اختلافات خانوادگی

با بی محلی و توهین مادربزرگم به مادرم چگونه کنار بیایم؟

انجمن: 

سلام
مادربزرگم تمام داراییش رو بخشید به خالم و خالم بعد از ده ماه این موضع رو به مادرم گفت با توجه به اینکه دو تا خواهر و یه برادرن و هیچی بین این دو خواهر مخفی نیست. وقتی مادرم این موضوع رو فهمید خیلی ناراحت شد چند روز گریه کرد و بعد از چند روز بخاطر دعوایی که من با خالم گرفتم خالم زنگ زد و با مادرم داد و بیداد کرد. مادرم با توجه به قرصایی که خورده بود بعد از این تماس دچار شوک عصبی شد. در تمام این مدت مادر بزرگم و خالم خودشون رو به بی تفاوتی زدن و با کوچکترین تندی از طرف ما دیگه پیگیر کار مادرم نمیشدن در واقع ما موندیمو با مادرم رو تخت بیمارستان که بیهوشه .
مادرم با خواهرش سر قضیه مخفی کردن موضوع تقسیم ارث و میراث ناراحت بود. حالا بعد ارسال این ویدیوهای حال و وضع مادرم برای خالم. باز هم خالم با مادرم تماس نگرفت و بصورت اتفاقی وقتی مادرم از بیمارستان مرخص شد و با مادربزرگم تماس گرفت خالم پیشش بود و با مادرم صحبت کرد. دیشب رفتم خونه مادرم خوشحال بود و می گفت آشتی کردم. ما هم خوشحال هستیم. اما یه قضیه ای هست و من و خواهرم و پدرم رو این وسط اذیت میکنه.
اونم اینه که ما نمی تونیم دلمون رو با خواهرش صاف کنیم. اصلا تحملش رو نداریم. نمی دونیم باید چیکار کنیم. کاملا گیج شدیم از طرفی کات کردن مادرم بخاطر روابط احساسی خیلی قویش غیر ممکنه. از طرفی هم برای ما غیرقابل تحمله خالم رو ببینیم یا صداش رو بشنویم چون همونطور که بابام گفت من هم مطمئنم خالم نقطه ضعفه مادرم رو می دونه و از همون نقطه ضربه میزنه.
آیا این مشکل با مرور زمان خوب میشه؟
پیشاپیش از کمکتون ممنونم

لطفا در مورد پدر و مادرم راهنماییم کنید (اختلاف پدر و مادرم)

