ازدواج موقت و عواقب آن ، ازدواج موقت و احساس شکست

کمک کنید به زندگی برگردم (نقص عضو و ازدواج موقت با مرد متاهل)

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام

من دختری 25 ساله زیبا و اهل درس و کار و تلاش بودم.
سه سال پیش دچار نقص عضو شدم و یکی از پاهای خودم رو برای همیشه از دست دادم.
مدت زیادی افسرده بودم و راستش نتونستم کامل باشرایطم کناربیام.
درس رو تقریبا رها کردم ولی بعد از مدتی به سفارش یکی از دوستانم در کلاس های یک استاد ظاهرا متدین شرکت کردم.
خیلی از ایشون برام تعریف می کردند بعدها فهمیدم گاهی به افراد مشاوره هم میدن.

خلاصه من بهشون مراجعه کردم و سرصحبت را باز کردم با ایشون
ایشونم به من پیشنهاد محرمیت دادند. بهشون گفتم من دوشیزه هستم وباید از ولی اجازه بگیرم
ولی ایشون گفتند که میشه حتی بی اذن ولی، چون شما به سن قانونی رسیدی
اصلا چون پدرت درقیدحیات نیست می تونی.

گفتم خب مادرم چی پس؟ گفت مادرتو کم کم راضی می کنیم.
من گفتم نه استاد اول باید با مادرم صحبت کنید گفت باشه
اومد و صحبت کرد و مادرم به شدت مخالفت کرد و گفت دختر من مگه دستمال کاغذیه که یه مدت با شما باشه؟
استاد گفت نه بخدا تا آخر عمر نوکرشم، رهاش نمی کنم
من به مادرم گفتم با این پای معیوب بعید میدونم بتونم ازدواج کنم ، نگذار به گناه بیفتم ولی مادرم قبول نکرد.

خلاصه من به استاد جواب منفی دادم ولی مگه ایشون بس می کرد؟
میگفت تو مثل دخترمی، تو همه کسمی ،من بخاطر شهوت نمیخوامت، مرد درآن واحد می تونه عاشق دوتا زن باشه
اصلا خانمم رو راضی میکنم که قبول کنه تو همسر دایم من بشی.
گفت اصلا خانمم خودش گفته برو ازدواج مجدد کن چون من خواسته هاتو برآورده نمی کنم.
اصلا عشق من به تو معنویه، حتی دست بهت نمی زنم
اگرخدای ناکرده مادرت طوریش شد ، تا پیربشی هم مواظبتم.
تا می گفتم نه؛ اشک می ریخت و به هیچ عنوان دست بردار نبود

منم فکر کردم مرد به این بزرگی با این معلولیت عاشقم شده پس واقعا عاشقه!
تا اینکه بالاخره قبول کردم
اینم بگم که دایما از شهدا حرف میزد و موقعیت اجتماعی خیلی بالایی داشت.
من گفتم قبول می کنم چون واقعا داشتم به گناه می افتادم
به شرط اینکه بعد از یک هفته از محرمیتمون بیاد با مادرم صحبت کنه و منو دوباره خواستگاری کنه.

بعدازیک هفته محرمیت یکبار زنگ زد و گفت خانمم پیامهامون رو خونده و می خواد بره شکایت و آبروریزی
من داشتم از ترس سکته می کردم
یکی از دوستام که از قضیه باخبر بود رو درجریان گذاشتم گفتم نکنه خانمش بیاد آبرومو ببره.

تا چند روز از استاد خبری نشد و من مثل بید به خودم می لرزیدم
تا اینکه به دوستم گفتم بهش زنگ بزنه ببینه که قضیه از چه قراره.
اونم یک مشت دروغ به دوستم گفت و تمومش کرد.

من چند روز بعد بهش زنگ زدم
گریه کردم ضجه زدم
گفت من خانمم برام خیلی مهمه، من و تو نمی تونیم کنار هم راحت باشیم.
گفتم همین؟به همین راحتی؟
گفت تو اونی نیستی که من عاشقش بودم.

خلاصه با رفتنش له شدم ، تحقیرشدم
غیر از دوستم هیچکس نمیدونه.
حتی آبروشو پیش مادرم نبردم.

به نظر شما چکار کنم؟
آیا خدا انتقام من رو از ایشون می گیره؟

اون از معلولیت من سوء استفاده کرد.
آیا راهی هست که از افسردگی نجات پیدا کنم؟
وجودم پر از کینه شده
هیچ کاری هم نمی تونم بکنم

شما رو به حضرت زهرا کمکم کنید
من حتی ازهمسر خودش هم زیباتر بودم و چیزی کم نداشتم
خدا شاهده که نمی خواستم زندگیش خراب شه
فقط گفتم اون مدتی که بامن حرف میزنه نامحرم نباشیم
پس چر این کاروکرد؟

از طرفی دچار حس اعتماد بنفس پایین شده ام و فکر میکنم دیگر هیچ شرایط ازدواجی ندارم و خدا راههای موفقیت رابر روی من بسته و بر روی افرادی چون همسر این فرد که واقعا شخص متکبر و در عین حال بسیارخوشبخت است باز کرده.
این خانم دایما از همسرخودش ایراد میگیرد در صورتی که توانایی همسرداری و اخلاق و تواضع من بسیار بیشتر از اوست.
حس حسادتم زیاد شده و اعتماد به نفس و حتی اعتماد به خدا و ایمان به عدالت خدا را از دست داده ام.
فکر می کنم چرا من نباید مثل ان زن که لایق نعمتها نیست و دایما ناشکری میکند نعمت داشته باشم؟
لطفاکمکم کنید

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol: