ازواج ، مشکلات ازدواج

ازدواج و مشکلات من

انجمن: 

سلام
تقریبا ۱۰ روز پیش تولد ۲۸ سالگیم بود
۲۸ هم تموم شد و وارد ۲۹ شدم
آخرین دختر خانواده پرجمعیت
همه خواهرام ازدواج کردن و بچه دارن ولی من نمیدونم چرا قسمتم نمیشه
لیسانس دارم و کار خاصی ندارم
ادعا خوبی ندارم بلکه یه بنده رو سیاه هستم و گناه کار
اگه بگم راحت هفت هشت ساله دارم برای ازدواج کردنم دعا میکنم و اجابت نشده باورتون نمیشه
خواستگار دارم معمولا در سال هفت هشتا خواستگار میاد واسم خیلی هاشون هم اولین جلسه که در شهرستان ما معمولا رسم اینه که مادر نهایتا با خواهرای اون آقا پسری که قصد ازدواج داره میرن برای معارفه و به قول خودشون دیدن دختر ، راضی هستن ، ولی دیگه نمیان
البته بعضی ها هم بوده که من و خانوادم قبول نکردیم
مثلا یکی بود یه سال از من کوچکتر بود با اینکه خیلی اسرار میکردن ولی مامانم بدون اینکه نظر منو بپرسه گفت نه که نه
البته خودم هم کوچکتر دوست ندارم
یا یکی بود تماس هم گرفت تا برای جلسه بعد صحبت کنن ، من رفتم مامانمو صدا بزنم بیاد تلفن وقتی اومدیم فطع کرده بود Fool
یه نفر دیگه هم بود که از نظر سطح خانوادگی و فرهنگی اصلا برابر نبودیم
یعنی از این دست آقایون ببخشید ولی چشم حرام که میگن زن رو خدا زده Fool بود
خیلی اسرار داشتن ولی خب مامانم چون میترسید گفت نه که البته کار درستی هم بود چون زندگی با این آدم ها خیلیییی سخته

خلاصه من خیلی دعا کردم خیلی توسل کردم
خیلی گریه کردم
روز شهادت حضرت علی اکبر رفتم حرم آقام امام رضاو زار زار گریه کردم تا نگاهی بهم بکنه
خدا قسمت من بنده رو سیاه کرد تا سال پیش رفتم کربلا اونجا هم گریه کردم و درخواستم ازدواج بود - میگن حرم اولی نگاهش بیافته به حرم هرچی بخواد رد خور نداره که براورده نشه
ولی واسه من نشد که بشه

