بدبینی

با همسر بدبینم چه کار کنم؟

سلام من یه نامزد دارم که کلن افکارش منفیه افسردگی هم داره کمبود محبت از طرف مادرش داره واسه عمینم خیلی بهم گیرای بیخود میده یه موضوع کوچیک مث جواب اسمسشو ندادن پیش میاد هی بزرگش میکنه مشکل بدبینی هم داره اومده بود خونمون من رفتم توی حیاط بعد برگشتم اونم رفت توی حیاط نگاه پنجره ی همسایمون میکرد ببینه من با کسی حرف زدم کلن همش نگرانه منو برم با کسی یه مدت گیر داد من چادر سرن کنم با اینکه حجابم با مانتو عالی بود همش میگه به کسی اعتماد ندارم جامعه خرابه من لباسی میخرم اگه تنگ باشه میگه داداشم نگات میکنه یه مدت گیر میداد چرا هی همین یکم آرایشم میکنی؟ بد اخلاقم هست زود عصبانی میشه و خودش بهم گفت که من همش افکارم منفیه تابستونم بهم گفت تو با برادرم ارتباط داری چرا وقتی اون میاد بالا تو خونه توهم میری؟ بعد من یه خانوادم گفتم افتاد به غلط کردن ولی درکل هنوزم بدش میاد من با برادرش شوخی کنم حرف بزنم . حالا من گیر کردم نمیدونم چطور بفهمم این آدم بدبینه یا نه لطفا کمکم کنید و تماس نگیرید و پیام بدید

اگر نسبت به شخصی بدگمان شویم گناه است؟

سلام   میخوام بدونم اینکه گاهی در دلمان به کسی گمان بد میبریم مثلا چیز بدی را به او نسبت میدهیم یا فکر میکنیم ممکن است فلان کار بد را کرده باشد یا بکند و این قبیل بدبینی ها که فقط در ذهنمان بگذرد و حتی به زبان نیاوریم آیا گناه کرده ایم و برای ما گناهی ثبت میشود؟

بدبینی یا خوش بینی به خدا

سلام خسته نباشید ببخشید بعضی وقتا خدا یه نعمتی میده در اوج ناامیدی میخوای خوش بین باشی ولی میگی شاید خدا امتحانت میکنه که تورو تو حالت خوشحالی شادی نگه داره که مثلا نفهمی داری راه و بد میری (توی بعضی سایتا خوندم نوشته شده بود خدا با کسایی که امید بیش از حد میبندد این کارو میکنه)یا یک حدیث میخونی شک میکنی به این که نکنه شاید خدا برای این حدیث رو نشونت داد که از فلان کس بگذری که اذیتت کرده که نفرینش نکنی ...میخواستم بپرسم الان در این لحظات بدبین باشم یا خوش بین بگم خدا میخواد منو نجات بده و به خودش امیدوار کنه یا بگم داره امتحانم میکنه

چگونه مشکل خواهرم را حل کنم؟ (سوء ظن و بدبینی همسر)

با سلام
خواهرم قبل از ازدواج ماشین و خانه از خود داشت و با یک نظامی ازدواج کرد اوایل زندگی مشترک به دلیل برخی از مشکلات روحی که در خانواده برایش پیش آمده بود می خواست از خانه برود خواستگاران زیادی داشت ولی همیشه دوست داشت با یک کارمند ازدواج کند البته چون خودش شاغل بود افراد کارمند برای خواستگاری می آمدند ولی به دلایل مختلف خودش یا خواستگاران منصرف می شدند بالاخره با خواستگاری دامادم رضایت داد و ازدواج نمود ولی برخی از مشکلات روحی خود از خانواده را همراه خود داشت به هرحال از خانواده جدا و مستقل شدند.
حقوق و مزایای خواهرم 2 یا حتی 3 برابر دامادم است خانه و ماشین را خواهرم خودش گرفت و تمام نیازهای مهم خانواده را خواهرم متحمل می شود ولی تمام درآمد خواهرم را دامادم برنامه ریزی می کند به گونه ای که تنها پول توجیبی به خواهرم می دهد و یا هروقت خواهرم نیاز دارد باید از دامادم پول بگیرد یعنی عملا دستش در جیبش نمی رود.
با این حال هیچ مشکلی نیست مشکل اینجا است که ما فکر می کنیم چون دامادم نظامی است تمام ذهنش منفی گرا است یعنی تنها لیوان خالی را می بیند. کسی که بیرون و در اجتماع مشغول است با افراد بسیاری در ارتباط است و باید روابط اجتماعی داشته باشد. ولی اگر دامادم ببیند خواهرم با یک همکار مرد چند بار تماس تلفنی یا صحبت با خنده و ... داشته باشد کارشان به مشاجره می کشد یا فکرهای بد می کند البته این قضیه را گاهی از حرفهای خواهرم متوجه شدم ولی فکر نمی کردم تا این اندازه حاد باشدو فکر می کنم به این افراد شکاک می گویند اگرچه عملا نشان نمی دهد ولی اخیرا در زندگی آنها به خوبی این مسائل مشاهده می شود بگونه ای که خواهرم حتی با همسرمن که داماد بزرگ خانواده است و همیشه با هم هستیم و یکدیگر را می بینیم حرف نمی زند تا مبادا شوهرش بدبین شود.
برخی روزها که کشیک شب است و خواهرم به خانه مادرم می آید چندین بار زنگ می زند یا حتی به خانه سر می زند تا ببیند آیا خواهرم به خانه ما آمده یا خانه مادرم هست؟ چون شوهر من هم برخی شبها کشیک می ماند با تلفن یا حتی سرزدن کنترل می کند که آیا شوهر من خانه است یا خیر؟
خانه شان را با اصرار فروختند و در شهری دیگر با رفتن زیر بار قرض و وام و ... خانه ای تهیه نمود مشکل اینجاست که او می خواهد به هر طریقی که شده خواهرم را از خانواده خودش و ما جدا کند بگونه ای که دیگر هیچ رفت و آمدی از سوی دو خانواده ها با او صورت نگیرد طوری که چندین بار گفته ما بالاخره به قم یا تهران می رویم و در این شهر نمی مانیم .
مادری دارم که با هزار زحمت و تنهایی ما را بزرگ کرد به امید اینکه زندگی آرامی داشته باشیم و طوری است که طاقت ناراحتی هیچ کدام از ما را ندارد به گونه ای که چند روزی است تنها احتمال اختلاف در زندگی آنها را می دهد دچار بیماری شده است و من نمی دانم چگونه این قضیه را با او در میان بگذارم از طرفی اگر قضیه را با او در میان نگذارم خواهرم تنها می ماند و نمی تواند این مشکل را به تنهایی حل کند.
اگرچه خودش تا الان این قضایا را برای ما نگفته و این مطالب را یکی از بستگان شوهرش که درجریان بود برایم تعریف نمود من خودم هیچ کاری نمی توانم انجام دهم چون دامادم هیچ رابطه ی صمیمی با من و شوهرم ندارد یعنی با ما تنها در صورت لزوم و اجبار ارتباط برقرار می کند وگرنه هیچ رابطه ای حتی سلام و احوالپرسی هم نمی کند.
هرجا به نفع خودش و راحتی خودش است پیش می آید وگرنه اصلا ارتباط با خانواده ما برای او مهم نیست و کاری کرده که خواهرم نیز نخواهد با خانواده ما ارتباط عاطفی برقرار کند که این قضیه همیشه مادرم را آزار می دهد.
من در زندگی شخصی ام همیشه معتقدم با صحبت دو طرفه می توان مشکلات را حل نمود کاری که من و شوهرم همیشه انجام می دهیم ولی واقعا وقتی با کسی روبرو هستیم که مصداق ضرب المثل میخ آهنی نرود بر سنگ چه باید کرد؟؟؟؟
ببخشید که نوشته های من اینقدر به درازا کشید از وقتی این قضیه را فهمیدم دل تو دلم نیست و مدام با خودم حرف می زنم که برم و هرچه می توانم به اوبگویم.
الان می خواهم بدانم چگونه می توانیم با این رفتار دامادم برخورد کنیم که به همه روابط بدبین نباشد؟ نخواهد خواهرم را از خانواده های دو طرف دور کند؟ این قدر سخت گیری نکند؟ و...
چگونه می توانم کمک کنم تا خواهرم بتواند از حق و حقوق خود اعم از داشتن اختیار درآمدش یا قبول نظراتش از جانب شوهرش و ... را داشته باشد.
از کارشناس محترم خواهش می کنم من را راهنمایی نمایید.

