تفاوت اخلاق در فرهنگ غرب و اسلام
ارسال شده توسط محمد در دوشنبه, ۱۳۸۹/۰۳/۳۱ - ۰۹:۵۹اخلاق در فرهنگ غرب، از دو جنبه مورد بررسي قرار ميگيرد:
1. بيان نظريات دانشمندان غرب پيرامون اخلاق و پرداختن به جهات مثبت و منفي آن؛ چنانكه فيلسوف شهيد آيت الله مطهري (ره) به طور دقيق به نقد آنها پرداخته و رأي صحيح را در اخلاق نشان دادهاند.
2. بيان روش عملياي كه در حال حاضر مورد توجّه غرب بوده و حاكم بر حيات فردي و اجتماعي آنان است. البته منظور ما طرح نظريّات و نقد آنها نبوده و كاري به جهات منفي و مثبت آنها نداريم و اگر به نظريهاي اشاره ميگردد به دليل غرضي است كه در طرح اين بحث مورد نظر ما ميباشد تا بدين ترتيب با حيات فكري و عملي غرب - اگر چه به طور اجمال - آشنا شويم.
به نظر ميرسد غرب، به خصوص در چند قرن اخير، از مذهب بسيار فاصله گرفته، به طوري كه در غرب، اخلاق را جداي از مباني ديني پيشنهاد ميكنند.
پايه اساسي اخلاق در قطعنامه جمعيت امريكايي هواداران اخلاق، چنين بيان شده است:
«بايد اهميت اخلاق و موقع خطير آن، در روابط و شؤون مختلف زندگي بشر اعمّ از فردي و اجتماعي، ملّي و دولتي، بدون اين كه اديان و عقايد مذهبي و انديشههاي متافيزيكي، كوچكترين تأثير و دخالتي داشته باشد؛ در نفوس افراد انسان به طور محكم جايگير شود.»
به دنبال اين نهضت، در انگلستان نيز هيأتي بنام جمعيت هواداران اخلاق به وجود آمد كه به جمعيت آمريكايي هواداران اخلاق پيوستند...(1)
الهام نگرفتن از مذهب، موجب شده كه نظريات مضحكي راجع به اخلاق - همچون نظريه راسل، نيچه و...- ارائه شود.
راسل ميگويد: «وجدان اخلاقي و محبّت نوع و نوعدوستي و امثال اين حرفها به درد نميخورد؛ اخلاق از اين ناشي ميشود كه انسان فكر دورانديش داشته باشد. و وقتي انسان، دورانديش بود، حساب ميكند كه مصلحت او در اين است كه رعايت نوع را بكند.» نيز ميگويد: «مثلاً، من گاو همسايه را نميدزدم؛ زيرا ميدانم كه اگر من گاو او را بدزدم، آن همسايه، و يا ديگري گاو مرا ميدزدد.» او ميگويد: «آدم فكر ميكند و ميبيند كه اگر بخواهد با ديگري بداخلاقي كند، او هم بداخلاقي ميكند...»
اين سخن، پايه اخلاق را از اساس متزلزل ميكند؛ يعني، اين اخلاق، در جايي حكم ميكند كه قدرتها متساوي باشند... امّا آنجايي كه يك طرف قوي و طرف ديگر ضعيف است و قوي صددرصد مطمئن است كه ضعيف، اساساً نميتواند كاري كند، هيچ نيرو و عاملي نميتواند وجود داشته باشد كه قوي را دعوت به اخلاق كند.(2)
نيچه ميگويد: «بحث در اين كه دنيا خوب است يا بد و حقيقت آن چيست بيهوده است؛ امّا ميدانيم كه خوب يا بد به دنيا آمدهايم و بايد از دنيا هر چه بيشتر متمتّع شويم. پس آنچه براي حصول اين مقصود مساعد است - اگر چه قساوت و بيرحمي و مكر و فريب و جنگ و جدال باشد - خوب است، و آنچه مزاحم اين غرض است - اگر چه راستي و مهرباني و فضيلت و تقوا باشد - بد است...».