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام
نمی دونم پرسیدن سوالم اینجا کار درستیه یا نه ولی این تنها راهیه که می تونم بفهمم که چیکار باید بکنم
مامان و بابام از زمانی که با هم ازدواج کردن با هم اختلاف داشتن و مدام با هم مشاجره میکردن تو این زندگی 30 ساله مامانم فقط عذاب کشیده از همون اول که با هم رفتن زیر یه سقف مادرم مثل یه خدمتکار برای مادر شوهرش کار میکرده از لباس شستن و آب آوردن و رسیدگی به گاو از این جور کارا و وقتی که مامانم فقط یه سال بچه دار نشد کل خانواده بابام دنبال این بودن که براش یه زن دیگه بگیرن و بابام میگفت پاشو برو خونه بابات ببرتت دکتر ولی وقتی بچه دار شد بازم مثل قبل ازش کار میکشیدن و اگه انجام نمیداد کتکش میزدن و میگفتن پاشو برو خونه بابات یه بار که مامانم حامله بود و بابام میخواست یه خونه جدا بسازه مامان باردارمو به تهدید کتک مجبور میکرد که بره برا ساختن خونه از چشمه آب بیاره و مامانمم یه مسیر طولانی رو دبه رو میذاشت رو دوشش و آب میاورد و به خاطر برداشتن چیزای سنگین بچه هاش سقط می شدن و وقتی این اتفاق می افتاد به جونش غر میزدن که تو بچه ات نمیمونه یه بارم که بچه شش ماهه اش تو شکمش مرده بودبهش گفت که بره خونه باباش حالا اونا هرکاری می خوان بکنن یه بارم وقتی که یه نفر یه دروغی بهش گفته بود که حتی اگه راست هم بود حق نداشت این کارو بکنه اینقدر زده بودش که بیهوش شده بود و دهنش اینقدر باد کرده بود که با قاشق مربا خوری غذا می خورد حتی یه بارم به خاطر این که برای یرادر شوهرش غذا درست نکرده بود اون با زنجیر زده بودش ولی بابام هیچ کاری نکرد ولی بازم مامانم صبر کرد
همه اینا به کنار از همون اولم نمی گذاشت که مامانم بره خانواده شو ببینه اگرم دری به تخته می خورد و می گذاشت که بره وقتی بر میگشت اینقدر سر چیزای الکی بهش غر میزد که مامانم از رفتنش پشیمون می شد ولی بازم به هیچ کس هیچی نمی گفت و صبر کرد
همه اینا به کنار وقتی که از روستا اومدن شهر مامانم از همه چیزش زد نشست قالی بافت ، طلاهاشو فروخت تا خونه ساختن و یکم وضعمون خوب شد اما حالا بابام به جای اینکه قدردان تمام کارایی که مامانم برا زندگیش کرد باشه هنوزم مامانمو حرص میده همه اینایی که گفتم از لا به لای درد و دلای مامانم یادم مونده ولی اینکه مامانمو مجبور کرد که پدر شوهرشو نگه داره در صورتی که اون حتی یه ذره هم کمکشون نکرده بود و تازه بهشون زخم زبون میزد حتی وقتی که تازه من به دنیا اومده بودم و مادربزرگم مریض شده بود آوردش خونه ما و مامانم با اون حالش از اونم مراقبت کرد و هیچی نگفت حتی چند سال پیش مامانمو جلو چشام زد و از گلوش گرفته بود و میخواست خفه اش که که فردا فهمیدیم دست مامانم درز کرده و بابام عوض اینکه دستشو گچ بگیره اوردش خونه و به خاطر اینکه نمی تونست کارهای خونه رو بکنه مثلا ظرف بشوره همش اخماش تو هم بود و می گفت که فیلمته و سرش غر میزد
بار ها و بارها مامانم بهم گفته که تا حالا فقط به خاطر من مونده که مبادا زیر دست نامادری بیفتم از وقتی هم که به سن قانونی رسیدم چند باری می خواست طلاق بگیره ولی به خاطر التماسای من بازم صبر کرد
حالا مامانم به خاطر تموم اون حرف ها و کارهایی که ریخت تو دلش و حرص خورد سیستم ایمنی بدنش ضعیف شده اونقدر که پلاکت هاش به 30 هزارتا رسیده در صورتی که حداقل نرمال 150 هزارتاست به وضع خطرناکی رسیده و غیر این یه کیست کبدی تو بدنش به وجود اومده بارها و بارها با بابام صحبت کردم که از اینجا به بعدش اینطوری رفتار نکنه و عوض اینکه ببرتش دکتر ولی میگه که خرج اضافی ندارم .مامانم به چشم اون یه کلفت بی جیره و مواجبه که تا وقتی که سالمه براش کار کنه وقتی که دیگه افتاد بندازتش دور ،اخلاقش دیگه تغییر نمی کنه اینم یعنی اینکه بازم مامانم باید حرص بخوره
همه اینا رو گفتم که کمکم کنید راهمو درست انتخاب کنم اگه الان به مامانم بگم که بیا بریم میریم ولی ترس من از اینه که به خاطر این کار عقوبت بشم شایدم ... اصرارهای من واسه موندن مادرم اشتباه بوده
به هر حال دیگه نمی تونم این همه شکنجه روحی رو تحمل کنم نمی تونم تحمل کنم که مادرم جلو چشام نابود بشه ...
اینکه نمیدونم ته این راه عاقبتم چی میشه یا اینکه اگه بزارم راه مادر و پدرم از هم جدا بشه چی میشه نمی تونم تصمیم بگیرم هر چند اصلا دلم نمی خواد که اینطوری بشه
لطفا راهنماییم کنید که چیکار کنم ؟چیکار باید بکنم؟کدوم راه روانتخاب کنم؟

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol: