اجازه پدر در ازدواج

چگونه مشکلم را حل کنم؟

متن زیر سوال من نیست. سوال دوستم هست که من بجای ایشون پرسیدم

نوشت:

سلام. من یک سوال خیلی خیلی مهم دارم. از کارشناس محترم خواهش میکنم که بطور مفصل من رو راهنمایی کنند.
من متولد 67 ام. مجردم. دو تا فوق لیسانس دارم و با هر کدومش جداگانه کارهای پاره وقت و ساعتی انجام میدم. من مدت 6 ساله که به کلاس نقاشی هم میرم بطور مستمر. و نزدیک هست که به درجه استادی برسم (تقاضا دادم باید منتظر تایید داوران در مرحله ارزشیابی کارها باشم). متاسفانه به دلیل بیماری افسردگی شدید پدر و مادرم ، اونها تا به حال برای ازدواج من اقدامی نکردن به این معنی که خواستگار میاد و حرف میزنه و میره و بعد که من ازشون نظر خواهی میکنم به صراحت میگن به ما هیچ ربطی نداره و خودت میدونی. نمیتونم درست توضیح بدم براتون اما کلا از سر خودشون باز کردن. میگن برید صحبتهاتون رو در پارکی امامزاده ایی جایی بکنید بعد اگز به توافق رسیدید بیاد خونه و از اون به بعد هم خودت میدونی.

خوب تا حالا مواردی بوده که به دلایل مختلف به سرانجام نرسیده و توجه داشته باشید برای افرادی که خانواده دار هستند و با والدین می ایند نظر پدر و مادر من مهمه و وقتی متوجه بی میلی و بی رغبتی اونها میشن ، منصرف میشن و میرنو من هرچقدر تلاش میکنم نمیتونم کاری بکنم. دیگه از دست مشاور و روانشناس هم کاری براشون بر نمیاد . مادرم به افسردگی مبتلا شده و دائم الاضطرابه . بماند که چقدر من سختی کشیدم.

اما حرف اصلی من اینجاست. من به اقایی که استاد من هست علاقه دارم. نه علاقه کورکورانه بلکه از روی شناختی که در این چند ساله بدست اوردم. میدونم که یک سری اخلاقمون با هم تطابق نداره مثلا ایشون به اون اندازه که من نشون میدم مذهبی نیست البته نماز و روزه و قران هر روزه رو داره. در روابط اجتماعی مثل
دیگر اساتید نقاشی باز نیست که مایه خوشحالیه ولی مثل من خیلی سفت و چفت نمیگیره. و برخی چیزهای دیگه. ایشون متولد 50 هستند. یکبار در انگلستان در جوانی ازدواج کردند و همانجا جدا شده اند و فرزندشان الان در ایران با استاد زندگی میکنه و 10 سالشه.

من ترسی ندارم از اینکه به کارشناس محترم بگم که دیگه واقعا نمیتونم تحمل کنم. نمیتونم هفته به هفته با کسی حرف نزنم. با دوست که نمیتونم زیاد زفت و امد کنم چون اونها خودشون متاهلند و هزار تا کار دارند. با اقوام هم متاسفانه نمیشه چون چیزی از دهانم میپره بیرون و اتویی دستشون میاد (در هر موردی که فکر کنید با ما مشکل دارند). میمونه خانواده که اونها هم هیچی. و تنها موندم خودم. نیاز عاطفی زیادی در من تلنبار شده که به اون کوهی از نیاز جسمی هم اضافه کنید.

لذا من تصمیم گرفتم که به ایشون بگم که چه حسی بهشون دارم که البته با ترس فراوان و اینقدر سختم بود که میخواستمم سکته کنم. ایشون به من نصیحت کرد که شما مومن هستی ( که نیستم) و خیلی با استعدادی و اصلا شوهر میخوای چکار و ... و گفتند که برو و بیخیالش شو. خوب من نتونستم بیخیال بشم و متاسفانه مدتی درگیر خ.ا شدم.هر چند از نظر جسمی تامین شدم اما وضعم از نظر روحی خرابتر شد. و مجبور شدم بار دیگه برم بهشون پیشنهاد بدم و اینبار استیصال خودم رو هم مطرح کردم و ازشون خواهش کردم که به خواستگاری من بیان. ایشون قبول کردند.

با مادر خیلی ارام و منطقی صحبت کردم که نزدیک بود خون به پا کنه و همه چیز رو قاطی کنه! دیدم خیلی ممکنه بد بشه و اعصاب خودم هم خیلی ضعیف شد برای دو سه هفته و چند بار از هوش رفتم و در بیمارستان بستری بودم و بی قراری شدید گرفتم .

بعد از چند روز با حال بسیار نزاری نزد استاد رفتم و گفتم چی شده و ازشون خواهش و تقریبا بهشون التماس کردم که خواهش میکنم با من عقد موقت داشته باشند. ایشون خیلی متاسف شد و اول قبول نمیکرد اما در اخر راضی شدند اما تماس گرفتند با مراجع من و خودشون و با دقت پرسیدند و توضیح دادند و اجازه رو گرفتند. مراجع گفتند باید حاکم شرع اجازه بده اما من شرایط خانوادگیم طوری نیست که بخوام برم دادگاه اجازه بگیرم. خانواده من بسیار معروف هستند و قطعا صداش در خواهد امد. البته برای خودم زیاد اهمیتی نداره. والدین کاملا آشکارا نیازهای من رو میبینن و اهمیتی نمیدن. بیشتر برای اینه که نمیخوام اسم استاد مطرح بشه.

من الان چکار کنم؟ استاد راضی شده اند ، با ایشون شرط کرده ام که روابط بر حسب اختیار من و با محدوده ایی که من تعیین میکنم و در زمانی که من مایل بودم باشه. میشه شما بفرمایید من چطور میتونم این مسئله اجازه از حاکم شرع رو حل کنم؟

امیدوارم خیلی پاسخ به این سوال طول نکشه، چون الان من دقیقا یک هفته است که نخوابیدم و با دیازپام و .. هم نمیتونم بخوابم و هر روز هم تصمیم میگیرم که برم یک کاری دست خودم بدم و از این زندگی راحت بشم. توکل و توسل هم اینقدر کردم که وقتی شبها میخوام برم مسجد انگار یک ندایی به من میگه نیا دیگه ، وقت مارو میگیری!!