تفاوت اخلاق در فرهنگ غرب و اسلام

تفاوت اخلاق در فرهنگ غرب و اسلام

اخلاق در فرهنگ غرب، از دو جنبه مورد بررسي قرار مي‏گيرد:

1. بيان نظريات دانشمندان غرب پيرامون اخلاق و پرداختن به جهات مثبت و منفي آن؛ چنانكه فيلسوف شهيد آيت الله مطهري (ره) به طور دقيق به نقد آنها پرداخته و رأي صحيح را در اخلاق نشان داده‏اند.

2. بيان روش عملي‏اي كه در حال حاضر مورد توجّه غرب بوده و حاكم بر حيات فردي و اجتماعي آنان است. البته منظور ما طرح نظريّات و نقد آنها نبوده و كاري به جهات منفي و مثبت آنها نداريم و اگر به نظريه‏اي اشاره مي‏گردد به دليل غرضي است كه در طرح اين بحث مورد نظر ما مي‏باشد تا بدين ترتيب با حيات فكري و عملي غرب - اگر چه به طور اجمال - آشنا شويم.

به نظر مي‏رسد غرب، به خصوص در چند قرن اخير، از مذهب بسيار فاصله گرفته، به طوري كه در غرب، اخلاق را جداي از مباني ديني پيشنهاد مي‏كنند.

پايه اساسي اخلاق در قطعنامه جمعيت امريكايي هواداران اخلاق، چنين بيان شده است:

«بايد اهميت اخلاق و موقع خطير آن، در روابط و شؤون مختلف زندگي بشر اعمّ از فردي و اجتماعي، ملّي و دولتي، بدون اين كه اديان و عقايد مذهبي و انديشه‏هاي متافيزيكي، كوچك‏ترين تأثير و دخالتي داشته باشد؛ در نفوس افراد انسان به طور محكم جاي‏گير شود.»

به دنبال اين نهضت، در انگلستان نيز هيأتي بنام جمعيت هواداران اخلاق به وجود آمد كه به جمعيت آمريكايي هواداران اخلاق پيوستند...(1)

الهام نگرفتن از مذهب، موجب شده كه نظريات مضحكي راجع به اخلاق - همچون نظريه راسل، نيچه و...- ارائه شود.

راسل مي‏گويد: «وجدان اخلاقي و محبّت نوع و نوع‏دوستي و امثال اين حرف‏ها به درد نمي‏خورد؛ اخلاق از اين ناشي مي‏شود كه انسان فكر دورانديش داشته باشد. و وقتي انسان، دورانديش بود، حساب مي‏كند كه مصلحت او در اين است كه رعايت نوع را بكند.» نيز مي‏گويد: «مثلاً، من گاو همسايه را نمي‏دزدم؛ زيرا مي‏دانم كه اگر من گاو او را بدزدم، آن همسايه، و يا ديگري گاو مرا مي‏دزدد.» او مي‏گويد: «آدم فكر مي‏كند و مي‏بيند كه اگر بخواهد با ديگري بداخلاقي كند، او هم بداخلاقي مي‏كند...»

اين سخن، پايه اخلاق را از اساس متزلزل مي‏كند؛ يعني، اين اخلاق، در جايي حكم مي‏كند كه قدرت‏ها متساوي باشند... امّا آنجايي كه يك طرف قوي و طرف ديگر ضعيف است و قوي صددرصد مطمئن است كه ضعيف، اساساً نمي‏تواند كاري كند، هيچ نيرو و عاملي نمي‏تواند وجود داشته باشد كه قوي را دعوت به اخلاق كند.(2)

نيچه مي‏گويد: «بحث در اين كه دنيا خوب است يا بد و حقيقت آن چيست بيهوده است؛ امّا مي‏دانيم كه خوب يا بد به دنيا آمده‏ايم و بايد از دنيا هر چه بيشتر متمتّع شويم. پس آنچه براي حصول اين مقصود مساعد است - اگر چه قساوت و بي‏رحمي و مكر و فريب و جنگ و جدال باشد - خوب است، و آنچه مزاحم اين غرض است - اگر چه راستي و مهرباني و فضيلت و تقوا باشد - بد است...».