نگاه به نامحرم و استرس


با سلام
من یک دختر هستم و نگاه و رفتار و گفتارم رو نسبت به نامحرم ها کنترل می کنم.
اما مسئله ای که آزارم می دهد این است که وقتی به پسری گذرا یا به طور غیر مستقیم نگاه می کنم دچار استرس نسبت به او می شوم.با اینکه شاید اصلا آدم بدی نباشد.
با خودم فکر می کنم شاید من زیادی به خودم سخت می گیرم ...نمی دانم اشکال کار کجاست؟
لطفا راهنمایی ام کنید.

مشکلات زندگی و نا امیدی

ا عرض سلام خدمت شما عزیزان.بنده یه جوان ۳۴ساله هستم نمیدونم چرا دست به هر کاری که میزنم برام مشکل پیش میاد به قول معروف سنگ جلو پام میفته.به همین خاطر اعصبانی میشم و تا یه مدت کوتاهی نسبت به دین شکاک میشم همه حرفی میزنم.خواهشا راهنمایی کنید که چکار کنم تا برا انجام کارام با مشکل روبه رو نشم.با تشکر

آرامش یا رنج؟

با سلام
اینجانب چندی پیش بر اثر وقوع چند پیشامد به طور همزمان تغییر متفاوتی در ذهنیت و جهان‌بینی ام پیش آمده.

ابتدا مقدمه را با شرح وضعیت عقیدتی ام بیان می کنم ؛
اول اینکه اینجانب متاسفانه اراده ام را هیچ میبینم و در امور بسیار تنبلی میکنم و بسیاری از آنچه را که میخواهم را نمیتوانم به عمل برسانم ، چه بسا نتیجه نه چندان بد (ولی بهترین نه) هم بگیرم ، به عنوان مثال همواره امتحانات دبیرستان را میگذارم آخر شب و صبح قبل امتحان و نمره ام بالای ۱۹ میشود. با این حال میدانم با کمی تلاش میتوانم چون ستاره بدرخشم.
دو اینکه اینجانب (با عرض شرمندگی) دو سال است به گناه کبیره استمنا دچار هستم و همواره در صدد ترک آن برآمدم و شکست خوردم. نمازم را مرتب نخوانده و مدت ها آن را ترک کرده ام و بعد دوباره بازگشتم بعد دوباره ترک ... طوری که ظاهر قضیه میگوید صرفا برای لذت معنوی نماز میخوانم نه ادای تکلیف و کسب فضیلت.
سه اینکه این اواخر در حال مطالعه کتاب شور زندگی از اروینگ استون بوده ام که شرح زندگی ونسان ون گوک نقاش هلندی است. در این کتاب ونسان مدتی به عنوان کشیش (قبل از نقاش شدن تصمیم داشت چون پدرش کشیش شود) به معادن ذغال بوریناژ بلژیک میرود تا اهالی آنجا را که زندگی فقیرانه و سختی دارند را با یاد خدا تسلی بخشد. علی رغم تلاش هایش برای کمک به بقیه به عنوان یک انسان دوست ، نهایتا مردم بوریناژ در همان فقر به سمت قهقرا می رفتند و ونسان بدلیل رفتار و عقده بقیه کشیشان بالادست که مقرری و ماموریت او را تعیین کردند، در مورد بوریناژ ، منکر وجود خدا شد و به نقاشی دست زد و بوریناژ را ترک گفت.

دیگر اینکه اینجانب علی رغم اینکه در دبیرستان تیزهوشان درس میخواندم هرگز جایی به تاریکی و کورکنندگی این مدارس استعداد های درخشان ندیده ام و همنشینان گناهکار و بی همه چیزی در آنجا داشته و هیچ دوستی ندارم و در آرزوی رسیدن تابستان و آزادی فکری و استقلال لحظه شماری میکنم.
غالب بچه های آنجا بی خدا و گناهکار هستن و دینداران را به سخره میگیرند و این قطعا از روی تفکر و هوش و مطالعه نیست بلکه به وضوح میبینم است لال های آن ها چون کمدین ها و حتی مستان میخانه هاست. با این حال تاثیر همنشین اجتناب ناپذیر است.
در روز شهادت امام صادق ع اینجانب متاسفانه دوباره استمنا کردم و نماز نخواندم و در طول مسافرتم در برگشت به تهران آهنگ های خوانندگان زن را گوش میدادم.
این باعث شد فردای آن روز ، دین را ترک کنم از این جهت که احساس کردم یا بر خطاست یا من آن را اشتباه درک کرده ام.
باوجود مطالعات و تفکرات دینی ، عملکرد من هرگز تغییر نکرده بود و سه چیز ذهنم را درگیر میکرد ؛

