انگیزه ای برای زندگی ندارم

مشاوره شخصی (انگیزه ای برای زندگی ندارم)

با سلام و عرض ادب بنده 21 سال سن دارم و میخواستم درباره مشکلی مشاوره بگیرم ، ببخشید که طولانی است . تاکنون باکسی درباره مشکلات شخصی ام صحبت نکرده ام و اولین بار است که دارم این مسائل را با کسی بازگو میکنم ، این کار برایم خیلی سخت است امیدوارم درک کنید. مشکل بنده 3 بخش دارد که خواهش میکنم راهنمایی کنید : 1- من از زمان کوچکی مشکل صبحت کردن با دیگران را داشتم یعنی خیلی بیش از حد ساکت بودم به حدی که حتی معلمان مدرسه بنده به مادرم میگفتند که پسر شما خیلی ساکت است او را به پیش مشاور ببرید ، بدون شک این را میگویم که بنده ساکت ترین بچه هر سال تحصیلی در کلاسمان بودم اینقدر با کسی حرف نمیزدم که هیچ کس حتی صدای مرا نمیشناخت و خیلی از هم کلاسی هایم را به خاطر دارم که همیشه به من میگفتند که اگر از دیوار صدا در بیاید از من صدا در نمی اید در فامیل ما هیچ کس هم سن من نیست یا هفت هشت سال بزرگ تر یا کوچگ تر هستند به همین دلیل من تا سن زیادی در مهمانی های فامیلی تنها بودم اما بخش دیگر ماجرا : 2-من در خانواده ای مذهبی به دنیا امده ام و مادرم شاغل است ، وقتی به سن 7 سالگی رسیدم مادرم به خاطر ترس از اینکه نکند من در اینده با دختران رابطه داشته باشم رفتار عجیبی از خود نشان داد و از بچگی به من تلقین کرد که دختران بد هستند و باید از ها دوری کنم و تقریبا هر اخلاق بدی را به دختران نسبت میداد ( مرد که گریه نمیکنه / مگه دختری که قهر میکنی و دختر ها جیغ میزنند و اعصاب خورد کن هستند و  ... ) و انقدر این رویه پیش رفت تا من در همان سن کودکی از دختران نفرت خاصی گرفتم ، یادم می اید که همان سن کودکی همیشه به دختران اخم میکردم اصلا نزدیکشان نمیشدم و من همین طوری تا 5 سال ادامه دادم و وقتی 11 سالم شد خواهرم به دنیا امد و واقعا این ماجرا مرا نجات داد من تنفرم را کنار گذاشته بودم و سعی میکردم برادر خوبی باشم ولی زمانی که بنده به سن 18 سالگی رسیدم وقتی میرفتم تا خواهرم را از مدرسه بیاورم متوجه مشکلی در خودم شدم وقتی مجبور میشدم موقعی که از خیابان رد میشویم دست خواهرم را بگیرم حس تنفری در من شکل میگرفت که مرا متوجه مشکلی کرد ، بنده تمام عاطفه و احساساتم را با نفرت و خشم عوض کرده ام من دیگر نمیتوانم احساسی بشوم و هر لحظه که احساسی میشوم تنفر عجیبی در من شکل میگیرد که واقعا عجیب است ( باور نمیکنید وقتی الان دارم مینویسم هم خیلی عصبانی هستم خودم هم نمدانم چرا ) 3-پوچی عجیب از سن کم حدود 12 سالگی انگار دچار پوچی شده ام یادم می اید که از همان سن علاقه زیادی به چیز ها نشان نمیدانم از 16 سالگی این مشکل خیلی شدید شد و دیگر هیچ تلاشی قابل توجهی را انجام ندادم و حتی کامل به یاد دارم از ان سن تا کنون که تمام مدت این حس پوچی همراه من است حتی پدرم هم چند بار به من گفته است که شبیه ربات هستم ، اخه بنده خیلی اوقات رفتار انسانی ندارم نمیدانم چه بگویم ولی خیلی وقت است که دنیا دیگر برایم معنایی ندارد نه فعالیت مورد علاقه ، نه غذای مورد علاقه ، نه رنگ مورد علاقه و نه ...   در دوسال اخر زندگی ام سعی کرده خودم را بپوشانم و کسی را متوجه درونم نکنم و تقریبا ظاهر متفاوتی به خود گرفته ام ولی درونم هنوز اشوب است به دلیل حرف های مردم خیلی سعی کرده ام زیادی ساکت نباشم و کمی پیشرفت کرده ام ولی چند وقت پیش اردویی رفتم با هم سن سالان خودم به مدت یک ماه و خواستم که ان جا اصلا ساکت نباشم و تمام تلاشم را بکنم و ده روز اول خوب بود با همه میگفتم ده روز بعد هم بد نبود ولی ده روز اخر مشکلی عجیب برایم پیش امد : دیگر نمیتواستم با کسی صحبت کنم و شاید عجبیت باشید چند روز اخر دیگر با هیچ کسی اصلا نتوانستم حرف بزنم و تقربیا بعد از ان اردو بدتر شدم و تا یک ماهی دیگر اصلا نتوانستم حرف بزنم ... (تا مدتی دوباره خوب شدم)   اما چرا الان مشاوره میخواهم ؟ چند وقت پیش به همراه پدرم شب به چشم پزشکی رفتیم و وقتی پدرم یک چشمم را شست و شو داد با چشم درد عجیبی داشتیم میرفتیم خانه که وقتی داشتیم از خیابان رد میشدیم ماشینی با سرعت به سمت من امد و وقتی داشت به من میزد من هیچ واکنشی نشان ندادم و پدرم با ان حال بدش مرا از پشت پرت کرد و مرا نجات داد ما اتفاقی برایمان نیافتاد و مثل انکه ان راننده مست بود ولی ان شد که من به دنبال مشاوره باشم ... تازگی ها از این اتفاق ها برایم زیاد می افتد و من دیگر حتی واکنشی هم نشان نمیدهم ( قبلا هم میدانستم این جوری هستم ولی الان در مرحله عمل هم برایم ثابت شده که دیگر واکنشی نشان نمیدهم و دلیلی شد تا این تاپیک را بزنم ) الان دو سالی هست که دارم کار نیمه وقت میکنم کار های کامپیوتری و نرم افزاری الان درامدی دارم ولی متاسفانه من هیچ علاقه ای از این درامد هم ندارم و فقط پولم را پس انداز میکنم خیلی از هم سن های خودم را میبینم که علاقه هایی دارند و وقتی درامدی دارند خوشحال اند و به خاطر چیزی تلاش میکنند ولی من ؟ من فقط میگوییم این کاری است که باید بکنم و میکنم کار های از روی علاقه نیست از روی اجبار و دلیل است ، کار میکنم تا نگویند بیکار است مهارتی دارم تا نگویند بی عرضه است و ...   دیگر نمیدانم باید چیکار کنم ؟! از طرفی کلا و احساس و عاطفه ای ندارم و اندازه زیادی خشم دارم از طرفی با وجود تمام تلاش هایم نمیتوانم طولانی مدت با کسی صحبت کنم از طرفی هم دنیا برایم معنی ندارد ... خواهش میکنم راهنمایی ام کنید خیلی برایم مهم است . باتشکر