نيچه، انسان را در قالب يك حيوان ريخته و او را در تمايلات پايين محصور نموده است، تا آنجا كه از انسان علوي و تمايلات بالاي او به عللي «غفلت زده» مي‏باشد.(3)

نيچه مذهب اخلاقي سوفسطاييان يونان را تجديد كرد كه مي‏گفتند: «ميزان نيكي و بدي، خود انسان است هر چه نفس انسان مي‏پسندد و آن را مي‏خواهد خوب، و خلافش بد است...»(4)

توماس هابز - از فلاسفه مادّي غرب - طرفدار خودپرستي افراطي - لذّت‏طلبي و ارضاي بي قيد و شرط غرايز - است؛ او مي‏گويد:
«ما نيز مانند جانوران گرفتار نفسانيّاتي هستيم كه بر ما مسلّطند و هيچ اختياري از خود نداريم؛ عقل هم از نفسانيّات جلوگيري نمي‏كند و تنها محرّك انسان در اعمال، مهر و كين و بيم و اميد است. هر حركتي كه در نفس واقع مي‏شود اگر با زندگي، ملايم و مساعد است؛ خوش‏آيند بوده و انسان خواهان آن است و اگر منافي و مزاحم باشد ناخوش‏آيند بوده و از آن مي‏گريزد. و دواعي انسان هم بر آنچه مي‏كند، جز گراييدن به خوشي و پرهيز از ناخوشي چيز ديگري نيست. پس، ميزان اخلاق و بنيادش بر سود و زيان است و نيك و بد، امور نسبي هستند؛ يعني حسن و قبح امور، بر حسب سود و زيان آنهاست و نيك و بد، داد و بيداد، در نفس امر و حدّ ذات، حقيقت ندارد و آنچه نفع شخصي و لذّت فردي در آن است، همان نيك است. بنابراين، مايه كارهاي انسان، خودخواهي است».(5)
نظريّات راجع به اخلاق، منحصر به آنچه بيان شد، نيست. نظريات مختلف ديگري هم وجود دارند كه يا اصلاً توجهي به مرتبه عالي نفس (روح انساني) ندارند؛ و يا آن را در حاشيه قرار داده‏اند و اگر هم اهميتي براي آنان قائل شده‏اند، به لحاظ شناخت سطحي به قضاوت نشسته‏اند.دنياي غرب و جوامع به اصطلاح متمدّن، تابع اين گونه نظريّات بوده و زندگي فردي و اجتماعي خود را بر اساس آن بنا نهاده‏اند. به همين جهت، اخلاق در فرهنگ غرب، رنگ‏هاي مختلفي داشته است:
الف) اخلاقي كه بر پايه «اصل لذّت» گذاشته شد؛

ب) اخلاقي كه بر پايه فردپرستي و خودخواهي استوار گشته؛

ج) اخلاق مصلحتي، كه تكليف را ناديده گرفته و بر اساس نفع‏طلبي حركت مي‏كند؛

د) اخلاقي كه اساس آن حبّ ذات و غريزه جنسي است.
...
اكثر روش‏هاي اخلاقي در غرب، بر اساس دنياگرايي بوده و تمام توجّه آن روي تمتّعات مادّي و شهوي دور مي‏زند. بدين جهت است كه غرب با نظريات اخلاقي و با روش عملي‏اش انسان را قرباني هوي و هوس حيواني كرده و او را در حدّ حيوانيّت نگاه داشته است. آناني كه به جوامع غربي سفر كرده‏اند؛ جامعه را غرق در مسائلي مي‏بينند كه انسان و حيوان در آن مشتركند؛ محبّت، عاطفه و... كه در غرب وجود دارد، در حدّ حيواني آن خلاصه مي‏شود و بس. روش عملي غرب به خوبي نشان مي‏دهد كه اخلاق بر پايه احساس‏گرايي، وهم و خيال گرايي است نه بر پايه عقل و مذهب صحيح. در واقع، اخلاق در غرب، اخلاق انتفاعي است نه ايماني. و آنچه در شأن انسان است، اخلاق ايماني است نه انتفاعي. مسائل اخلاقي آن‏گاه كه بر محور ايمان باشد، فضيلت دارد؛ محبّت، عاطفه، گذشت، انفاق، مدارا و... آن‏گاه كه بر محور سودجويي، غريزه جنسي، فردپرستي، حبّ ذات و لذّت‏جويي و زيباگرايي دنيوي باشد، نه تنها داراي فضيلت نيست؛ بلكه همان اخلاق دنيوي است.

پيامدهاي نامطلوب اين اخلاق را در جهان كنوني مشاهده مي‏كنيم و شرق و غرق و جوامع تابع اين دو بلوك، گرفتار چنين اخلاقي هستند و با نهايت تأسّف، دانسته يا ندانسته، اخلاق مذهبي را مردود و روش‏هاي اخلاقي شهوي و دنيوي را عظيم مي‏شمارند.
اخلاق در فرهنگ غرب، انسان و زندگي انساني را عملاً عبث دانسته و انسان را موجودي مي‏داند كه به خود واگذاشته شده و مقصد و هدفي جز گذراندن دنيا ندارد. در واقع حيات غربي، چراگاه شيطان است كه به خوبي خواسته‏هايش برآورده مي‏شود و از اهل آن رضايت كامل دارد.