۱) غالب افراد جامعه به دنبال آرامش هستند، چه مالی چه ذهنی چه جسمی چه اجتماعی. خود من هم زمانی هدف غایی ام آرامش بود. تفکر مثبت ، امیدواری ، تفکر در مورد موفقیت های آینده ، دینداری ، هم صحبتی با دیگران و ... همگی آرامش بخش هستند. اما آیا این ها صرفا مرهمی برای درد قشر ضعیف و فقیر جامعه و آنان که محکوم به شکست هستند نیست؟ چرا باید به آینده امیدوار بود؟ چرا موبت اندیشان میگویند در هر حال امیدوار باشید حتی اگر شکست خوردید ؟ این امیدواری چه فایده ای دارد وقتی دخلی به عملکرد و حتی نتیجه نهایی ندارد و صرفا مرهمی است بر دردی که شاید ضعفا نتوانند درمان کنند؟ آیا خدا وجود دارد یا برای این است که دنیا را به بازی بگیریم و آرام باشیم؟ مردمی چون اهالی بوریناژ در داستان و مولا مردم فلسطین در عذاب باشند و کاری نکنیم یا بکنیم و نتیجه ندهد و به امید خدا به دلمان صابون بمالیم؟

۲) بسیار افرادی را دیده ام که با وجود هوش و استعداد و تلاش بیشتر از من ، هر راهی رفته اند به شکست منتهی شده و در درجه ای پایین تر از من قرار گرفته اند. ونسان با وجود تمام تلاشش برای خدمت به مردم بوریناژ ، بدلیل رعایت نکردن آداب تجملاتی دیگر کشیشان از کلیسا اخراج شد و نهایتا بوریناژ را با تمام بدبختی ای که کشید ترک گفت‌. اکر نه تلاش ، نه استعداد ، نه ژن و نژاد و نه دین موفقیت و‌نتیجه را تضمین نمیکنند و تنها شانس است که افراد را به درحات بالا میرساند (داستان واقعی شانس از مارک تواین را بخوانید) ، پس آیا دور از ذهن است که بگوییم جهان بر پایه تصادف شکل گرفته و خدایی وجود ندارد؟

۳) بارها شده وقتی معلمی خوش اخلاق داشتیم ، درس به سهل انگاری گرفته شده و آخر سال چون معلمان عادی او را در ذهن خود ثبت میکنیم. اما وقتی معلمی سخت گیر داریم ، علی رغم رنج ، بی خوابی ، ترس از تنبیه ، نهایتا نتیجه میگیریم و قدر معلم را دانسته و از او به نیکی یاد میکنیم. آیا در این عالم باید از آرامش و لذت و خوشی استقبال کرد یا باید به سمت رنج ، عذاب ، ریسک و مذلت برویم تا نتیجه بگیریم؟ آیا نباید به آینده بدگمان بوده تا شاید از ترس آن به کار روی بیاوریم؟ آیا امید قاتلی نیست که ما را به چرخ کاهلی و بیخیالی سوق دهد؟
آیا باید خوشبین بود یا بدبین؟
آیا باید به سمت آرامش و برای آن تصمیم گرفت یا از رنج و عذاب استقبال کرد؟
آیا خدا وجود دارد؟
چرا نمیتوانیم از تنبلی رهایی یافته و عادات خود را ترک کنیم و دقیقا در کلیدی ترین نقطه زندگی که عمل و عادت و کار کردن است خدا را هیچ می یابیم و باید خودمان تلاش و اراده داشته باشیم؟
چرا وقتی در عذابیم بهتر عمل میکنیم؟ آیا بهتر نیست که خیال خود را به خدا خوش نکرده ، از ترس نبود او و تنهایی خودمان ، دست به کار شده و تا جای ممکن کار کنیم

اینجانب بنظرم امید و تفکر مثبت راجع به خدا و دنیا ما را بیشتر به خوش خیالی و تنبلی سوق میدهد تا عملکرد بهتر و نتیجه هم ظاهرا شانسی است.
بابت پراکندگی حرف ها عذر میخواهم.
خیلی حرف های دیگر هست که نمیتوانم اینجا بگویم و بهتر است کتابشان کنم!
بعضی جاها اگر خوب توضیح داده نشده پوزش می طلبم.
امیدوارم بتوانم در حالی بهتر و با عملکردی بهتر خدا را باز دریابم، زیرا که هیچوقت خود را اینگونه آشفته و تنها و ترسیده ندیده بودم...

