اختلاف فرزند با پدر و مادر

راهکارهای حل اختلاف فرزند با پدر و مادر

با سلام خدمت شما و تشکر از سایت خوبتون.
ببخشید یکم مطلب طولانیه ولی خب ممنون میشم جوابمو بدین. میخواستم درباره اختلافم با پدرم ازتون مشاوره بگیرم. من 15 سالمه و مقید به احکام دینی هستم (شیعه دوازده امامی) و پدرم حدود 40 و دبیره. من فکر میکنم که تا حدود 7 سالگی مورد توجه پدرم بودم و بعد از اون این رابطه کمرنگ شد. از نظر پدرم در رابطه با این فاصله مادرم مقصره به خاطر اینکه در مورد شیطنت‌های من به پدرم شکایت می‌کرد و کم کم موجب این فاصله و کمرنگی ارتباط احساسی من و پدرم شد.( در صورتی که مادرم در این موارد از پدرم کمک می‌خواست ولی پدرم برخورد شدیدی به من نشون می‌داد که موجب ناراحتی و اعتراض مادرم میشد و منجر به اختلافشون باهم میشد(.

از اونجایی که من بچه‌ای بودم که از لحاظ هوشی نسبت به هم سن و سالام بالاتر بودم ، یا بهتر بگم خیلی مسئله‌هام زودتر از سنم اتفاق افتاد؛ انتظارات زیادی از پدرم داشتم و یک نمونش اینکه از سن 9 سالگی موبایل میخواستم و این مغایر با شرایط خانواده بود و اونا با موبایل داشتنم در اون سن مخالف بودن. یا مثلا در رابطه با فضای مجازی و اینترنت در 13 سالگی با پدر و مادرم درگیر بودم و میگفتن هنوز زوده؛ در صورتی که خیلی از همسالام زودتر از این اینترنت و فضای مجازی رو در اختیار داشتن. و بالاخره تونستم در همون سن (13 سالگی) به خواستم برسم. به طور کلی انتظارات من در مسائل مختلف از پدر و مادرم زیاد بود و اونا رو به دردسر مینداختم. اما اونا هم تو بعضی از مسائل کوتاهی میکردند. و شرایط به همین منوال ادامه پیدا کرد. ارتباط من با مادرم نسبتا خوبه ولی رابطه خیلی جالبی با پدرم ندارم و احساس میکنم خیلی از رفتارهای پدرم در برخورد با مسائل غیر منطقیه. برای مثال در سال ششم دبستان موفق شدم تقدیرنامه بگیرم و وقتی با خوشحال به خونه اومدم و تقدیرنامه رو به پدرم نشون دادم با برخورد سردی گفت که این ارزشی نداره ( چون میگفت بچه‌های کلاس همه تنبلن و بهتر بودن تو از افراد تنبل کار باارزشی نیست. اما خب خیلی از بچه‌ها اینو نگرفته بودن.) پدر من نیازهای مادی من رو تأمین میکنه ولی از لحاظ عاطفی کوتاهی میکنه. (البته این موضوع در مورد مادر من هم صادقه ولی خب در هر حال پدرم به شکل غیر عادی نیاز عاطفی من رو در نظر نمیگیره.) من هم آدم آرومی نیستم و موقع اختلاف نظر و ناراحتی زبونمو کنترل نمیکنم و با تندی جواب میدم، به طوری که پدرم گاهی وقت‌ها ترجیح میده بامن صحبت نکنه.( البته این کنترل نکردن زبونم در طی زمان طولانی به دلایل زیادی به وجود اومد. در هرصورت من در صدد ترک این رفتارم هستم و میخوام مشکلمو حل کنم و دنبال مقصر نیستم(.

حالا چند تا سوال دارم:
1)چطور میتونم این رابطه رو بهتر کنم؟

2) برخورد من وقتی که پدرم غیر منطقی عمل میکنه باید چطور باشه؟

3)آیا نیاز به مشاوره حضوری دارم یا نه؟

من و پدرم مثل دو قطب مخالف آهن ربا

سلام
پدرم حدودا 50 ساله ست. یه آدم مذهبیه. ولی از اینکه پسرش دور و بر آدمای مذهبی بِپِلکه بدش میاد!
مشکل اصلی من با پدرم اینه که خواسته های من با خواسته های پدرم جفت نمیشه. مثل دو قطب همنام آهنربا

چند تا مثال میزنم:
پدرم از اینکه برم نماز جمعه با من مخالفت نمیکنه، ولی از اینکه شبا برم مسجد برای نماز، چرا! (مخالفت می کنه). ازش میپرسم خب ما که کار فسادی تو مسجد نمی کنیم، دورکعت نمازجماعت می خونیم... میگه خوشم از این آدمای افراطی و از این گروها نمیاد... (پدرم زیاد فضای مجازی میره) هرچند بعضی شبا میاد مسجد
میگه آخرش میبینی تو رو به عنوان یه انقلابی شناسایی می کنن و یه بمب میندازن رو خونه ی ما .(پدر مگه دهه شصته؟؟!)
موقعی که میرم مسجد، میرم بسیج، میرم جلسه ی قرآن، میرم... باید مثل یه دختر کلاس دوم زنگ بزنم بابام بگم بابا اجازه میدی برم؟!
کلا خوشش از آدمای بسیجی نمیاد... شهدا که دیگه هیچی... تا اسم یه شهید رو پیشش میارم میگه:
خدا رحمتش کنه، اون راه خودشو رفته تو هم راه خودتو (یعنی اون بدبخت شده، نمی خواد تو هم بدبخت بشی)
از نظر پدرم یه آدم مذهبی، کلا باید دور بسیج رو خط بکشه، دور حرف های سیاسی رو خط بکشه، زیاد نره مسجد (!) و خلاصه سرش تو لاک خودش باشه.
شاید این سوال براتون پیش بیاد: پس چرا خط اول گفتی پدرت یه آدم مذهبیه؟! چون واقعا هست...
بعضی وقتا تو ماشین به من میگه با صوت براش قرآن بخونم، یا اینکه از بچگی، تو محلمون یه دسته ی عزاداری داشتیم و پدرم یکی از بانیان اش بوده...

والا من دیگه از امر و نهی پدرم خسته شدم. دوست دارم مثل بچه ی آدم، شبا برم مسجد جامع برای نماز، برم بسیج برای کارهای انقلابی و... ولی مگه پدرم میزاره؟
از مشاجره کردن با پدرم هم دیگه بریدم.همین دیشب پدرم یه توهینی کرد (نمیدونم به بسیجی ها بود یا به شهدا) منم جوابشو دادم... بعدش واویلایی به پا افتاد که نگو... الانم که دارم اینو می نویسم با پدرم آشتی نکردم...
از یه طرف دلم واسه خود پدرم میسوزه... انقدر حرص و جوش میخوره سر هرچیزی، منم (اعتراف می کنم) با کارهام اذیت اش می کنم که هی بدتر میشه.