خلاصه تثریبا یه ماه پیش اتفاقاتی افتاد که من فکر کردم دیگه دارم حاجت روا میشم :
یه خانوم جوانی اومد خونمون برای خواستگاری
برای برادرش که در روستا زندگی میکنه که اصلا واسه من محل زندگیش مهم نیست و اینو بگم اصلا به مادیات و این چیزا اهمیت نمیدم
آخر صحبت هاش گفت برادر یه مشکل داره ، اونم این که قبلا معتاد بوده و الان حدود ۳ سال هست که ترک کرده
۹ سال از من بزرگ تر هست این آقا و برادر کوچکترش دو تا بچه هم داره و ایشون چون معتاد بوده ازدواج نکرده
خیلی واسه من سخت بود چون یه مرد ۳۷ ساله که تا ۳۴ سالگی معتاد بوده و تازه ۳ ساله ترک کرده ، خدا میدونه آیا میشه بهش در زندگی اعتماد کرد یا نه
چون با مرکز مشاوره ترک اعتیاد کشور صحبت کردم و گفت ریسک خیلی بزرگیه
ولی خب به هر حال قبول کردم بیاد و همو ببینیم
اون خانوم گفت تماس میگیره تا قرار تعیین کنه برای اومدنشون
حدود ۱۰ روز گذشت و خبری نشد که نشد
خیلی دلم شکست خیلی
گفت خدایا من حاضر شدم با کسی ک کلی سابقه اعتیاد داره ازدواج کنم ولی اینم نیومد
توی این ده روز یه خانوم دیگه ای که چند سال پیش پدرم با یکی از دختراشون همکار بود تماس گرفت و اجازه گرفت + آدرس خونه تا بیان خواستگاری
پسرشون تقریبا یک سال از من بزرگ تره و سربازه الان
ولی خب این ها هم نیومدن
تا این که تقریبا روز نهم این ها بود (از اومدن خواستگار اولی) که ۲ تا خانوم اومدن خونمون
یعنی میشه ۳ تا خواستگار در حدود ۱۰ روز
اینقدر پیچ در پیچ عجیب بود که همه میخندیدن که خدا واست آستین بالا زده و مطمئنیم همین روزا ازدواج میکنی
اون دو تا خانوم که میشن خواستگار سومی اومدن و گفتن برای پسر یکی از اقوامشون هست و کمی صحبت کردیم و بعد تماس گرفتن با مادر اون آقا پسر و اون هم گفت شب میتونه بیاد خونمون تا منو ببینه
پ ن : ما دختر ها چقدر بدبختیم که هزار نفر باید ما رو ببینن از آخر هم برن و نپسندن
خلاصه شب شد و مادر و خواهر اون آقا پسر و یکی از خانوم ها ک عصر اومده بودن ، اومدن خونمون و با هم کلی صحبت کردیم
این رو هم بگم الان دیگه یکم مثل قدیم نیست که بگن دختر لال بشینه ما ببینیمش
میگن بیا و صحبت کنیم و اگه سوالی میپرسن اصولا خود دختر باید جواب بده ، که من هم راحت میتونم صحبت کنم ، با ادب و احترام و تقریبا بدون خجالت همیشه میشینم صحبت میکنم
عکس پسرشون رو نشون دادن و از کارش گفتن و کلی صحبت و این هم بگم پسرشون ۵ سال از من بزرگتر بود و بخاطر اینکه ۲۰ سال پیش پدرش این ها رو رها کرده بود رفته بود این تا ازدواج آخرین خواهرش نخواسته بود که ازدواج کنه و الان که همه خواهراش ازدواج کرده بودن تصمیم به ازدواج گرفته بود
خلاصه گفتن پس ما میریم تا با پسرمون بیایم
رفتن و بعد از یک یا دو روز اون خواستگار اول تماس گرفت
خب از اونجا که علاوه بر من مادرم هم شدیدا تردید داشت به ازدواج با اون شخص با سابقه به هر حال بدی که داشت
و با توجه به اینکه تو این تاخیر اون خانواده ۲ خواستگار دیگه اومده بودن و به قول خواهرم حتما خیر در این بوده که اون ها مشگلی پیش بیاد و دیر بیان تا این دو خواستگار بیاد
مادرم بهشون گفت باید کمی دیگه فکر و مشورت کنیم و بعدا خبر میدیم خودمون

دو سه روز بعد خواستگار دوم که تلفنی هماهنگ کرده بود اومد - مادر و خواهر اون آقا پسر اومدن و صحبت کردیم و خیلی هم راضی به نظر میومدن و مامانم اینا هم خیلی خوشحال بودن چون هم میشناختنشون و هم در برخورد و ظاهر و همه چیز بسیار به هم میومدیم و به قولی در سطح یکسانی بودیم
گفتن پسرمون ده پونزده روز دیگه از سربازی میاد مرخصی - اون موقع مزاحمتون میشیم و رفتن

گذشت چند روزی و اون خواستگار اول چند دفعه دیگه هم تماس گرفت و مادرم باز هم تعمل کرد در اجازه دادن و چون مادرشوهر خواهرم هم تازه فوت کرده بود ، اون رو بهانه کرد و گفت بعد از چهلم خبر میده
تقریبا ۱۰ روز پیش یعنی از زمان شروع خواستگاری ها حدود ۲۰ روز میگذشت ، چهلم این بنده خدا بود
همون روز تلفن زنگ خورد و اون خواستگار سوم که پسرشون ۵ سال از من بزرگ تر بود تماس گرفتن و گفتن شب میخوان با آقا پسرشون بیان خونمون
این نکته رو بگم : در شهر ما رسم به شیرینی و گل آوردن در مراسمات معارفه نیست و وقتی این کار رو میکنن یعنی گل و شیرینی میارن یه قطعی شده باشه
ولی خب این خانواده با یه جعله بزرگ شیرینی که به قول مامانم نکردن زیر چادرشون بگیرن Smile اومدن خونمون و اتفاقا سه چهار تا از همسایه هامون این ها رو دیدن (اکثر همسایه هامون خیلی بد یعنی ببخشید ولی بسیار فضول هستن)
اومدن و خواستن که من و پسرشون با هم صحبت کنیم
برای اولین بار با یه آقا پسر که خواستگار بود صحبت کردم
و این نکته هم بگم اصولا صحبت هم وقتی میکنیم که تقریبا از همه جهات دیگه موافقت باشه
خلاصه در صحبت هام گفتم نماز و روزه ام برام مهمه و بهش اهمیت میدم
این بنده خدا هم گفت اهل نماز و روزه هست ولی اگه خیلی کار پیش بیاد یا ... ممکنه ادا نکنه و من از صداقتش خوشم اومد چون بسیار دیدم کسانی که حتی دوران عقد هم طوری نشون میدن که هم نماز میخونن هم روزه میگیرن ولی بعد از عروسی میفهمی نه اهل نماز هستن و نه روزه

خانواده هر دو طرف بسیار خوشحال بودن و گفتن شیرینی بیارین و پدر و مادرم هم بر اساس ظاهر خوبشون و اینکه یه نسبت خیلی خیلی دور با یکی از اقوامشون داریم قبول کردن
و این نکته هم بگم که ما وقتی شیرینی میاریم به قولی میگن این دختر و پسر شیرینی خورده هم دیگه هستن
و همه چی به خوبی و شادی بود و کمی در مورد رسم و رسوم مراسمات صحبت کردن همون شب و رفتن
اون شب تا صبح پلک نزدم
خواستگاری های ما اصولا خیلی ساده و آسون هست و نهایتا همون یکی دو جلسه هست و اصلا مثل خیلی ها طولانی نیست و خدا رو شکر در اقوام من کلا یک یا دو طلاق بیشتر نیست
ب هر حال رسم و رسوماتمون هست و خواستگاری های کوتاه اینجا صورت میگیره (من در یکی از شهر های نزدیک مشهد زندگی میکنم )

خلاصه فردا تماس گرفتن و خواستن که لیست خواسته هامون رو بنویسیم و بیان ببرن و یه شب هماهنگ کنن که به اتفاق ۴ تا بزرگ تر بیان و بعدش هم عقد ....
شبش اومدن خونمون و لیست رو گرفت و اتفاقا خواهر اون آقا پسر که لیست رو خوند به مامانش گفت دقیقا مثل لیست خودش هست که چند ماه پیش عقد کرده بود
و این نشون میده که با لیست مشکلی نداشتن
فقط مادر اون آقا پسر (پسرشون نیومده بود) گفت پسرم به دلیل اینکه پدرش خیلی آدم اهل نماز و روزه بوده ولی منو در جوانی با ۵ تا بچه کوچیک رها کرده رفته نسبت به نماز و روزه کمی کاهل هست
و توی خونه دیشب گفته که این خانوم طوری نباشه هر وقت نمازمو نخوندم یا روزه نگرفتم کلی بحث و دعوا کنه و نهایتا همش در حال بحث باشیم
با اینکه مساله برای من خیلی مهمه که همسرم اهل نماز و روزه باشه ولی از خدا خواستم شرایط ازدواج محیا بشه چون از نظرات دیگه خانواده قابل قبولی بودن ، و من با مهر و محبت کم کم در زندگی اون آقا رو متوجه کنم که دینش رو بر حسب پدرش نسنجه و کم کم کمک کنم به روزه و نماز وفادار تر بشه Smile
پدر و مادرم هم گفتن ک نه اصلا همچین چیزی نیست و ....
مامانم اومد مثلا از من تعریف کنه و گفت دخترم همیشه نماز جمعه هاش رو میره و اهل نماز سر وقت هست و همیشه حتی اگه خودش نتونه نماز بخونه سر ساعت اذان صبح میاد منو بیدار میکنه
که خب البته حفیفت داره و تقریبا هر موقع بتونم نماز جمعه شرکت میکنم اذان صبح بیدارم و نماز هامو سعی میکنم به موقع بخونم
ولی ب نظر من زیاده روی بود گفتن این موضوع چون پسر اون ها بخاطر کاهلیش در نماز روزه کمی نگران بود
خلاصه اون ها رفتن و گفتن تماس میگیرن برای قول و قرار های بعدی
و هنوز که هنوزه خبری نشده
خیلی دلم شکست ، چون فکر میکردم دیگه قسمتم شده حاجت بگیرم
چون به قولی یه قدمی ازدواج بودم
خیلی دلم شکست وقتی شنیدم مامانم به خواهرم میگفت روم نمیشه از خونه برم بیرون همسایه ها همش میگن مبارکه کی بیایم شیرینی بخوریم و این مسائل
دلم شکست چون فقط مایع رنج مادرم هستم و همیشه فقط غصه میخوره واسم