سردرگمی و حالات درونی من برای ازدواج!

انجمن: 

سلام.
نمیدانم سوالی که طرح می کنم را بایستی کجا قرار دهم!. در هر صورت!
راستش را بخواهیددر من چیزهایی اتفاق افتاده که ترس ِ از ازدواج را ضمیمه ی تفکرات و روحیاتم کرده است!.

بی مقدمه! می گویم!,

مدت ها پیش با دختری به مدت 2 سال و خرده ای دوست بودم؛ و رابطه مان تا بهمن 92 ادامه داشت. که به دلایلی جدا شدیم.

ایشان قبل از دوستی فردی مانتویی بود هر چند حجابشان تکمیل و خوب بود!. منتهی بعدها با تصمیم خود چادر را پسندیدند!.
و خب, بعد ها بر سر مشکلات کلی و عدم تفاهم بر سر کوچک ترین چیزها تصمیم به جدایی گرفتیم که خدا را شکر اتفاق دیگری بینمان رخ نداد که شرمسار همدیگر باشیم!

الغرض!
فکر می کنم مشکلاتم بر گردد به همان دوران!
البته از احوالات درونی م با خبر نیستم و نمیدانم دقیقا مشکل از کجا نشات می گیرد. شاید بر اساس تفهیم اشتباه یک روش , یک اعتقاد به خود, و یا دچار یک بیماری و یا نمیدانم شاید همین شکست عشقی و ندانستن اینکه چه میخواهم از این تفکرات لعنتی که اسمش را گذاشته ام مذهبی!.

و اکنون نوع نگاه من است نسبت به خانم ها در همه ی مکان هایی که میشود یک زن عبور کند زندگی کند و یا غذا بخورد!. البته مشکلاتم بیشتر بر می گردد به همین نوع نگاهم به خانم های مذهبی و چادری

نمیدانم در درونم چه اتفاقی می افتد وقتی زنی چادری را می بینم!, با این که دوست دارم همسرم فردی چادری باشد که واقعا چادری باشد!, نا خودآگاه احساس بدی به من دست میدهد!.
می گویم چرا او اینجاست!. مثلا در پله های مترو چرا کنار فرد مرد دیگری ست.
و یا برخی اوقات چیزی هم نمی گویم اما واقعا عذاب میکشم
مثلا رستوران را فرض کنید که فردی با همسرش دارد غذا می خورد و الغضا ایشان چادری هستند نمیدانم چرا در درونم احساس بد بودن نا خوش آیند بودن و یا هر چیزی که میشود اسمش را که نمیدانم گذاشت اتفاق می افتد!

شاید به واسطه ی جدایی از دختری باشد که دوستش داشتم و اکنون نظر بدی نسبت به خانم های چادری دارم. که خب, بعد از چند دقیقه درونم به آرامش میرسد . می فهمم چه خوب نیست این تفکرات

در مورد بقیه خانم ها اصلا چنین چیزی نیست

این باعث شده که من ترسی نسبت به ازدواج در آینده داشته باشم. بنده 27 ساله هستم اما فکر می کنم شاید با این توصیفات تصمیم دیگری بگیرم که بعدها باز مشکلات عقیده ای و غیره گریبان گیرم شود

حالا نمیدانم این یک بیماری ست یک بدبینی ست. یک وسواس است.

