان ناحیه دست و پا ترکش خوردم.


ادامه دارد ...

دانلود شعر خوانی محضر رهبر معظم انقلاب

انجمن: 

یه مقدار قدیمیه اما به مناسبت ایجاد بخش ولایت و فرهنگ پایداری از بنده پذیرا باشید:


شعرخوانی طنز "قاسم رفیعا" در محضر مقام معظم رهبری با ترجیع بند « بچه محله امام رضایم»

درد و دل با شهدا !i! توبه کردم ننویسم ، اما دل دوباره تنگه !i!

انجمن: 

با شهدا

توبه کردم ننویسم ، اما دل دوباره تنگه

داره باز هوای جبهه ، به یاد روزای جنگه

توبه کردم ننویسم ، نگم از حرفای کهنه

اما دل آروم نداره ، بحث ترکش و تفنگه

توبه کردم ننویسم ، ناراحت نشین جوونا

میگم از چادر و سنگر ، جایی که تاریک و تنگه

میگم از خط مقدم ، آتیش و رگبار دشمن

میگم از روزای گرمی ، که حال و هواش قشنگه

میگم از روزای دوری ، که باهاش فاصله داریم

میگم از وحدت اونجا ، دلاشون همه یه رنگه

اما اینجا توی این شهر ، یه عده مارو سوزوندند

عده ای که کم اند اما ، قلبشون یه تیکه سنگه

اونایی که نمیدونن سر دعوا با کی دارند

حرفاشون آماده مثل : تیر تو لوله ی تفنگه

اونایی که میسوزونن دل جانبازای مارو

جانباز بیچاره ای که درد دلهاش با سُرنگه !

جانبازی که بستری شد ، یه عمری تو بیمارستان

جانبازی که تو دماغش ، همیشه چندتا شیلنگه !

خستم از اهل زمونه ، بدونید دلم گرفته

سرتون رو درد نیارم ، روی قلبم جای چنگه

توی این دنیای فانی ، نکته ایست باریکتر از مو!

" هر کسی با شهدا موند ، بدونید بچه زرنگه "

8 ساعت سینه خیز با پای قطع شده...

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


جزو رزمندگانی بودم که باید معبر را باز می کردم، ناگهان یخ زیر پایم شکست و یک مین ضد نفر منفجر شد. بعد از انفجار چند متری از کوه پرت شدم و روی صخره ای افتادم، نه بیهوش شده بودم و نه دردی احساس می کردم، سرم را بلند کردم دیدم پایم قطع شده است…


خدا خواست و ماندیم و دیدیم که وقتی درب خانه جانبازی را می زنیم می گوید: تو اولین کسی هستی که بعد از جنگ درب خانه مرا به عنوان یک رزمنده و جانباز می زنی، خوش آمدید.
فرخ دانشی از آن دسته از جانبازان غریب است. همانهایی که سالهای سال است که فراموش شده اند…

وقتی جانباز دانشی گفت شما اولین نفری هستید که پس از جنگ برای دیدار با یک جانباز میهمان خانه ما شده اید دلم شکست. احساس شرمندگی کردم و به خودم گفتم به راستی چرا باید یک قهرمان مظلومانه زندگی کند و مظلومانه از دنیا برود و تا زنده است کسی سراغش را نگیرد و زمانی که از دنیا رفت برایش یادواره و همایش برپا کنند.
جانباز فرخ دانشی متولد ۱۳۴۶ در منطقه اردبیل است که حدود ۲۰ سال است که زندگی را با یک پا به دوش می کشد. فرخ در یک خانواده پر جمعیت متولد شد که تمام خانواده برای امرار معاش روی زمین کشاورزی کار می کردند. او می گوید: تا پنجم ابتدایی درس خواندم ولی بیشتر از آن در روستای محروم ما میسر نبود برای همین زمین کشاورزی و گاوداری پدرم تمام زندگی و کودکی ام شد. نه وقتی برای بازیهای کودکانه داشتم و نه اینکه دوستی داشته باشم. کارم کاشتن عدس، گندم، چغندر و گندم بود. یادم می آید شبهای مهتابی برای آب دادن زمین تا صبح بی خوابی می کشیدم.

فرخ در مورد علت حضورش در جنگ تحمیلی می گوید:۱۷ ساله بودم که پدرم توصیه کرد برای کار بهتر به تهران بیایم. من هم راهی تهران محله “باقرآباد” شدم چون خانه خواهرم آنجا بود. پس از چند روز در یک پارچه بافی در منطقه ۱۷ شهریور تهران مشغول به کار شدم. از سال ۶۲ تا ۶۵ کارکردم تا اینکه به خدمت فراخوانده شدم. آن زمان برای اعزام به خدمت مجبور بودم به اردبیل بروم و تا فراخوان حضور سربازان بمانم ولی مشکل اینجا بود که بعد از فراخوان هیچ وسیله ای برای اعزام سربازان نبود نه اتوبوسی و نه مینی بوسی و این بیش از سه ماه طول کشید تا اینکه بالاخره با گردان ۱۱۸ لشکر ۲۸ سنندج برای دوره آموزشی به عجب شیر اعزام شدم.

پس از دوران آموزشی به غرب کشور اعزام شدیم و من به دلیل داشتن شرایط بدنی مناسب به عنوان آرپی جی زن گردان ۱۱۸ آموزشهای لازم را دیده و به عنوان خط نگهدار معرفی شدم.
زمانی که تازه وارد گردان شده بودم فکر می کردم منطقه عملیاتی تنها برای نگهبانی یا پشتیبانی است و ذهنیتی از حمله دشمن نداشتم. یادم می آید وقتی می خواستیم از یک تپه به یک تپه دیگر حرکت کنیم تانکهای عراقی ما را هدف گلوله های خود قرار می دادند ولی من همراه با سایر سربازان باور نمی کردیم که در تیر رس دشمن قرار داریم.

فرخ از بازگویی جزئیات مجروحیتش طفره می رفت و نمی خواست در این مورد صحبت کند. “هر وقت یاد آن دوران می افتم اذیت می شوم و ساعتها گریه می کنم.” اصرار من باعث شد تا بخشی از آن را اینگونه تعریف کند: من در عملیات بیت المقدس پنج در منطقه “پنج وین” که هدف آن عملیات تصرف بلندیهایی موسوم به “کله قندی” و “سلیمانیه عراق” حضور داشتم.
زمان عملیات روزهای پایانی جنگ درست روز ۲۰ فروردین ماه سال ۱۳۶۷ بود. شب عملیات مثل همیشه باید همراه با تیم جستجوی عملیات منطقه شناسایی می کردیم. وظیفه ما این بود که به دلیل نداشتن دوربین دید در شب با تشخیص آتش عقبه دشمن سنگرهای کوچک و آتش بارهای دشمن را با آرپی جی هدف قرار می دادیم.

ساعت حدود دو نیمه شب بود و هوا بسیار سرد، هنوز برفها آب نشده و زمین یخ بسته بود و زیر یخها در دل کوهستان توسط دشمن مین گذاری شده بود. من جزو رزمندگانی بودم که باید جلوتر از همه حرکت می کردم تا معبر را باز کنم که ناگهان یخ زیر پایم شکست و یک مین ضد نفر زیر پایم منفجر شد. بعد از انفجار چند متری از کوه پرت شدم و روی صخره ای افتادم. نه بیهوش شده بودم و نه دردی احساس می کردم. سرم را بلند کردم و دیدم پایم قطع شده است.

شما خودتان می توانید فضای عملیات را مجسم کنید. در صخره ها وکوههای صعب العبور راهی برای حضور امدادگران وجود نداشت و هرکس مجروح می شد مجبور بود یا به تنهایی عقب برود و یا اینکه چند روزی صبر کند.
۸ ساعت سینه خیز با پای قطع شده برای زنده ماندن

.........