نيچه، انسان را در قالب يك حيوان ريخته و او را در تمايلات پايين محصور نموده است، تا آنجا كه از انسان علوي و تمايلات بالاي او به عللي «غفلت زده» ميباشد.(3)
نيچه مذهب اخلاقي سوفسطاييان يونان را تجديد كرد كه ميگفتند: «ميزان نيكي و بدي، خود انسان است هر چه نفس انسان ميپسندد و آن را ميخواهد خوب، و خلافش بد است...»(4)
توماس هابز - از فلاسفه مادّي غرب - طرفدار خودپرستي افراطي - لذّتطلبي و ارضاي بي قيد و شرط غرايز - است؛ او ميگويد:
«ما نيز مانند جانوران گرفتار نفسانيّاتي هستيم كه بر ما مسلّطند و هيچ اختياري از خود نداريم؛ عقل هم از نفسانيّات جلوگيري نميكند و تنها محرّك انسان در اعمال، مهر و كين و بيم و اميد است. هر حركتي كه در نفس واقع ميشود اگر با زندگي، ملايم و مساعد است؛ خوشآيند بوده و انسان خواهان آن است و اگر منافي و مزاحم باشد ناخوشآيند بوده و از آن ميگريزد. و دواعي انسان هم بر آنچه ميكند، جز گراييدن به خوشي و پرهيز از ناخوشي چيز ديگري نيست. پس، ميزان اخلاق و بنيادش بر سود و زيان است و نيك و بد، امور نسبي هستند؛ يعني حسن و قبح امور، بر حسب سود و زيان آنهاست و نيك و بد، داد و بيداد، در نفس امر و حدّ ذات، حقيقت ندارد و آنچه نفع شخصي و لذّت فردي در آن است، همان نيك است. بنابراين، مايه كارهاي انسان، خودخواهي است».(5)
نظريّات راجع به اخلاق، منحصر به آنچه بيان شد، نيست. نظريات مختلف ديگري هم وجود دارند كه يا اصلاً توجهي به مرتبه عالي نفس (روح انساني) ندارند؛ و يا آن را در حاشيه قرار دادهاند و اگر هم اهميتي براي آنان قائل شدهاند، به لحاظ شناخت سطحي به قضاوت نشستهاند.دنياي غرب و جوامع به اصطلاح متمدّن، تابع اين گونه نظريّات بوده و زندگي فردي و اجتماعي خود را بر اساس آن بنا نهادهاند. به همين جهت، اخلاق در فرهنگ غرب، رنگهاي مختلفي داشته است:
الف) اخلاقي كه بر پايه «اصل لذّت» گذاشته شد؛
ب) اخلاقي كه بر پايه فردپرستي و خودخواهي استوار گشته؛
ج) اخلاق مصلحتي، كه تكليف را ناديده گرفته و بر اساس نفعطلبي حركت ميكند؛
د) اخلاقي كه اساس آن حبّ ذات و غريزه جنسي است.
...
اكثر روشهاي اخلاقي در غرب، بر اساس دنياگرايي بوده و تمام توجّه آن روي تمتّعات مادّي و شهوي دور ميزند. بدين جهت است كه غرب با نظريات اخلاقي و با روش عملياش انسان را قرباني هوي و هوس حيواني كرده و او را در حدّ حيوانيّت نگاه داشته است. آناني كه به جوامع غربي سفر كردهاند؛ جامعه را غرق در مسائلي ميبينند كه انسان و حيوان در آن مشتركند؛ محبّت، عاطفه و... كه در غرب وجود دارد، در حدّ حيواني آن خلاصه ميشود و بس. روش عملي غرب به خوبي نشان ميدهد كه اخلاق بر پايه احساسگرايي، وهم و خيال گرايي است نه بر پايه عقل و مذهب صحيح. در واقع، اخلاق در غرب، اخلاق انتفاعي است نه ايماني. و آنچه در شأن انسان است، اخلاق ايماني است نه انتفاعي. مسائل اخلاقي آنگاه كه بر محور ايمان باشد، فضيلت دارد؛ محبّت، عاطفه، گذشت، انفاق، مدارا و... آنگاه كه بر محور سودجويي، غريزه جنسي، فردپرستي، حبّ ذات و لذّتجويي و زيباگرايي دنيوي باشد، نه تنها داراي فضيلت نيست؛ بلكه همان اخلاق دنيوي است.
پيامدهاي نامطلوب اين اخلاق را در جهان كنوني مشاهده ميكنيم و شرق و غرق و جوامع تابع اين دو بلوك، گرفتار چنين اخلاقي هستند و با نهايت تأسّف، دانسته يا ندانسته، اخلاق مذهبي را مردود و روشهاي اخلاقي شهوي و دنيوي را عظيم ميشمارند.
اخلاق در فرهنگ غرب، انسان و زندگي انساني را عملاً عبث دانسته و انسان را موجودي ميداند كه به خود واگذاشته شده و مقصد و هدفي جز گذراندن دنيا ندارد. در واقع حيات غربي، چراگاه شيطان است كه به خوبي خواستههايش برآورده ميشود و از اهل آن رضايت كامل دارد.