لازم به ذکر است که خب, بنده یک سری ایده آل هایی داشتم که با آن دختر در میان گذاشته ولی هر چند ایشان هم فردی تقریبا مذهبی بودن ابدا یکسان نبود. مثلا فضای مجازی و یا گذاتشن عکس و یا محیط کاری و غیره
و خب یقینا یک سری چیزهایی که فکر می کردم غلط هستن اما وضعی که نسبت به فکراتم در فضاهای مجازی می بینم بسیار نا امید و مایوس از این که کسی خواسته هایم یکسان باشد

هر چند همه 20 نیستند و نباید انتظار داشت مطابق خواسته ها عمل کند اما خب, درصد تقریبی ای از این ماجرا فکر می کنم کفایت می کند.
متشکر می شودم اگر راهنمایی و مشاوره دهید. سپاس

راه هاي مقابله با بدبيني چيست؟

راه هاي مقابله با بدبيني چيست؟

عواملي كه موجب بدبيني مي شود عبارتند از:
1- ناپاكي: گاهي افراد مطابق اصل كلي مقايسه به خويش انسان ها را خوب يا بد مي پندارد و محور بدي و خوبي مردم قرار مي دهد كه گفته اند كافر همه را به كيش خود پندارد.
2- در مواردي سرچشمة بدبيني، حس انتقام و كينه توزي و حسد است. انسان چون نمي تواند عملاً از افراد مورد نظر انتقام بگيرد و يا با زبان اظهار دارد به منطقه فكر و قلب عقب نشيني كرده در آن جا آشوبي به پا مي كند و به او نسبت بد مي دهد.
3- گاهي منشأ بدبيني تكبر و خود خواهي است. كسي كه خود را برتر از ديگران مي بيند در محيط فكر خود براي ديگران نقاط ضعفي مي تراشند تا آنان را كوچك سازند.
4- در مواردي علت بدبيني پيش داوري است، مثلاً شخصي مي بيند دوستش بي تفاوت با او برخورد كرد بدون اين كه احتمال دهد شايد توجه نداشته قضاوت مي كند كه دوستش با وي خوبي نيست.
5- معاشرت با افراد ناصالح: هم نشيني با افرادي كه به اين بيماري مبتلا هستند اثر مستقيمي در بدبيني دارد. امام علي(ع) مي فرمايد: هم نشيني با بدان باعث بدگماني به نيكان مي گردد.
راه هاي مقابله با بدبيني عبارت اند از:

1- شناخت علل و ريشه هاي بدبيني



2- شناخت زيان هاي فردي و اجتماعي.
بدبيني آثار نامطلوبي بر انسان دارد كه مهم ترين آن ها عبارتند از:
الف) ناراحتي روحي: افراد بدبين بر اساس توهماتي كه دربارة اشخاص و حوادث دارند، فوق العاده رنج مي برند. آنان از معاشرت با مردم گريزانند و احساس تنهايي مي كنند. امام علي(ع) مي فرمايد: بدبين از همه مردم وحشت دارد. ب) پوچ گرايي، ج) غفلت، د) قطع روابط اجتماعي: بدبيني بزرگ ترين مانع همكاري هاي اجتماعي و به هم پيوستگي دل ها است. امام علي(ع) مي فرمايد: بر هر كس بدگماني چيره شد صلح و صفاي بين او و دوستش به هم مي خورد. ه) تجسس، و) پرورش نفاق.
3_ راه هاي عملي: براي رهايي از بدبيني بايد در مرحلة نخست با خيال هاي خود ساخته مخالفت كرد. پيامبر اكرم(ص) مي فرمايد: راه نجات از بدبيني آن است كه آن را تصديق نكند و به آن ترتيب اثر ندهد مخالفت با تلقين و پرهيز از شتابزدگي در داوري و حمل بر صحت كردن كار ديگران حاصل مي شود. بدبيني اگر چه در بدو امر جنبة اختياري ندارد؛ يعني ناخودآگاه به ذهن انسان مطلبي خطور مي كند، ولي ادامة آن اختياري است كه با پرورش گمان هاي بد در دنياي ذهن و خيال پديد مي آيد.
راه درمان عملي، ترتيب اثر ندادن به خطورات ذهني است امام علي(ع) مي فرمايد: كار برادر دیني خود را به بهترين وجه آن حمل كن تا آن جا كه راه توجيه بر تو بسته شود و به هيچ سخني كه از برادرت صادر مي شود بدگمان مباش تا محمل خوبي براي آن بيابي. مثلاً كسي كه به رفيقش سلام گفته و پاسخني نشنيده است به جاي اين كه كينة او را در دل بگيرد و يا به او بدبين شود بهتر است قضايا را با بي نظري بررسي و رفتار ايشان را توجيه كند مثلاً با خود بگويد شايد دوستم سلام مرا نشنيده است تا پاسخ گويد. با اين كار به تدريج خوش گماني به صورت عادت در خواهد آمد.