حالا تثریبا یه ۵ روز بعد از اون شب که رفتن و مسلما فردا یا نهایتا دو روز بعد باید تماس میگرفتن و نگرفتن
اون خواستگار دوم که پسرشون سرباز بود تماس گرفت و قرار گذاشت واسه اومدن
و چون ۵ روز بود که از اون ها خبری نبود همه خوشحال شدن دوباره و گفتن حتما حکمتش این بوده این خانواده که از اول ما خیلی بیشتر رضایت داشتیم و خوشحال بودیم تشریف بیارن
اون خانواده اومدن و من در فاصله ۵ روز با دومین خواستگار صحبت کردم
کاری که تو کل عمرم انجام نداده بودم در ۵ روز ۲ بار اتفاق افتاد
خانواده اش که بسیار راضی بودن
خودش هم وقتی صحبت میکردیم خیلی راضی بنظر میومد و حتی در صحبت هاش مستقیما میگفت من و شما
و نمیگفت همسر آیندم
دقیقا من و خودش رو در نظر میگرفت برای هر مساله ای
از اونجا که اهل نماز و روزه هم بود و از نظرات دیگه هم عالی بود باز من ساده فکر کردم حتما حکمت و قسمت و ... بوده و من با این ازدواج خواهم کرد
موقع رفتنشون مامانم به قول خودش ، خودشو به پر رویی زد و به مامانش که خیلی خانوم با شخصیتی بود و سیده هستن ایشون گفت لطفا فکراتون رو کردید اگه مورد پسند شما هم بود تماس بگیرین زودتر چون دخترم خواستگار دیگه هم داره و ما چون به شما قول داده بودیم به اون ها هنوز هیچ جواب و اجازه ای برای اومدن ندادیم
اینطوری گفت تا این ها اگه خواستن بیان زودتر خبر بدن
الان ۵ روز میگذره و این ها هم خبری ازشون نشده
و پسرشون تثریبا ۱۰ روز دیگه باید دوباره بره سربازی
نمیدونم .......
همش در حال نذر و نیاز هستم
مامان بیچارم مدام دعا میخونه و نذر میکنه
تا با خدا خلوت میکنم اشکام سرازیر میشه
شاید واقعا توی این ده روز که پسرشون نرفته سربازی تماس بگیرن و به عقد هم برسه
که ازتون شدید خواهش میکنم دعا کنید این طور بشه چون مامانم خوشحال میشه و باعث خوشحالی من هست و البته خودم هم خیلی دوست دارم تا جوان هستم ازدواج کنم و زندگی و خانواده بسازم
شایدم تماس نگرین
امام حسن (ع) رو به مادرشون قسم دادم ، فکر نمیکنم اگه کریم اهل بیت رو به مادرش قسم بدی روت رو زمین بندازه
خیلی دعا و میکنم و هر لحظه امیدوارم تماس بگیرن
ولی از اون طرف خیلی افسرده و گوشه گیر شدم
از مادرم خجالت میکشم که اینقدر غصه منو میخوره

دعا میکنم قسمتم بشه
ولی اگه نشه نمیدونم چرا خدا منو ضایع کرده
خب مثل این همه سال که هر کسی میومد میرفت و دیگه پیداش نمیشد این ها هم میومدن و دیگه پیداشون نمیشد
نه اینکه در عرض ۵ روز دو تا خواستگار بیاد و حتی صحبت کنیم ولی دیگه بعدش خبری نشه

خیلی دلم شکسته

لطفا هم شدیدا برام دعا کنید تا این ازدواج به خیر و خوشی قسمتم بشه چون دیگه توان این رو ندارم که غصه خوردن و نگران شدن مامانمو برای خودم ببینم

هم اینکه دعایی نکنه ای چیزی بهم بگین که اگه نشد این ازدواج ، من دینمو از دست ندم
چون شدیدا گله دارم از خدای خودم
من بنده بدی هستم ولی خدا که خوبه
کسی که خوبه که بدی نمیکنه
اگه نشه فقط یه جمله هست که به ذهن و زبونم میاد
اونم اینکه هر کسی تو زندگی آدم رو ضایه بکنه ولی خدا نه

پ ن : خیلی دلم میخواد بدونم دقیقا واسه چی دیگه اقدام نمیکنن ،‌دقیقا واسه چی؟!!!

لطفا خیلی خیلی خیلی واسم دعا کنید که خیلی محتاجم به دعا

ممنون که پیام طولانی من رو خوندید